https://eitaa.com/shahidanbabak_mostafa
تو این کانال تا چندروز دیگه قراره مسابقه بزارن و هم اینکه خودسازی به سبک شهید رو انجام بدن🕊
دقیقا همان کاری که شهیدا میکردن و شهید شدن🕊😍
⛔️ مشکل اصلی دختران جوان ما: موتورسواری.. یا ازدواج؟
بیش از 2 میلیون دختر مجرد بالای 30 سال داریم و بیش از 3 میلیون پسر بالای 30 سال.. و هیچ سازمان کارامدی نیست که #واسطه ازدواج اینها بشه..
.
میگن چون قانون هست نتونستیم کاری کنیم، پیگیر هستیم
"باید از مسیر #لایحه پیش بریم"
لایحه؟؟
چندین ماه از طرح #لایحه_عفاف_و_حجاب میگذره
به کجا رسید؟؟🤫
حالا دغدغه دولت می خواد بشه گواهینامه و بیمه خانم های موتور سوار😇
•
•
اقدامات مثبت دولت رو انکار نمی کنیم، تشویق هم می کنیم✔
لـــکــــــــــــــــــــن
👈🏻در دولت انقلابی کشف حجاب عادی شد
👈🏻در دولت انقلابی گشت ارشاد تعطیل شد
👈🏻در دولت انقلابی ورزشگاه رفتن بانوان آزاد شد! که در دولت احمدی نژاد نتونستن این کار رو کنن و با برخورد علما مواجه شدن😏
👈🏾فقط مونده موتور سواری هم قانونی بشه
اقدامات دولت انقلابی کااامل میشه👏🏻
الان که موتور سواری بانوان غیر قانونیه، در خیابان ها مواجهیم با دختران موتور سوار با لباس های زننده😑 و بدون حجاب و مشغول خودنمایی ...
قانونی شدنش رو خدا بخیر کنه🙄
•
•
در آخر، سوال اینجاست
شما که انقدر خوب پیگیری می کنید چرا وضعیت ولنگاری جامعه رو در نمییابید⁉️
این پیام های موتور سواری زنان، رو که داخل کانال گذاشتم رو پخش کنید تو کانال ها و گروه ها، تا برسه به دست مسئولین...تا رسیدگی کنن به این موضوع 💔
پسر شهید معصومه بدرآبادی بعد از انفجار اول به مامانش پیام میده حالشو بپرسه، مامانش به شوخی میگه من شهید شدم و دارم از بهشت پیام میدم
پنج دقیقه بعد در انفجار دوم همراه دخترش زینب به شهادت میرسه
انفجار اول 2:50 و انفجار دوم 3:15 رخ داد
#کرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
√ اهل چرتکه انداختن
اهل دو دوتا چهارتا
به هیچ وجه در دستگاه امام زمان علیه السلام جا ندارن!
هدایت شده از کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
enc_17020406964268112954913.mp3
5.28M
وقتی که حالم خرابه💔
وقتی که به هم میریزم
اگرم کسی ندونه
تو که میدونی عزیزم..!)
#شب_دلتنگی
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_چهارم
کودک بی پدر
مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها … می گفت :
_خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه…پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه …اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم …
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم …
همه دوره ام کرده بودن … اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم …
چند ماه دیگه یازده سال میشه … از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم …
بغضم ترکید … 😭
این خونه رو علی کرایه کرد … علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه…👰😭
هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره … گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده …
دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد …من موندم و
پنج تا یادگاری علی … 😭🖐
اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن…
حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد …
کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم …
همه خیلی حواسشون به ما بود … حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد …
آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد …
حتی گاهی حس می کردم … توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن …
تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد … 😣
روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود … تنها دل خوشیم شده بود .زینب …
حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود ...
