eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
audio.mp3
6.08M
قٰال‌عِشقُکَ‌مَن؟ قلتُ‌مهدی‌الزهرا😍♥️ گفت عشقت کیست گفتم مهدی زهرا 😍 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
🛑📸 اعمال شب نیمه شعبان 🎉 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
اگر در نیمۀ شعبان بیایی.. جهانم می‌شود نورٌ علی نور🤍
تولدت مبارک آقای من ♥️🌱
یا صاحب الزمان 💚 .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
⁉️چرا بعضيا نماز نمی‌خونن⁉️ 💢ڪسی جریان نمازخون شدنش رو اینطور بازگو می‌ڪنه: 💠یه روز استاد معارفمون سر کلاس از بچه‌ها پرسید: به نظر شما چه کسایی نماز نمی‌خونن؟ 1⃣ شاگرد اولی گفت: آقا اجازه! ڪسایی ڪه مُرده‌اند نماز نمی‌خونن! 2⃣ شاگرد دومی گفت: آقا اجازه! ڪسایی ڪه نماز خوندن بلد نیستن، نماز نمی‌خونن! 3⃣ بچه سومی از جاش بلند شد و گفت: آقا اجازه! ڪسایی ڪه مسلمون نیستن،نماز نمی‌خونن! 4⃣ چهارمی هم گفت: آقا اجازه! ڪسایی ڪه ڪافر هستن نماز نمی‌خونن! 5⃣ پنجمی گفت: آقا اجازه! ڪسایی ڪه از خدا نمی‌ترسن نماز نمی‌خونن! 🤔 همه نظراتشون رو گفتن؛ و من ڪه نماز نمی‌خوندم به فڪر فرو رفتم!! ⁉️من ڪه نماز نمی‌خونم جزء ڪدوم گروه هستم؟! 🔷آیا من مرده‌ام ؟ نخیر زنده‌ام! 🔷آیا من نماز بلد نیستم؟ نخیر بلدم! 🔷آیا من مسلمون نیستم ؟ الحمداللّٰه ڪه هستم! 🔷آیا من ڪافر هستم نعوذ بالله؟ نخیر مسلمون هستم! 🔷آیا من از پروردگارم نمی ترسم؟ نخیر، مي‌ترسم! 🤔 پس چرا نماز نمی‌خونم؟! 🔥با خودم گفتم : خُب! اگه شب اول قبر از من سوال ڪنن ڪه: 🎐زنده بودے! 🎐نماز بلد بودے! 🎐مسلمان بودے! 🎐از خدا هم ڪه مي‌ترسيدے! پس چرا نماز نميخوندے؟! چه جوابی دارم بدم؟! 💥تڪونی خوردم و از همون روز تصميم گرفتم ڪه دیگه نمازهام رو مرّتب بخونم! ✅فقط يه تصميم جدّے ميخواد؛ شما هم حتماً دراین باره فڪر ڪنید!✅ 🎁اگه این پیام شما رو هم به فڪر فرو برد، لطفاً منتشرش ڪنین، شاید درِ رحمتی به روے بی‌نمازے باز بشه إن شاء الله. {🌤} .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
به‌چیزی‌وابسته‌ِ باش؛ که‌ِبَرات‌بِمونه‌، ارزش‌داشته‌ِباشه‌کهِ‌ "وابسته‌ش‌بِشی" نه‌این‌دُنیا‌کهِ‌به‌هِیچی‌بَندنِیست...!" یه‌ِچیزمِثل‌نِگاه‌های‌‌مهدی🧡🌱 السلام‌علیك‌یا‌ابا‌صالح‌المھدۍ🌸
ثواب‌یهویۍ رفیق!🚶🏻‍♂️ چندسالتہ؟!👀 همون‌تعدادصلوات📿 نذرڪن‌واسہ‌آقا... اَجرَڪم‌عِندَالله
استاد‌پناهیان↻ تجربه‌بهم‌یا‌دداده‌کہ... برای‌اینڪه‌طلب‌شهادت‌ڪنی، ‌نبایدبه‌گذشته‌خودت‌نگاه‌کنۍ...! ࢪاحت‌باش! نگران‌هیچی‌نباش! فقط‌مواظب‌این‌باش‌کھ شیطون‌بهت‌نگه‌تولیاقت‌شهادت‌نداری…! 💔🖐🏾 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
سلام ‍ـ هستم مدیر جدید کانال
16171306808319011419175.mp3
6.45M
با اولین بارون که میباره 🎊💚
🛑 همه ساعت ۱۱ شب نیمه شعبان برای فرج دعا کنند 🔹آیت‌الله حسین وحید خراسانی از مراجع تقلید، در پیامی به مناسبت فرارسیدن سالروز میلاد مسعود امام زمان(عج)، از همه مردم خواست در هر جایی که هستند در ساعت ۱۱ شب نیمه شعبان برای فرج آن امام بزرگوار دست به دعا بردارند. ⭕لطفا نشر دهید به نیت فرج⭕
Hamed Zamani - Delaram (320).mp3
15.39M
دلآرآم♥️'! دنیـاۍ‌تـارِ‌چشـم‌مرا‌پُر‌زِ‌نـور‌ڪن عَجِّـل‌عَلـےٰ‌ظُهـورڪَ‌آقـا‌ظهـور‌ڪن♥️ 🎉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🎉🌸ـ ـ 🎂عشقِ‌من،روی‌ڪیڪ‌‌تولدت جایی‌برایِ‌شمع‌نیست... مانده‌ام‌هزار‌وصد‌و‌هشتاد‌ونهمین شمع‌ر‌اکجابگذارم ؟!؟ حالِ‌عجیبی‌دارم💔 گاهی‌میخندم‌وگاه‌گریه‌میڪنم درجشنِ‌میلادت،عجیب‌جایِ‌خالی‌‌ات حِس‌میشود... خدایا،باقی‌غیبتش‌‌رابرماببخش!😔 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌸🎉 ـ ـ •🦋°اَلٰلّہُـم‌َّعجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج •🥳°تولدت‌‌‌مبارک‌بهترین‌بابایِ‌دنیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزان این کلیپ توضیح دادند نحوه چله گرفتن برا ظهور اقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف از شب نیمه شعبان تا روز ۲۳ماه مبارک رمضان هر چله ای میتونید به نیت ظهور بگیرید و بهترینش انشاءالله زیارت عاشورا هست عزیزانی که تمایل دارند میتونند شرکت کنند و ...‌ میتونید کلیپ را ملاحظه کنید توضیحاتش کامله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💗رمان او_را💗 قسمت‌شصت‌وسوم هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقه‌ش کردیم،بعد اینکه درو بست تا چند دقیق
💗رمان او_را...💗 قسمت شصت‌وچهارم لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد. -آره من میبینمش! شما نمبینیش؟؟ زیرچشمی نگاهش کردم -فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده! -جدی میگم نمیبینید؟؟ -نه من فقط بدبختی میبینم! خدا نمیبینم! و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم! -خب...کار درستی میکنید! ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم -یعنی چی؟ منو مسخره کردی؟؟ -نه،شما گفتید نمیبینمش پس نمی‌پرستمش! منم گفتم کار درستی میکنید. خدایی رو که نمیبینی که نباید بپرستی!! نمیفهمیدم چی داره میگه! ادامه داد -شرمنده که میپرسم،داره دیرم میشه! شما میرید تو یا من برم؟؟ -نه،شما برو. از ماشین پیاده شدیم،آروم گفت خداحافظ و رفت تو خونه. به ماشینم تکیه دادم و رفتم تو فکر. حرفاش برام عجیب بود. بعد چنددقیقه از در اومد بیرون و نگاهش که به من افتاد،اخم ریزی کرد و سرش رو انداخت پایین رفت سمت ماشینش. یه لباس تمیز پوشیده بود و معلوم بود موها و ریشاش رو شونه کرده، بوی عطر ملایم و خوشبویی میداد. رفتم جلو و صداش کردم: -یعنی تو ،شما،میبینیدش که این کارا رو میکنید؟ مکث کرد و برگشت طرفم،اما همچنان سرش پایین بود. -بله،گفتم که! میبینمش... احساس کردم داره منو مسخره میکنه! منم با همون حالت ادامه دادم -عه؟ میشه به منم نشونش بدی؟😏 -من نمیتونم نشونش بدم، باید خودتون ببینیدش! -این چه مزخرفاتیه که میگی اخه! اه...بس کن! خدایی وجود نداره! اینکه نگاهم نمیکرد از یه طرف... و آرامشش از طرف دیگه داشت حرصمو درمیاورد! -اگر خدایی وجود نداره پس کی اون مشکلات رو براتون بوجود آورده؟ با چشمای گرد نگاهش کردم واقعا نمیفهمیدم چی میگه! سعی کردم پوزخندمو حفظ کنم! -حتما خدا؟!!😏 لبخند زد-بله! -وای... چرا شما اینجوریی!؟ اینهمه تناقض تو حرفاتون... من دارم گیج میشم! شماها که همش دم از مهربونی خدا میزنید... اونوقت الان میگی.... یعنی چی؟؟ عصبی نگاهش کردم -شما خودتونم نمیفهمید چی میگید! یه عمره مردمو گذاشتید سرکار. یه مشت بیکارم افتادن دنبالتون ،فکر کردین خبریه! ولی در اصل هیچی حالیتون نیست! هیچی...!😠 صدام از حد معمول بالاتر رفته بود و از شدت عصبانیت میلرزید. دلم میخواست خفه‌ش کنم! بدون حرفی برگشتم و ماشینم و از کوچه خارج شدم. خیابونا شلوغ بود، پشت چراغ قرمز وایساده بودم که نگاهم افتاد به آینه ی جلوی ماشین! از دیدن خودم وحشت کردم!!😳 ریملم ریخته بود زیر چشمم و شبیه هیولاها شده بودم!! وای...حواسم نبود که تو کوچه از ترس گریه‌م گرفته بود! یعنی تمام مدت جلوی اون با این قیافه بودم...!؟😣 حتما اون لبخند مسخرش بخاطر قیافه ی من بود شایدم واسه همین نگام نمیکرد و سرش همش پایین بود!! واییییی...ترنم! واقعا گند زدی! مشتمو کوبیدم به فرمون و خودمو فحش میدادم! بیشتر از دو ساعت طول کشید تا برسم خونه. باورم نمیشد اینهمه اتفاق مزخرف فقط تو یه روز برام افتاده بود! اولین کاری که کردم صورتمو شستم، بعد یه بسته بیسکوئیت برداشتم و رفتم اتاقم. 🍁محدثه افشاری🍁 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💗رمان او_را...💗 قسمت شصت‌وچهارم لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد. -آره من میبینمش! ش
💗رمان او_را..💗 قسمت شصت‌وپنجم گوشی رو از کیفم برداشتم و افتادم رو تخت، هنوز سایلنت بود و پنج تا میس کال از "اون" داشتم. همون موقعی که تو خونش مشغول فضولی بودم زنگ زده بود و نگران شده بود! با یادآوری خرابکاری هام و اتفاقات و در آخرهم دادی که سرش زدم، احساس شرمندگی کردم. لب پایینمو گاز گرفتم! تازه فهمیدم چیکار کرده بودم! اون همه دردسر براش درست کردم، آخرم هرچی از دهنم درومد بهش گفتم! خجالت زده به اسمش نگاه کردم! "اون"!! چهرش جلوی چشمم نقش بست! نمیدونم چرا با اینکه ازش بدم میومد، ولی ازش بدم نمیومد!!! خودمم نمیفهمیدم یعنی چی! بیشتر برام شبیه معما بود! انگشتمو رو اسمش نگه داشتم و ویرایش رو زدم "اون" رو پاک کردم و نوشتم "سجاد" اما نتونستم تایید رو بزنم! سجاد،یه جوری بود! انگار خجالت میکشیدم اینجوری صداش کنم! دوباره پاک کردم و نوشتم "آقا سجاد" اینجوری بهتر بود!! بابام اگر میفهمید شماره ی آخوند تو گوشیمه،این بار دیگه حتما از ارث محرومم میکرد!! رفتم تو صفحه ی اس‌ام‌اس، با فکر اینکه بخوام از یه پسر معذرت خواهی کنم، اخم کردم و گوشیو گذاشتم کنار. اما... عذاب وجدان داشتم! باهاش بد حرف زده بودم! با خودم گفتم اصلا اگر اشتباه میکنه،تقصیر خودش نیست که! اینجوری بهش یاد دادن. اگر باور من درست باشه،بهش ثابت میکنم و از اشتباه درش میارم...