eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
["ڪسےڪہ‌اهݪ دنیانیسٺ!🙃 "فقط‌باشهادٺ آروم‌مےگیره...♡❤️] |...شهیداحمدمهنہ...| تمامِ دنیا رو بزاری رو ترازو ... جمله {شهادت} و یه طرف دیگه این جمله میرزه به تمام دنیا ... خلاص:)
|💛🖇| ... •| 🌱~ ... -ࢪفیقش‌مےگفت:⇓ یه‌شب‌توخواب‌دیدمش -بھم‌گفت:⇓ به‌بچھ‌هابگوحتے‌سمت‌گناه‌هم نࢪن🚫~ اینجاخیلے‌گیرمیدن...🍃 ...
••|📿⚘|•• . . تندتر‌از‌امام‌و‌ولایت‌فقیه‌نروید! که‌پای‌تان‌خردمیشود...! از‌امام‌هم‌عقب‌نمانید؛ که‌منحرف‌میشوید...(:💭❤ 🌿✨
⊰•💛°🌻•⊱ چه‌بساطی‌شده‌این‌پنجره‌فولاد رضا..🕊 ازکنارش‌بشوی‌رد،توشفامی‌گیری‌!🙂💔
✨ قسمت 📗 زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود☺ اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام‌رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش.✨داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود : ✨اردوی زیارتی مشهد مقدس✨ چشم چهارتا شد😲 یکم جلوتر که رفتم دیدم زده از طرف بسیج دانشجویی ...😕😕 اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم😒گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد.😐 خودم بعداً میرم معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن.😑ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد.😕 🗣ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد.🗣 بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج ...🙄 یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش ــ سلام آقا ... ــ سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد 😶 ــ ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم ... ــ باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم ...👌 ــ خب نه!... میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟!😯 ــ خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم... ــ قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه... من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما.😏 ــ خواهرم نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه.✨ ــ شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه... چرا در و دیوارو نگاه میکنید؟! اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه ...😑😤 ــ بفرمایید بنده گوش میدم. ــ نه اصلا با شما حرفی ندارم... بگید رییستون بیاد ...😏 ــ با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم ...🙏 ــ بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین😑😑😂 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 ــ بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین😑😑😂 ــ لا اله الا الله😐 یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول شد📚رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم : ــ خلاصه آقای فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتونو کردید خبرم کنید.😑 ــ چشم خواهرم... ان‌شا‌الله اقا شمارو بطلبه🙏🍃 ــ خوبه بهانه ای برای کاراتون دارین... رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید... باشه ما منتظریم😑 ــ خواهرم به خدا اینجور نیست که شما میگید... یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست... ــ الو... بفرمایین😯📱 دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه : سلام خانم تهرانی شما هستین ؟! بله خودم هستم.🙄 ــ میخواستم بهتون خبر بدم آقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد در اومده...☺فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین... ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد... اصلا باورم نمیشد... هیچ ذوقی و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم ولی از بچگی دوست داشتم تو همه‌ی مسابقات برنده بشم و الانم حس یه برنده رو داشتم...😁 تا فردا دل تو دلم نبود...😊 فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری و نشستن یه سمت و پسرا هم یه سمت و دارن کلیپی از مشهد پخش میکنن🙄✨ مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین✨دیدم همون پسر ریشوی اونروزی با قد متوسط رفت پشت میکروفون ... اینجا فهمیدم که جناب فرمانده سید هم هستند😐 خلاصه روز اعزام شد...