eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
8.3هزار ویدیو
769 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط لینک) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
بھم‌گفت:ڪھ‌چۍ؟ هعۍشھیدجانباز....جانباز خب‌میخواستندڪھ‌نرن‌ڪسۍ مجبورشون‌ڪردھ‌بود؟ گفتم‌:اتفاقاارھ؛مجبورشون‌میڪرد گفت:ڪۍمجبورش‌ڪرد؟ گفتم‌:همونۍڪھ‌توواَمسال‌تو‌ندارے گفت:من؟؟چی‌رونداره گفتم‌:غیرت‌مشتۍفقط‌غیرت..(:✌️🏿'! ⁩⁩⃟🇮🇷
•~❄️~• وقـتـۍ بهتون‌میگن: +التمـاس‌دعـا واقعا‌برای‌طرف‌ ڪݩید،🙂🌿 نگید‌محتاجیم‌به‌دعا‌و‌ڪلا‌یادتون‌بره|: میدونید‌کہ↓ واسه‌هرڪۍدعای‌خیر‌ڪنید♡! یه‌فرشتہ‌تویےآسمون‌هست🧚‍♀ کہ‌چندبرابرهمون‌دعاروبرای‌خودتون‌ میڪنہ🌱‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💥
آیات نور هدیه به شهید دهقان امیری ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 『 @Shahid_dehghann
•~❄️~• ❌حرفای یک دختر چادری تو شبکه مجازی که بیشترین لایک را گرفت!! . . شما ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭙﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ خیابون ﻣﻨﻮ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ! ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺰﯾﺰﻡ ... ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺳَﺮَﻣﻪ ﻋﻘﻠﻢ ﻧﻤﯿﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﺍﺣﺖﺗﺮ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﺗﺮِ! ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﮐﻮﻟﺮ ﮔﺎﺯﯼ ﺭﻭﺷﻦِ... ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﮔﺮﻣﻪ! ﺍﺻﻦ ﺩﺍﻏﻪ ! ﻻﮎ ِﻗﺮﻣﺰ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻧﻤﯿﺎﺭﻡ ﻻﮎ ﭼﯽ ﭼﯿﻪﻫﺎ.! ﺑﯿﺎ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﺑﺒﯿﻦ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯽ ﻻﮎ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ! ﺧﻮﺑﻢ ﺑﻠﺪﻡ ﺑﺰﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ، ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭ ﺗَﻨَﻤﻪ ﺯﺷﺘﻪ، ﻧُﭻ! ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﭘﻮﻝ ﻣﺎﻧﺘﻮﻣﻮ ﺩﺍﺩﻡ! ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺑﯿﻨﯿﺶ. ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻫﯿﭽﯽ.. ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﺮﻭﻥ ﺷﺪﻩ؟؟ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺘﺎﺏ ﮐﻨﯽ ﺳﺮ ﻧﮑﺮﺩﻧﺶ ﺑﻪ ﺻﺮﻓﻪ ﺗﺮﻩ ﺍﮔﻪ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻝ ﻣﯿﺨﺮﯼ ۵ ﺗﻮﻣﻦ، ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺎﻝ ﺑﺨﺮﻡ n ﺗﻮﻣﻦ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﭼﺮﻭﮎ ﻧﺸﻪ! ﮐﻪ ﺑﺎﻓﺘﺶ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻟﺒﻪﺍﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﻭﺍﯾﺴﻪ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻭ ﮐﯿﻒ ﻭ ﮐﻔﺶ ﻗﺮﻣﺰﻡُ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﺳِﺖ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻏﺭﻭﺭِ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ ﻭ... ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﻦ ﺭﻭﯼ ﺩﻟﻢ ﭘﺎ ﺑﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﻪ *"ﺧﺎﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ"* ﺑﺎﺷﻢ ... ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎﺷﻢ چون بهم ثابت شده که هر چی تنگتر بپوشم بالاتر نیستم... _بلکه کالاترم...._ چون یاد گرفتم که (( جنس ارزون مشتری‌های زیادی داره ) ⛔️هر روز شالهایتان عقب‌تر ⛔️مانتوهایتان چسبان ‌تر ⛔️ ساپورتتان تنگ‌تر ⛔️رژ لبتان پررنگ‌تر میشود ❓بنده‌ی کدام خداییید؟🔴 ❓دل چند نفر را لرزانده‌اید؟🔴 ❓کدام مرد را از همسر خود دلسرد کرده‌اید؟🔴 ❓اشک چند پدر و مادر و همسر شهید را درآوردید؟🔴 ❓چند دختر بچه را تشویق کرده‌اید که بعدها بی حجابی را انتخاب کند؟🔴 ❓چند زن را به فکر انداخته‌اید که از قافله مُد عقب نمانند؟🔴 ❓آهِ حسرت چند کارگر دور از خانواده را بلند کرده‌اید؟🔴 ❓پا روی خون کدام گذاشتید؟🔴 ❓باعث دعوای چند زن و شوهر، بخاطر مدل تیپ زدن و آرایش کردن شدید؟🔴 ❓چند زوج را بهم بی اعتماد کرده‌اید؟🔴 ❓ نگاه‌های یواشکی چند مردی که همسرش دارد کنارش راه میرود، به تیپ و هیکلت افتاد؟🔴 ⛔️نگاه‌های هوس آلود چند رهگذر و... 🔥 🔥 🔥 🚫چطور؟ 🔥باز هم میگویی، دلم پاک است! 🚫چادری ها بروند خودشان را اصلاح کنند؟ 😑باز هم میگویی، مردها چشمشان را ببندند نگاه نکنند؟ 🚫جامعه چاردیواری اختیاری تو نیست❗️ 🔻 من اگر گوشه ای از این کشتی را سوراخ کنم، همه غرق میشوند. 🔥میتوانم گاز سمی اسپری کنم و بعد بگویم، شما نفس نکشید؟ ⛔️چرا آنقدر در حق خودت و دیگران ظلم میکنی؟⛔️ ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ میگوﻳﻨﺪ "ﻋﻠــی(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ، ﻟﻌﻨﺖ میکنیم ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛ ﻭقتی ﮐﻪ میگوﻳﻨﺪ "ﺣﺴﻴـــﻦ(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ، ﻟﻌﻨﺖ میکنیم ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛ ﻭﺍی ﺑﻪ ﺭﻭﺯی ﮐﻪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ ﻣﻬـــﺪی(ﻋﺞ) ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ، ﻟﻌﻨﺘﻤﺎﻥ ﻣیکنند… 💥
بعداز تولد نوزاد ۵ قلو(اهل سنت) در گنبد کاوس نوبت به تولد نوزاد ۴ قلو اهل سنت منطقه ی گمیشان رسید اهل تسنن و وهابی ها روزبه روز دارن زیادتر میشن هیچ حمایت دولتی هم بیشتر از منو شما ندارن تازه از بسیاری امکانات هم که منوشماداریم محرومن ، با فرزند آوری اقصی نقاط کشورو دارن میگیرن ... مولوی عبدالحمید وقتی خبر پیشرفتهای موشکی سپاه رو میشنوه بِشکن میزنه ، خوشحال میشه شاید از منو شما بیشتر، میدونی چرا؟ چون میگه 20 سال دیگه اینا میفته دست بچه های ما ، کارشیعه تمومه ... حالا هی نیروی انسانی تولید نکنید . 👈 اونوقت چارتا بچه شیعه نشستن سر ابتدائیات مسائل اعتقادی بحث میکنن بچه فلان و بچه بهمان و دولت مقصره و کرایه خونه نداریم و اثاث نداریم و فلان . یااینکه دنبال مدرک حوزه و دانشگاه و ... ، الآن جهادی بالاتر از فرزندآوری اگه هست بفرمایید ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
