eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.2هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
اهل دل باش به روایت تصویر... . . روح الله-قربانی 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
ما تا آخر ایستاده ایم...✌️ . . -یا-خامنه ای . -قوی 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
-اصـلا‌.." خوش‌به‌حالِ‌تمامِ‌کاشی‌آبیا تمامِ‌تاروپود‌فرشا; تمامِ‌زائرا‌که‌الان‌نشستن‌ تو‌مسجدگوهرشادت؛ خلاصه‌که‌تمامِ‌نفسایی‌که‌ توهوای‌حرمت‌کشیده‌میشه! ..💛 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_84 - باش بزار بیام داخل اتاق! از پشت در کنار میرم و که طاها میاد داخل روی صندلی گوشه اتاق می‌ش
از اتاق خارج میشه، روی تختم دراز می‌کشم و مشغول خوندن میشم. * صدای اس ام اس گوشیم بلند میشه، بر می‌دارم که از طرف همون شماره‌ی ناشناسه و آدرس رو فرستاده ساعت پنج اینجا باش. به ساعت نگاه می‌کنم که سه رو نشون میده... با گوش دادن آهنگ های حامد زمانی کمی آروم شدم. * لباس‌هام رو می‌پوشم و از خونه می‌زنم بیرون تاکسی ای می‌گیرم و به آدرس رستورانی که برام فرستاده بود میرم. یعنی حرفهاش راسته؟ مثل همیشه که استرس دارم مشغول جویدن پوست لبم میشم که گرمی خون رو کنار لبم حس می‌کنم. دستمالی رو از کیفم بیرون می‌کشم و خون رو پاک می‌کنم. پول تاکسی رو حساب می‌کنم و پیاده میشم. به افراد داخل رستوران نگاه می‌کنم و مشغول گشتن دنبال محمدرضا و اون دختر ناشناسم! که دختری دست تکون میده... و محمدرضا هم کنارشه... نه خدای من! با دیدن ثمین و محمدرضا پاهام سست میشه و فشارم می‌افته... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_85 از اتاق خارج میشه، روی تختم دراز می‌کشم و مشغول خوندن میشم. * صدای اس ام اس گوشیم بلند میشه
دستم رو از میز می‌گیرم تا نیوفتم، به سمتشون میرم که ثمین و محمدرضا از جاش بلند میشن، ثمین با چشم‌های خمار و یشمی رنگش نگام می‌کنه، کیفم رو روی میز می‌ذارم و گردنبدی که حرف اول اسمم داشت و چند وقت پیش محمدرضا برام خریده بود رو بیرون می‌کشم. گردنبد رو به سمت محمدرضا می‌گیرم و میگم: - ان‌شاءالله زندگیت پایدار باشه اما با نوع پوشش زنت، که ستون جامعه رو می لرزونه حتی دل پسری مثل تو رو ؛ بعید میدونم! با گفتن این جملات رگ غیرتش باد کردو یک طرف صورتم سوخت ، اما بدون توجه به سیلی محمدرضا ;ادامه میدم: - قدر من و خوبی های من رو ندونستی، نفرینت نمی‌کنم که با احساساتم بازی کردی و می‌بخشمت اما بدون زمین گرده شاید یکی این کار رو یک روز با دختر خودت کرد و امیدوارم هیچ وقت این روز نرسه. و از میزشون فاصله می‌گیرم و به سمت در خروج میرم، حالم خیلی بد بود ولی مهم نیست! شاید حکمتی توش بوده...