👌 بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم🚌عهههه... یه عده ریشو توی ماشین نشستن😀 تازه فهمیدم اشتباهی اومدم😐 داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنه و یهو منو دید... و اومد جلو : ــ لا اله الا الله...🙄 ــ خواهر شما اینجا چی میکنید؟؟ ــ هیچی اشتباهی اومدم...😕 ــ اخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس😐🚶 ــ خیلی خب... حالا چیزی نشده که...😟 ــ بفرمایین...بفرمایین تا دیر نشده...😒 ساکم رو گذاشتم رو صندلیم که گوشیم زنگ خورد📱 دوستم مینا بود میگفت : بیا آخره کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه😦 ــ اخه من تو اتوبوسم مینا😕😕 بدو بیا ریحانه...حذف شدی با خودته ها...از ما گفتن😯 ــ الان میام الان میام...😟😱 سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود... تا اسممو خوند بدو بدو دویدم به طرف درب دانشگاه ولی... ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه ولی از اتوبوس خبری نبود😔 خیلی دلم شکست💔 گریه‌ام گرفته بود.😢 الان چجوری برگردم خونه؟! چی بگم بهشون؟!😔آخه ساکمم تواتوبوس بود👝بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام😞تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد. بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم : سلام ببخشید... هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت : خواهر شما چرانرفتید هنوز؟! 😯 ــ ازاتوبوس جا موندم😕 ــ لا اله الا الله... اخه چرا حواستون رو جمع نمیکنید😐اون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان ــ حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود.😣 ــ متاسفم براتون. حتما آقا نطلبیده بود شما رو. ــ وایسا ببینم.چی چی رو نطلبیده بود... من باید برم😑😡 ــ آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن. ــ اصلا شما خودتون با چی میرید؟! منم با اون میام.😟 ــ نمیشه خواهرم من با ماشین پشتیبانی میرم.نمیشه شما بیاید ــ قول میدم تا به اتوبوسها برسیم حرفی نزنم.😢 ــ نمیشه خواهرم... اصرار نکنید.😐 ــ اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش.😔💔 ــ میگم نمیشه یعنی نمیشه... یا علی😐 اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد.و منم با گریه همونجا نشستم 😢هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد و آقا سید یا همون آقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه‌ای گفت : لا اله الا الله... مثل اینکه کاری نمیشه کرد... بفرمایین فقط سریع تر سوار شین...🚗 سریع اشکامو پاک کردم و پرسیدم چی شد؟! شما که رفته بودین؟!😯😯 هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره. هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد.😑فهمیدم اگه جاتون بزاریم سالم به مشهد نمیرسیم😐😒 راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن😒... حوصلم سر رفت... هنذفریم که تو جیبم بود🎧 و برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه آهنگام و یه آهنگو پلی کردم... 🎼🎤💃🎼💃 یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد.😲😨یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم😃 آروم عذر خواهی کردمو و زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یه لا‌اله‌الا‌الله گفت و سرشو برگردوند😑توی مسیر... ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
سه پارت اول رمان جدید تقدیم‌نگاهتون
مواد لازم جهت تهیه ویفر: آرد نخودچی یک لیوان آرد سفید یا آرد گندم دو لیوان پودر قند سه چهارم لیوان کره صد گرم روغن مایع سه چهارم لیوان پودر کاکائو ۲ قاشق غذاخوری پودر دارچین ۲ قاشق غذاخوری نان میکادو ۶ ورق روش تهیه بیسکوییت میکادو: آرد الک شده و آرد نخودچی را با هم مخلوط و به مدت ده دقیقه تفت می‌دهیم تا بوی خامی آرد گرفته شود، کره و روغن مایع را اضافه و هم می‌زنیم در ادامه پودر کاکائو و پودر دارچین را هم اضافه کرده و در نهایت پودر قند را اضافه می‌کنیم. مواد ما نباید خیلی شل و خیلی سفت باشد. باید خیلی راحت روی نان میکادو پهن شود. در این مرحله از طرز تهیه شیرینی میکادو، نان میکادو را روی سطح کار می‌گذاریم و تا وقتی مواد گرم است روی نان با پالت بصورت نازک پهن می‌کنیم و بعد لایه بعدی. همین طور تا آخر ادامه می‌دهیم و با دست روی هم فشار می‌دهیم تا خوب بچسبد و تقریبا یک ساعت داخل یخچال قرار می‌دهیم. از یخچال که خارج کردیم با چاقو برش دلخواه میزنیم و باشکلات تخته‌ای تزیین می‌کنیم.