💗رمان او_را ...💗 قسمت شصت ام یه دفترچه ی شیک و خوشگل! بازش کردم... خیلی خط قشنگی داشت! خیلی تمیز و
💗رمان او_را💗 قسمت‌شصت‌ویکم اخم کردم و تو چشماش زل زدم -بنظرت به من میاد آقا سجاد باشم؟؟😠 -هه هه! خندیدم!برو بگو بیاد جلو در! -خونه نیست!😠 با پوزخند سر تا پامو نگاه کرد! -عهههه... خونه نیستن؟؟یعنی باور کنم این تو تنهایی؟؟ دلم میخواست کله ی کچلشو از تنش جدا کنم!😤 -کوری؟؟میبینی که تنهام!شایدم کری! نمیشنوی که میگم تنهام! پوزخند دوباره ای زد و نگاه چندش آورشو از بالای سرم انداخت تو خونه! -هه!به حاجیتون سلام ما رو برسون! بگو آقای فروغی گفت انگار یادت رفته کرایه ی این ماهتو بدی حاج آقا!! حاج آقا رو جوری غلیظ گفت که دلم میخواست کفشو دربیارم و با پاشنه‌ش بکوبم تو دهنش! دوست نداشتم بازم باعث شم راجع بهش فکربد کنن!آخه گناه داشت! اصلا به قیافش نمیخورد که... -برای چی اونجوری نگاه میکنی؟؟ بهت میگم کسی نیست!! باور نمیکنی بیا خونه رو بگرد😠 دوباره سر تا پامو نگاه کرد -نه دیگه آبجی! مزاحمتون نشیم! برو داخل خوش باش!😂 داشت از خونه دور میشد که رفتم بیرون و جلوش رو گرفتم! -عجب آدم بیشعوری هستی!! میگم اون خونه نیست! من تنهام! حق نداری اون فکرای کثیفتو به هرکسی نسبت بدی!😡 تعجب کرد و بازم یه ابروشو داد بالا! -اگه تنهایی،اینجا چیکار میکنی؟؟ با قیافه ی حق به جانب گفتم -ببخشید فکر نمیکردم برای رفتن به خونه ی داداشم لازم باشه از کسی اجازه بگیرم!😡 زد زیر خنده داداشت ؟؟😂 چاخان دیگه ای پیدا نکردی؟؟ اولا تا جایی که یادمون میاد،این حاج آقاهه آبجی،مابجی نداشت دوما اگرم داشت ،از این آبجیا نداشت!! و با نگاهش به تیپ و لباسام اشاره کرد -اولا مگه تو از شجره نامه ی ما خبر داری؟؟ دوما من و سجاد مدت ها باهم قهر بودیم، امروزم برای برداشتن چندتا از مدارکمون کلیدشو ازش گرفتم و اومدم اینجا! میخواست دوباره دهنشو باز کنه که یه پیرزن از پشت سرم گفت -دیدی آقا حامد! گفتم این حرفا رو نگو! گفتم گناه مردم رو نشور! تهمت نزن! آخه این حرفا اصلا به آقاسجاد میخوره؟؟ تازه به خودم اومدم و اطرافمو نگاه کردم! کلی آدم تو کوچه جمع شده بود!! اون چاق کچل بیریخت دوباره خندید و سرشو تکون داد! -آخه شما چرا باور میکنی حاج خانوم؟؟ ماشینو نگاه! سجاد یه پراید قراضه داره! ماشین این ،هیچی نباشه،کم کم دویست سیصد میلیون پولشه!! دوباره توپیدم بهش اولا کی گفته این ماشین،مال منه؟ بعدم به تو چه که کی چی داره؟ -واااای بسه چقدر دروغ میگی؟ همه دیدن تو از این پیاده شدی!! -منم نگفتم از این ماشین پیاده نشدم! گفتم کی گفته مال منه؟؟ به اون مغز فندقیت فشار بیار!! میتونم از دوستم قرض گرفته باشم! دوباره صدای پیرزن مانع حرف زدنش شد! -بسه دیگه آقاحامد! دیگه نمیخواد صداتو ببری بالا! خود آقا سجاد اومد...!! 🍁"محدثه افشاری"🍁 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