که بی اذن من، آب هم نمی خورد …
درس می خوند …
پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد…
وقتی از سر کار برمی گشتم …
خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود …
هر روز بیشتر شبیه علی می شد …نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود …
دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم … 😢💔
اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید …
عین علی … هرگز از چیزی شکایت نمی کرد …
حتی از دلتنگی ها و غصه هاش …
به جز اون روز …
از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش … چهره اش گرفته بود … تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست …
گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ….😭
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_پنجم
کارنامه ات را بیاور
تا شب، 🌃فقط گریه کرد …
کارنامه هاشون رو داده بودن … با یه نامه برای پدرها …😢
بچه یه مارکسیست …
زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره …
– مگه شما مدام شعر نمی خونید …شهیدان زنده اند الله اکبر … خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه …😏
اون شب … زینب نهارنخورده … شام هم نخورد و خوابید …
تا صبح خوابم نبرد … همه اش به اون فکر می کردم …
_خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟… 😭😰🙏هر چند توی این یه سال … مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست …
کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد …
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت …
نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز …
خیلی خوشحال بود …
مات و مبهوت شده بودم …😳😧 نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش …
دیگه دلم طاقت نیاورد …
سر سفره آخر به روش آوردم … اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست …
- دیشب بابا اومد توی خوابم … کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد … بعد هم بهم گفت … 😭✨زینب بابا … کارنامه ات رو امضا کنم؟ … یا برای کارنامه عملت از حضرت زهـــ🌸ــرا امضا بگیرم؟ …😭✨ منم با خودم فکر کردم دیدم… این یکی رو که خودم بیست شده بودم … منم اون رو انتخاب کردم … بابا هم سرم رو بوسید و رفت …
مثل ماست وا رفته بودم …
لقمه غذا توی دهنم … اشک توی چشمم …
حتی نمی تونستم پلک بزنم …بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم …
قلم توی دستم می لرزید …😭🖊
توان نگهداشتنش رو هم نداشتم …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_ششم
گمانی فوق هر گمان
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد …
علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد …
با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد … حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد … قبل از من با زینب حرف می زدن…
بالاخره من بزرگش نکرده بودم …
وقتی هفده سالش شد … خیلی ترسیدم … یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد …
می ترسیدم بیاد سراغ زینب … اما ازش خبری نشد…
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت …
و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد …☺️👌
توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود …
پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود …
هر جا پا می گذاشت…
از زمین و زمان براش خواستگار میومد …
خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود …
مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد … دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید …
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت … اصلا باورم نمی شد …😇
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن …
زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود …
سال 75، 76 … تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود …
همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد… و نتیجه اش …
زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد …
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران … پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید …
هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری … پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد …
ولی زینب … محکم ایستاد … به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت …😊✋
اما خواست خدا … در مسیر دیگه ای رقم خورده بود … چیزی که هرگز گمان نمی کردیم …👌
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_هفتم
سومین پیشنهاد
💤علی اومد به خوابم …
بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین …
– ازت درخواستی دارم … می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته … به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی …
با صدای زنگ⏰ ساعت از خواب پریدم …
خیلی جا خورده بودم…و فراموشش کردم … فکر کردم یه خواب همین طوریه …پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود …
چند شب گذشت …
💤علی دوباره اومد … اما این بار خیلی
ناراحت…😒
– هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ … به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه …
خیلی دلم سوخت …
– اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو … من نمی تونم …زینب بوی تو رو میده … نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم… برام سخته …با حالت عجیبی بهم نگاه کرد …
– هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره …اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای … راضی به رضای خدا باش …
گریه ام گرفت … ازش قول محکم گرفتم … هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم …
دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود …همه این سال ها دلتنگی و سختی رو… بودن با زینب برام آسون کرده بود …
حدود ساعت یازده🕚 از بیمارستان برگشت … رفتم دم در استقبالش …
– سلام دختر گلم … خسته نباشی …با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم …😃
– دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم … یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم …
رفتم براش شربت بیارم …
یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد…
– مامان گلم … چرا اینقدر گرفته است؟ …
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم …
یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود …
– از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ …
خندید …😃
– تا نگی چی شده ولت نمی کنم …
بغض گلوم رو گرفت …😢
– زینب … سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟…
دست هاش شل شد و من رو ول کرد …😧
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_هشتم
کیش و مات
دست هاش شل و من رو ول کرد …
چرخیدم سمتش …صورتش بهم ریخته بود …
– چرا اینطوری شدی؟ …
سریع به خودش اومد … خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم
گرفت …😃😋
– ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره … شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره … از صبح تا حالا زحمت کشیدی …
رفت سمت گاز …
– راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم … برنامه نهار چیه؟… بقیه اش با من …
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست … هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه … شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم …
- خیلی جای بدیه؟ …😥
– کجا؟ …😊
– سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده …😥
– نه … شایدم … نمی دونم …🙁
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم …
– توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده … این جواب های بریده بریده جواب من نیست …😥😧
چشم هاش دو دو زد … انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه… اصلا نمی فهمیدم چه خبره …
– زینب؟ … چرا اینطوری شدی؟ … من که …
پرید وسط حرفم … دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد …😭
– به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو … همون حرفی که بار اول گفتم … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … نه سومیش، نه چهارمیش … نه اولیش … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم …
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون… اون رفت توی اتاق …
من، کیش و مات … وسط آشپزخونه …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی