eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ادمین👇 🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 🔺سربازان حیدر💖 ⚔جانم فدای رهبر⚔ °°°¦🕊🕊¦°°°
بیو مذهبی: 🍃..🍃 ❤️تا خدا بنده نواز است به خلقش چه نیاز❤️ ♥️.....♥️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تم های زیبا👆👆👆👆👆🤩🤩🤩🤩🤩😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ای جوان اگه توبه ڪردی خجالت نڪش🙈از اینڪه مسخرت ڪنن🙃 بگن تا چند هفته پیش فلان ڪارو میڪردی😯فلان گناهو میڪردی🤭حالا اومدی از خدا حرف میزنی😇 ✅ای جوان افتخار ڪن👑 ڪه در اوج جوانی با اینڪه این همه زمینه ی گناه داشتی اما توبه ڪردی🌸👏. افتخار😌👑 ڪن. چرا سرتو پایین گرفتی؟ سرتو بالا بگیر👑 با خودت بگو تو اوج جوانی با اینڪه مشروب در دسترسم بود توبه ڪردم😌👏 بگو با اینڪه میتونستم با چند تا دختر دوست شم اما اومدم با خدا شدم💞 🌤بگو تا دیروز با نامحرم دوست بودم⛔️ اما بخاطر خدا دست از این گناه کاری ها برداشتم اومدم با خدا دوست شدم😍❣ 🙂خواهرم خجالت نڪش از اینڪه دیروز بی حجاب💄👠👚👗 بودی اما امروز توبه ڪرده ای و با حجاب شده ای👏.افتخار ڪن به این خوش شانسی ات از توبه ڪردن خجالت نڪش‼️ ای مسلمان توبه ڪردن افتخار است.😍 ❌وای به حال آن ڪس که توبه نمیکند❌😰 «لَا تَقْنَطـوا مِن رَّحْمَةِ الــلَّـه» از رحــمــت الـلّـه نـاامید مباش (زمر/53)🌹 «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ» 🔹الــلّـــه توبه کنندگان را دوست دارد😊❣ 💚 😍📿 💛
خدایا! اگر تو بهترین ربّی و من بدترین بنده ؛ پس؛ اِرحَم عبدک الضعیف...🖤 ' !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5780503368795426570.mp3
5.93M
•|🤲🏼📿|• 🔊با‌خُدا‌حَرف‌بزن‌؛♥️• +ای‌کسی‌که‌ مَرا‌از‌درگاهَت‌نَراندی‌..؛🌸•
♥️: 🍁پروفایل خوشگلتو بردار 🤩
دانش آموز ایرانی به روایت تصویر 😂
پروفایل 🌸🌻 🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ┄┅┄┅✶💞✶┄┅┄ ┄
مگہ‌قرار‌نشد‌چادر‌ڪه‌سرٺ‌میڪنے معنیش‌این‌باشہ‌ڪه‌زینٺ‌هاتُ از‌نامحرم‌بپوشونے؟! پس‌فلسفہ‌این‌چادر‌هــــاۍ پر‌زرق‌و‌برق‌و‌دو‌ڪیلوآرایش‌چیہ؟!! عکست‌که‌باهزار‌نازوعشوه‌گرفتی داره‌توفضای‌مجازی‌دست‌به‌دست میشه‌هاااا:/ این‌بود‌حجاب‌زهرایی‌؟؟؟؟
"🐚🍂" • • زندگۍرقصِ‌یڪ‌فرفره‌است‌درشادۍِباد دست‌یڪ‌ڪودڪ‌ِ‌بۍدغدغه‌باشدزیباست.!' • • ------------------------"🐚🍂" • •🦊• " •🦊• "
"🌱🚠" • • آنچنان‌ڪزبرگ‌گل‌عطرگلاب‌آیدبرون تاڪه‌نامت‌میبرم‌ازدیده‌اشڪ‌آیدبرون..!' • • ------------------------"🌱🚠" • •🚛• "
🕊 بـانـوجـان🧕🏻 نمیدانم‌در‌دلت‌چه‌میگذرد✨🌱: ولے:🥺💓: احسنت‌که‌باحجابت🍧💓:‌ نه‌‌دل‌شـهیدی‌راشـ❤️ـکاندی🌸 ‌نه‌دل‌جـــــوانی‌رالــرزاندی✋🏻 ‌‎‎‌‎‌‎‎‌‎‌‎
هدایت شده از ۞آوا؁ دخترونہ۞
"🍂🔗" • • ڪتاب‌زندگۍخودراجورۍبنویسید.. ڪه‌ازخواندنش‌حوصله‌تان‌سرنرودジ!' • • ------------------------"🍂🔗" • •⛅️• " •⛅️•ᒍOIᑎ↴ 『 @Avayepaki 』↛
♥️🌱 | یا‌كاشِفَ‌الْكَرْبِ‌عَنْ‌وَجْهِ‌الْحُسَیْنِ | تمام‌غصه‌ام‌شده‌اینکه او‌غصه‌ۍمرا‌میخورد، ‌کمک‌ڪن‌مرا‌که مـــن‌هم‌شـــبیه‌تو "كاشِفَ‌الْكَرْبِ‌"باشم‌براے امام‌زمــــانم🌱 نه دلیل غم و غصـه... :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت: ــ سمانه چی مادر؟حرف بزنید دیگه! ــ سمانه نیست،گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده ــ یعنی چی؟؟ ــ نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره،اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن،خالت داغون شده ،محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن. ــ ای بابا،شاید رفته خونه دوستش،جایی؟؟ اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت: ــ سمانه دوستی نداره که بره خونشون ،تو دانشگاه همیشه باهم بودیم کمیل از جایش بلند شود؛ ــ من برم ببینم چی از دستم برمیاد ،شاید شب هم برنگشتمـ ــ باشه مادر،خبری شد خبرمون کن بعد از خداحافظی ،ازخانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ،گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد،حدس میزد خبردار شده: ــ بله ــ سمانه پیش توه؟ ــ آره محمد با نگرانی پرسید: ــ حالش چطوره؟ ــ به نظرتون چطور میتونه باشه؟ ــ کجایی الان؟ ــ دارم میرم محل کار ــ باشه منم میام،اما نمیخوام سمانه منو ببینه ــ باشه ــ کجاست الان؟ ــ تواتاقم محمد غرید: ــ کمیل،میدونی اگه بفهمن ــ میدونم ،اگر بفهمن پروندشو از من میگیرن،اما حالش خوب نبود دایی،نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود،و صدای داغونش از حال بدش خبر می داد، دیگر حرفی نزد. ــ دایی داری میای ،برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه ــ باشه دایی جان،به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ ــ خداحافظ *** تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،سمانه با دیدن کمیل از جابرخاست و منتظر به کمیل خیره ماند،امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت. ــ چی شد؟میتونم برم؟ ــ بشینید سمانه بر روی صندلی نشست،کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و روبه سمانه گفت: ــ نه نمیتونید برید،من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه،شما اینجا میمونید ــ بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم،میدونید الان حالشون داغونه؟؟ ــ آره میدونم ،اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت: ــ یه چیز دیگه ــ چی؟ ــ امشب نمیتونید اینجا باشید ــ پس کجا برم؟ ــ بازداشگاه به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند،سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد: ــ اگه اینجا بمونید،همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم،اینطور پرونده رو ازم میگیرن،میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اونموقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم. سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان اشکی ،به لیوان روی میز خیره بود. ــ باور کنید مجبورم باز صدایی نشنید،کلافه از جایش بلند شد،شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه به طرفش برگشت: ــ کی باید برم ــ همین الان سمانه از جایش برخاست و به طرف در رفت،کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به اتاقش فراخواند. شرفی به طرف سمانه آمد و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با اخم گفت: ــ خودم میام تا شرفی میخواست اعتراض کند،با صدای مافوقش سکوت کرد!! ــ خودشون میان خانم شرفی سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند ،کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد: ــ مجبورم سمانه مجبورم به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
ــ آروم باش مرد کمیل خیره به دایی اش گفت: ــ چطور میتونم آروم باشم ،سمانه الان گوشه بازداشگاه نشسته میخوای آروم باشم ــ اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه نه مشکل سمانه حل میشه ــ میدونم ،میدونم ولی دست خودم نیست. ــ روی رفتارت تسلط داشته باش والا پرونده رو ازت میگیرن ــ مگه دست خودشونه محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود. ــ میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که بالاتر از تو هم هست ،به خاطر سمانه هم که شده ،آروم رفتار کن کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود،زیر لب زمزمه کرد: ــ اوضاع بهم ریخته ،سهرابی نیستش هرچقدر گشتیم نیست،احتماله اینکه فرار کرده. ــ سهرابی کیه؟ ــ یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه الان اینجاست ــ سمانه فهمید کارت چیه؟دونست من از کارت خبر دارم ــ آره فهمید خیلی شوکه شد،اما در مورد شما نه ب*و*سه ای بر سر خواهرزاده ی دلباخته اش زد و با لبخند گفت: ــ همه ی ما نگران سمانه ایم به خصوص من و تو که میدونم تو چه تله ی بزرگی افتاده،ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت میبندی کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست،. ــ من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن ــ نه اینجا میمونم ــ تا کی؟ ــ تا وقتی که سمانه اینجا باشه ــ دیوونه نشو،اینجوری کم میاری ،تو هم آدمی به استراحت نیاز داری ــ نمیتونم ،برم خونه هم همه فکرم اینجاست،اینجا باشم بهتره محمد از جایش برخاست و گفت: ــ هر جور راحتی،کمکی خواستی حتما خبرم کن کمیل فقط توانست سری تکان دهد. با صدای بسته شدن در ،او هم چشمانش را بست.... به قَلَــــم فاطمه امیری زاده