💗رمان او_را💗 قسمت‌شصت‌ویکم اخم کردم و تو چشماش زل زدم -بنظرت به من میاد آقا سجاد باشم؟؟😠 -هه هه! خن
💗رمان او_را ...💗 قسمت‌شصت‌ودوم وای...احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم!! با پرایدش داشت از سر کوچه میومد و با چشمایی که ازش تعجب میبارید مارو نگاه میکرد! دلم میخواست یهو چشمامو باز کنم و ببینم همه اینا یه خواب بوده!😭 همه ساکت شده بودن و زل زده بودن به اون! معلوم بود اونم مثل من در مرز سکته‌ست! چند لحظه سرشو انداخت پایین و وقتی دوباره بالا رو نگاه کرد خیلی عادی بود!! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! با لبخندی که گوشه ی لبش بود، از ماشین پیاده شد و جمعیتو نگاه کرد! قبل این که صدایی از کسی بلند شه، رفتم سمتش و با حالت شاکی گفتم -سلام داداش!!یه نیم نگاهی به من انداخت و نگاهش رو اون چاق بیریخت ثابت موند! -سلام،اتفاقی افتاده؟؟ نفهمیدم منظورش با منه یا با اون، ولی با چرخش دوباره ی سرش به سمتم،فهمیدم که با من بوده! دوباره صدامو پر از ناراحتی کردم و گفتم -از این آقا بپرس! معرکه راه انداخته!😒 مگه من بخوام بیام خونه ی تو باید از کسی اجازه بگیرم؟؟ دوباره به اون چاق بیریخت نگاه کرد! -نه،مگه کسی مزاحمت شده؟؟! از یه طرف از اینکه به اون نگاه میکرد و با من حرف میزد حرصم گرفته بود!😤 آخه من شباهتی به اون نکبت نداشتم که بگم اشتباهمون گرفته بود!! از یه طرفم یه جوری این جمله رو گفت که واقعا احساس ترس کردم!😥 زیادی جدی داشت نقش بازی میکرد!! قبل اینکه بخوام حرفی بزنم رفت جلو، از اخمی که کرده بود احساس کردم زانوهام شل شده!! -اتفاقی افتاده آقای فروغی؟؟ یکم مِن و مِن کرد که دوباره اون پیرزنه پرید وسط -نه آقاسجاد! چیزی نشده! صلوات بفرستید... همونجور که با اخم داشت اون بیریخت رو نگاه میکرد ،گفت -ان شاءالله همینطور باشه حاج خانوم! و یه وقت به گوشم نخوره کسی مزاحم ناموس مردم شده باشه! اینقدر ترسناک شده بود که حس کردم نمیشناسمش! جرأت نداشتم حتی یه کلمه حرف بزنم! ولی اون بیریخت پررو قصد نداشت تمومش کنه! با پوزخند گفت:حاجی واسه بقیه خوب ناموس ناموس میکنی! حرف قشنگات واسه رو منبره! به خودت که رسید مالید زمین؟؟ اخماش بیشتر رفت تو هم! -متوجه منظورت نمیشم دوباره بگو ببینم چی گفتی؟؟😠 -گفتم ما نفهمیدیم بالاخره شما باغیرتی یا بی غیرت! صورتش از عصبانیت قرمز شده بود! -نخواستم عصبانیت کنم آقاسجاد! فقط فکرنمیکردم حاجیمون از این آبجی شیک و پیکا داشته باشه،گفتم شاید دُخـ.... قبل از اینکه حرفش تموم شه،"اون" با مشت زد تو دهنش !!