😊 دوباره گوشی رو برداشتم! نمیدونم چرا این آدم اینجوری بود! یه جوری بود! دلم میخواست همش یه جوری نزدیکش بشم! چی باید مینوشتم؟؟ یاد حرفاش افتادم... نمیفهمیدم! یعنی چی که مشکلاتم رو خدا به وجود آورده؟ یعنی چی که اون خدا رو میبینه؟ اون جمله های تو دفترچه... همه چی برام نامفهوم بود! کلا این موجود عجیب بود! ساعت داشت ده میشد!🕙 هرچی فکر کردم،چیزی به ذهنم نرسید! فقط یچیز نوشتم " ببخشید! " چشمامو بستم و ارسال رو زدم، هضمش برام سخت بود که ببینم از یه پسر عذرخواهی میکنم!! ده دقیقه ای گذشت. لجم گرفته بود که غرورمو گذاشتم زیر پا اونوقت اون حتی جوابمم نمیده!! دلم میخواست دوباره گوشیو بردارم و از اول فحشش بدم که پیام داد! نفسمو حبس کردم،نیم خیز رو تخت نشستم و پیامشو باز کردم "خواهش میکنم. ایرادی نداره." خورد تو ذوقم! همش همین؟؟😳 بعد با خودم فکر کردم خب آره دیگه،تو هم یه کلمه گفتی! باز این لطف کرده چهار کلمه جواب داده!! دوست داشتم باز باهاش صحبت کنم! بنظرم رسید شاید بهتر باشه بحث نصفه نیممون رو ادامه بدم! پیام دادم بهش؛ "دوست نداشتم اینجوری بشه! متاسفم... ولی من واقعا نمیفهمم چی میگید!" "خدای ندیده رو هیچکس نگفته بهش ایمان بیار! ولی خب نیاز هم نیست یک جسمی رو ببینید. همین اتفاقاتی که طول شبانه روز برای ما میفته نشونه ی وجود خداست!" "اصلا باشه... به فرض هم که خدا وجود داره! مگه نمیگید خدا مهربونه؟؟ پس چرا اینهمه درد کشیدن منو نمیبینه؟ اگه میبینه چرا کاری نمیکنه؟ متاسفم اما... من نمیتونم وجود این خدا رو باور کنم!" "یعنی فقط بخاطر مشکلاتتون؟؟!" "خب آره ،مگه چیز کمیه؟؟" "فکر میکنم لازم باشه فردا همدیگه رو ببینیم! وقت دارید؟" وای...میخواست منو ببینه! سعی کردم معلوم نباشه که ذوق کردم! "بله،چه ساعتی و کجا؟" "ساعت چهار،میدون آزادی. شبتون بخیر." تعجب کردم و با خودم شروع کردم به حرف زدن!وا! به همین زودی خداحافظی کرد؟؟😕 این ساعت تازه اس‌ام‌اس بازی مزه میده! تازه میخواستم بگم بیا تلگرام!! خیلی وقت بود با پسری چت نکرده بودم! اصلا از ضدحالی که بهم زد خوشم نیومد! این بار با بی حالی نوشتم "شب بخیر!" 🍁"محدثه افشاری"🍁 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💗رمان او_را..💗 قسمت شصت‌وپنجم گوشی رو از کیفم برداشتم و افتادم رو تخت، هنوز سایلنت بود و پنج تا می
💗رمان او_را ...💗 قسمت شصت‌وششم صبح با آلارم گوشی از جا پریدم! اینقدر سریع بیدار شدم که تا پنج دقیقه فقط رو تخت نشسته بودم تا ببینم چی به چیه!! یکم به مغزم فشار آوردم برنامه امروزم... تا ساعت دو دانشگاه ، و ساعت چهار یه قرار مهم! نمیدونم چرا دلم یه جوری میشد...! از فکر اینکه باهام قرار گذاشته ... انگار تو این زندگی مسخره تازه یه موضوع جالب پیدا کرده بودم! سریع یه دوش گرفتم بهترین اسپریم رو زدم و انداختمش تو کیفم! دلم میخواست امروز بهترین تیپمو بزنم تا قیافه ی ترسناک دیروزم از یادش بره! بیخیال به حراست دانشگاه، مشغول به آرایش شدم. جلوی موهامو اتو کردم و مرتب فرقمو باز کردم،بقیه موهامو به سختی بافتم و انداختم پشتم! خط چشمم رو برداشتم و حالت خماری به چشمام دادم و با ریمل و رژ لب جدیدم، واقعا شبیه آهو شدم! آهو!با این کلمه یاد سعید میفتادم...💔 آهی کشیدم و رفتم سراغ لباسام. بهترین مانتویی رو که داشتم برداشتم و خلاصه محشر شدم!👌 تو آینه نگاه کردم همه چی عالی بود، بجز... زخم یادگاری عرشیا! دستمو گذاشتم روش... هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بیام! هرچند با وجود این زخم هم خوشگل بودم اما.... کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون. طبق معمول ،خوردم به ترافیک! تهران حتی صبح زودشم خلوت نبود!😒 صدای آهنگ رو دادم بالا و زیرلب باهاش همراهی کردم... آهنگی که پخش میشد،شاید واسه شش سال پیش بود اما هنوزم برام جذاب و قشنگ بود! ریتمشو دوست داشتم... ساعت هشت رو گذشته بود اما هنوز تو ترافیک خیابون ولیعصر بودم! جلوی دانشگاه،شالمو با مقنعه عوض کردم و یکم رژ لبمو کمرنگ کردم. سر هیچ کدوم از کلاس ها تمرکز نداشتم! هرچی ساعت به چهار نزدیکتر میشد، تپش قلب منم بالاتر میرفت! حتی زنگ و پیام مرجان رو جواب ندادم. به هرچی فکر میکردم جز درس! خصوصا ساعت آخر که دیگه خیلی نزدیک چهار شده بود!! سرم پایین بود و با خودکار،یکی از برگه های کلاسورم رو خط خطی میکردم، با دستی که روی برگه گذاشته شد،یکه ای خوردم و سرم رو بالا گرفتم! استاد با اخم بالای سرم ایستاده بود!!😥 -به به!میبینم که دارید یادداشت برداری میکنید از درسا!! ولی اونقدر غرق درس بودید که اصلا صدای منو نمی‌شنیدید!! آب دهنمو قورت دادم و با حالت مظلومانه ای زل زدم به استاد! کلاسور رو از دستم گرفت و با پوزخند نگاهش کرد! -به به! چه نکته برداری دقیقی!! مفید و مختصر! " اون !!! " با رنگ پریده کلاسور رو گرفتم و سریع به برگه نگاه کردم! خودمم نفهمیدم کِی نوشته بودم "اون"!! صدای خنده ی بچه ها به شدت رفت روی اعصابم. از استاد اجازه گرفتم و با وسایلم رفتم بیرون! دوست داشتم همون لحظه خودم و استاد و همه ی کلاس رو بفرستم هوا! خون خونمو میخورد! با کلافگی و عصبانیت از دانشگاه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم.... بلند بلند خودمو دعوا میکردم! "خاک تو سرت! همینت کم بود که جلوی بچه های کلاس،سنگ رو یخ شی! دیگه هیچ آبرویی برات نموند! چت شده تو؟؟احمقققق! نکنه عاشق شدی؟ چی؟کی؟من؟ اونم عاشق یه آخوند؟ نه امکان نداره! پس چته؟؟ من فقط...نمیدونم چمه! ولی اون یه جوریه! یه جوری...اه لعنتی... یه ریشوی ابله منو... نه گناه داره!پسر خوبیه! نمیدونم...نمیفهمم چرا همش تو فکرشم! از بس احمقی... تو آدم نمیشی! هنوز زخم یار قبلیت رو صورتته! اصلا به تو چه! ول کن بسه..." شاید تا نیم ساعت با خودم دعوا میکردم... نزدیک میدون آزادی شده بودم اما هنوز ساعت سه بود!! یک ساعت مونده بود! یک ساعت تا اومدنش... 🍁محدثه افشاری🍁 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
:) ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
آیات نور هدیه به شهید دهقان امیری ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 『 @Shahid_dehghann