هرچی باشه باید مقاوم باشم! با کشیده شدن دستم توسط فردی به عقب بر می‌گردم که با ایمان و دخترجوونی رو به رو میشم. دختر جوون مچ دستم رو ول می‌کنه و دستش رو به سمتم می‌گیره و با لبخند و مهربونی میگه: - سلام اسرا جون، من نازنین نامزد ایمان هستم! دستم رو داخل دستش می‌ذارم و گرم فشار میدم و میگم: - خوشبختم نازنین جان. و رو به ایمان میگم: - سلام آقا ایمان! با لبخند میگه: - سلام آبجی اسرا! وقتی گفت آبجی اسرا، انگار یک چیزی ته دلم زیر و رو شد، آخه هیچ‌وقت محبت برادرانه‌ی مردی رو نچشیدم، محبتی از جنس دلسوزی و غیرت...! با دیدن صورتم که مطمئن بودم جای انگشت های کشیده محمد رضا به حال بدم پوزخند میزد صورتش سرخ سرخ میشه و با رگه هایی از عصبانیت و صدای کنترل شده میگه - کدوم بی غیرتی دست بلند کرده روت؟ با خجالت صورتم رو لای چادرم پنهان میکنم و زمزمه میکنم : - امروز با خواهرم دعوام شد، اون زده با عصبانیت گفت : - دروغ نگو اسرا جای دست یه مردو با دست ظریف زنونه تشخیص میدم بعد مستقیم خیره شد به محمد رضا که با خشم بهم نگاه میکرد و لب زد : - از اون ور اومدی با قدم های بلند خواستم به سمتش برم که با چشم دوختن به چشم‌هاش از عصبانیت سرخ سرخ شده بود مکث می‌کنم. وقتی به سمت محمد رفت یکدفه... ... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_86 دستم رو از میز می‌گیرم تا نیوفتم، به سمتشون میرم که ثمین و محمدرضا از جاش بلند میشن، ثمین ب
یکدفعه دستش رو بلند میکنه و با شدت به محمد سیلی میزنه، بعد دادزد : -اینو زدم که یادت باشه وقتی تو زندگی یکی میزنی یکی هم میخوری؛ یادت باشه دیگه دست رو زن جماعت بلند نکنی بی غیرت. بعدش دوباره دستش رو بلند کرد و یکی دیگه هم طرف چپ گونه محمد سیلی زد : - اینم تاوان بازی دادن دل خواهرم. با گامهای بلند به سمتم اومد و لب باز کرد : _ برید سوار شید تا بیام و بی توجه به ازدحام داخل کافه خارج شد و به سمت دکه گوشه خیابون رفت. * چند دقیقه بعد با کیسه یخ اومد و سوار ماشین شد و به سمتم لب زد : - بزار رو صورتت تا جای دستش کمتر بشه! با بی حالی گفتم : - ممنون بعد کمی تعارف راضی‌ام می‌کنند تا من رو برسونن خونه، نازنین خیلی دختر خوبیه و تو همین چند دقیقه همچین باهم رفیق شدیم که انگار سال‌هاست هم رو می‌شناسیم و فهمیدم اونم دندانپزشکی می‌خونه و سال آخرشه. - اسرا جون اگر بدونی ایمان چقدر تعریفت رو می‌کنه! دوست داشتم خیلی زودتر از این‌ها ببینمت. - خیلی لطف دارید‌. * مشغول گشتن داخل کیف‌زرشکی رنگم رو می‌گردم تا کلید رو پیدا کنم، ولی نه انگار کلید نیست! زنگ رو می‌زنم که بعد چند دقیقه در باصدای تیک مانندی باز میشه. - بفرمایید! و از جلوی در کنار میرم تا ایمان و نازنین برن داخل. ایمان با لحن مردونه‌اش میگه: - یا الله، یاالله که مامان میاد داخل حیاط با دیدن ایمان و نازنین لبخند می‌زنه و میگه: - سلام آقای دکتر، خوب هستید؟ - سلام ممنون خوبم، ایشون نازنین نامزد بنده هستند. نازنین به سمت مامان میره و میگه: - سلام خانوم توکلی خوبید؟ ایمان زیاد از شما و دخترتون اسرا جون تعریف می‌کنه. مامان به چهره‌ی شاد و خندون ایمان نگاه می‌کنه و میگه: - از بزرگیشونه و میرن داخل خونه منم سریع از پله ها بالا میرم و به سمت اتاقم میرم. ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
『 بِسْـ‌مِ‌مَظْلْوْمِ‌‌عـ‌ْٰالَمْ‌؏َـلِےْ‌ 』
وقتی‌که‌میگوییم: خداکندکه‌بیایی شایداومیفرماید: خداکندکه‌بخواهی..! السلام‌علیڪ‌یاخلیفة‌الله‌فےارضھ...