😰 و یه مشت هم خورد تو دماغ خودش!! یدفعه خیلی شلوغ شد! از ترس جیغ میزدم و گریه میکردم! مردا با زور از هم جداشون کردن و "اون" رو بردن سمت خونه! همینجوری که داشتن میفرستادنش تو راهرو، انگشتشو با تهدید تکون داد و داد زد -یه بار دیگه دهنتو باز کنی و در مورد ناموس مردم چرت و پرت بگی به ولای علی ....😡 اما فرستادنش تو خونه و نذاشتن بقیه حرفشو بگه!! اونقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم یا حتی فکر کنم که الان باید چیکار کنم! یدفعه یه نفر دستمو گرفت و کشید! همون پیرزنه داشت منو میبرد سمت خونه ی اون! منو برد تو خونه و درو بست و خودشم اومد تو! از دماغ اون داشت خون میومد!!😥 منو ول کرد و دوید سمتش! -ای وای آقا سجاد خوبی؟؟ ببین با خودت چیکار کردی مادر! سرتو بگیر بالا! الهی دستش بشکنه... پسره ی بی حیا بهش گفتم فضولی نکنا!! گوش نداد که! سرشو کشید عقب و گفت - چیزی نیست حاج خانوم! -نه مادر بذار ببینم شاید شکسته! -نه حاج خانوم،خوبم چیزی نیست. مثل یه مجسمه وایساده بودم و نگاهشون میکردم! - مطمئنی خوبی مادر؟؟ به من نگاه کرد و گفت -دخترم برو یه پارچه بیار، بذاره رو دماغش!! بی اختیار دویدم سمت کمدی که لباساشو توش گذاشته بود!! جلوی کمد که رسیدم تازه چشمم افتاد به قاب عکس خورد شده و همونجا ماتم برد!😧 -کجا موندی پس دخترم؟ بچه از دست رفت!! با عجله در کمدو باز کردم و یه پارچه سفید رو کشیدم بیرون و برگشتم! با چشمایی که از حدقه داشت بیرون میزد نگام کرد! دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و میرفتم توش! پیرزن،لباس رو از دستم گرفت و گذاشت رو بینی اون! یه گوشه نشستم، دلم میخواست از ته دل داد بزنم و گریه کنم. بعد دو سه دقیقه بلند شد و نگاهم کرد -دخترم حواست به داداشت باشه! من برم یکم گوش اون حامد احمقو بپیچونم! یه شام مقوی براش بپز، خون زیادی ازش رفته یچیز بخوره جون بگیره! من رفتم مادر... خداحافظ...! 🍁محدثه افشاری🍁 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
💗رمان او_را ...💗 قسمت‌شصت‌ودوم وای...احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم!! با پرایدش داشت از سر
💗رمان او_را💗 قسمت‌شصت‌وسوم هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقه‌ش کردیم،بعد اینکه درو بست تا چند دقیقه همونجوری به در زل زده بودم! جرأت نداشتم نگاهمو برگردونم! داشتم دونه دونه گندهایی که زدمو تو ذهنم مرور میکرد! اول قاب عکس بعد آبروریزی بعد دعوا بعد دماغش بعد لو رفتن فضولیم و دیدن قاب عکس شکسته!!😩 از همه بدتر هنوز نمیدونستم چطور تو کوچه اون چرندیاتو از خودم درآوردم!! و چطور تونستم اونجوری پشت سر هم دروغ بگم! با صدایی که شنیدم ناخودآگاه سرم چرخید طرفش! سرش رو گرفته بود و داشت بلند میشد. -چیشده؟کجا میرید؟😰 بدون اینکه حرفی بزنه،رفت سمت راهرو! من...واقعا معذرت میخوام! همش براتون دردسر درست میکنم! وایساد و اخماش رفت تو هم -حقش بود! تا یاد بگیره نباید هر مزخرفی که به ذهنش میرسه رو بگه! -آخه شما بخاطر من... -هرکس دیگه ای هم جای شما بود ،همین کارو میکردم!! یه جوری شدم! سریع خودمو جمع کردم و مثل خودش اخم کردم و سرمو انداختم پایین! رفت تو راهرو و ادامه داد -مگه الکیه کسی رو ناموس مردم عیب بذاره و راست راست بگرده؟ بلند شدم و رفتم سمت راهرو! داشت میرفت سمت در. -کجا میرید؟ -بیرون! -برای چی؟؟ حرفی نزد و سرش رو انداخت پایین،و بعد چندلحظه دوباره رفت سمت در! -حالتون خوب نیست آخه. کجا میرید؟ در رو باز کرد و رفت بیرون. سریع رفتم کیفم رو برداشتم و دنبالش دویدم. کوچه تقریبا خلوت شده بود. رفت سمت ماشینش، منم در رو باز کردم و سوار شدم. چیزی نگفت و سرش رو انداخت پایین. بی مقدمه گفتم: -هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم دعوا بلد باشن!! -مگه طلبه ها،یا به قول شما آخوندا،چشونه؟؟ -هیچی!ولی در کل فکر میکردم فقط بلد باشین سر مردمو شیره بمالین!! -بله؟ و خندید! -یعنی اینقدر از ما بدتون میاد؟؟ -راستش... ببخشیدا ولی... بهتر نیست یکم تفکراتتونو عوض کنید؟ میدونید الان تو قرن چندم داریم زندگی میکنیم؟؟ -اولا راجع به سوال اولتون، طلبه و غیر طلبه نداره! آدم اگه آدم باشه باید سر وقتش عصبانی بشه و سر وقتش دل رحم! سر وقتش جدی، سر وقتش مهربون! بعدم در مورد سوال دومتون بله میدونم قرن چندم هستیم!!😊 و اگر بفرمایید دقیقا کدوم قسمت افکارم پوسیدگی داره،سریعا بهش رسیدگی میکنم! و با لبخند به رو به روش نگاه کرد! -دقیقا فکر میکنم کل افکارتون! یا حداقل همون افکاری که توی اون دفترچه نوشتید!! و سریعا لبمو گاز گرفتم!! این که تو دفترچش فضولی یا کنجکاوی یا هر کوفت دیگه ای کرده بودمم لو دادم! با بیچارگی دستمو گذاشتم رو چشمام تا اون لبخندش که از قبل هم پررنگ تر شده بود رو نبینم!! -عه دستتون درد نکنه ،شرمنده کتابامو جمع کردید؟؟ دیشب داشتم دنبال چندتا نکته توشون میگشتم، اما از خستگی خوابم برد و موندن رو زمین!! میخواستم از خجالت آب بشم و برم زمین -ببینید باور کنید من دختر فضولی نیستم، فقط... فقط....!! -برید تو. خواهش میکنم. مگه نمیخواستید تو خونه باشید؟ -من...من... پرید وسط حرفم -راستی ببخشید که همسایه ها براتون مزاحمت ایجاد کردن. من واقعا شرمنده ام! راستش قصد نداشتم بیام ولی چندبار با گوشیتون تماس گرفتم ولی جواب ندادین. واسه همین نگران شدم و اومدم ببینم اتفاقی افتاده که دیدم بله...! متاسفم که آرامشتون بهم خورد! شرمنده سرمو انداختم پایین -ممنون که به روم نمیارید باورکنید من فضول نیستم فقط واقعا... چجوری بگم! شما خیلی عجیب غریبی برام!! -من؟؟چرا؟ -‌نمیدونم! یه جوری ای! بعدم ماشینت،خونت،پر از آرامشه! -نمیخواید برید تو؟؟ با ماجرای امروز دیگه فکرنکنم کسی جرأت کنه مزاحمتون شه! -نه!انگار امروز قرار نیست حال من خوب باشه کلا! فقط یه سوال! اون جمله ها... اون دفترچه... واقعا چرا اینارو مینویسی؟ چرا وقتتو براشون میذاری؟ حیف تو،یعنی شما نیست؟؟ سرشو انداخت پایین! -کدوم جملش بیشتر نظرتونو جلب کرده؟ -نمیدونم... همونا که راجع به خدا بود! کدوم خدا؟ تو خدایی میبینی؟؟ 🍁محدثه افشاری🍁 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.