••||♥️🍂"
شَرمدارمسربلندڪنٰمدرمحـضرت...-!
اےڪہجانمبہفداےخاڪپایتشود:)
تورابہزهرابخـرگناهڪارعاشقرا.."
🌙⃢⃟ ⃟🕊⋮⸾⇖ #منتظرانھ🌱
•|🌸|•
#تلنگرانه🌱
یه سرباز امام زمان همه فن حریفه💪🏻
یعنی فقط این نیست که توی مسائل دینی حواسم جمع باشه و رشد کنه🌻
یعنی اینکه از هر لحاظ حواسش به خودش باشه و رشد کنه😌
حواسش به درس خوندنش باشه✌️🏻
به فعالیت های فضای مجازیش باشه✌️🏻
به اخلاق و رفتارش باشه✌️🏻
و••••
#سرباز_امام_زمان
حـٰالِمَـنرآاَزخۅدَتگـٰاهۍبِـپُرس
ایندِلدیۅآنہنَبضَـشپیٖشتۅسٖت
•ـ----------------«🔗📘»----------------•
🔗⃟💙⸾⇜ #حرمانہ
❮💙📬❯
•
ازلَحاظروحـۍنیـٰازدارَماونپِسر؎
باشَمڪِہوسطِنمـازبہحـٰاجقاسِمگـلدٰاد...!シ
•
•❮💙📬❯• #گُمنامِـــ••
#با_علی_تا_مهدی♡
امام عݪے(؏):
٢.خوبيها و زیبایے هاۍ دنيا:
همانا دنـيا سراۍ راسٺی براے راست گويان
و خانه تندرسٺی براۍ دنياشناسـان و خانھ بی نيازے برای توشه گيراݩ
و خانه پنـد، برای پندآموزان اسـت
دنيا سجدھ گاه دوسٺان خدا، جاۍ نماز فرشتگان الھۍ، فرودگاه وحے خدا، و جايگـاه تجارت دوستان خداسٺ
ڪه در آن رحمت خدا را بہ دست آوردند، و بهشت را سود بࢪدند.
چه ڪسی دنيا را نكوهش مۍكند؟
کہ جدا شدنش ࢪا اعلان داشته، و فرياد زد كھ ماندگار نيست، و از نابودے خود و اهݪش خبر داده است، پس با بلاے خود بلاها را نمونھ آورد، و با شادمانے خود آنان را به شادمانی ࢪساند.
شامگاھ به سلامٺ گذشت، و بامداد با مصيبتے جانڪاه بازگشت، تا مشٺاق كند، و تھديد نمايد و بترساند و هشدار دهد.
پس مردمے در بامداد با پشيمانی دنيا را نڪوهش كنند، و مردمی ديگࢪ در روز قيامٺ آن را می ستايند، دنيا حقائق را بہ يادشان آورد، يادآور آن شدند، از رويدادها برايشاݩ حكايت كرد، او را تصديق نمودند، و اندرزشان داد، پـند پذيرفتند.🍃
#تلنگرانہ‼️
نذار ارتباط با نامحرم
برات عادی بشه؛که اگر
بشه،خیلی بد میشه!🚶🏻♂
🌹 #امام_باقر (علیه السلام):
خوبی و بدی در روز #جمعه چند برابر(حساب) میشود.
روز جمعه سرور روزهاست، خداوند نیکیها را در آن چند برابر میکند و گناهان را در آن میزداید و درجات را در آن بالا میبرد و دعاها را در آن مستجاب میکند و اندوهها را در آن بر طرف میسازد و حاجتهای بزرگ را در آن بر میآورد.
🌹 امام محمد باقر (علیه السلام) فرمود:
در هر #شب_جمعه ، از اول شب تا آخر آن، فرشته ای از سوی خداوند از عرش الهی ندا میکند:
آیا مؤمنی هست که پیش از طلوع صبح، برای آخرت و دنیای خود، روزی، شفای بیماری، و نجات از زندان مرا بخواند تا من دعای او را مستجاب، توبهاش را قبول، روزی اش را زیاد، بیماری و غماش را برطرف و ستمِ ستمگر را از او دفع کنم؟
📚 ثواب الاعمال، ص۱۴۳
📚 دایرة المعارف تشیع،
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت11
وقتی سوگل گوشی را گذاشت
پیش خودم گفتم:
- خب باز میکردی می آمدم بالا
چه کاری بود!
خلاصه صبر کردم تا آمد پایین
من هم مثل همیشه با ذوق دستم را جلو بردم برای دست دادن.
باخوشرویی گفتم:
- سلام گل دختر چرا باز نکردی بیایم بالا؟
سوگل با لحن خیلی تندی گفت:
-به نظرت بالا مناسب شخصیت
دختر حااااااج آقاااااعلوی بزرگ هست؟
وقتی اسمم بابام را کشیده و با تمسخر گفت خیلی عصبی شدم ولی بازهم آرامشم را حفظ کردم و خیلی آرام گفتم:
- من از آن محیط خوشم نیامد.
هنوز می خواستم حرف بزنم که...
سوگل دسته کلید ماشین را از دستم کشید و گفت:
ماهم از خیلی کارهایت خوشمان نمی آید...
بعد هم رفت و در را محکم بست.
من درکمال تعجب که چرا چنین رفتاری کرد چند باری دستم را روی زنگ گذاشتم که با مینو صحبت کنم ولی باز پشیمان شدم.
به خودم گفتم:
- من کار اشتباهی نکرده ام که حالا پشیمان باشم و بخواهم عذرخواهی کنم.
به طرف خیابان شروع به حرکت کردم
هرچه بیشتر فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم که من بهترین کار را انجام دادم. برای اولین تاکسی زردی که به طرفم می آمد دست بلند کردم و بعد از سوار شدن آدرس را به راننده دادم و
گوشی ام را برداشتم و برای مینو پیامکی نوشتم و ارسال کردم
- همیشه برای داشتن دوست هایی مثل شما خوشحال بودم ولی امروز برای خودم متاسف شدم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت12
به خانه رسیدم.
حال خرابم کاملا مشخص بود.
به محض ورودم به خانه ملوک متعجب نگاهم کرد و گفت:
- چقدر زود برگشتی!
گفتم خواستگار داری زود بیا نه دیگر تا این اندازه و با لبخند ادامه داد.
- می دانستم تو هم راضی هستی.
سکوت بیشتر من باعث می شد ملوک به خیال بافی هایش ادامه دهد.
با چهره ای درهم و صدایی خش دار گفتم:
- زیادی خوش خیالی
من عصر قرار مهمی دارم نمی توانستم پیش بچه ها باشم.
در حالی که پا تند کردم سمت اتاقم ؛ ماهان هم سوالاتی می پرسید که اصلا متوجه نمی شدم چی می گوید بدون جواب دادن با عصبانیت وارد اتاق شدم و در را محکم بستم.
ماهان بیچاره در تعجب بود.
چون هیچ وقت رفتار تندی از من ندیده بود.
من به ملوک گفته بودم عصر قرار دارم در صورتی که جایی نداشتم که برم.
محکم زدم تو سرخودم و گفتم حالا چه خاکی برسرم بریزم. مجبور بودم به ظاهر به یک قرار تخیلی بروم. تا دستم برای ملوک رو نشود.
نشستم روی تخت وگوشی ام را برداشتم.
صفحه ی مجازی ام را چک کردم و شروع کردم به جواب دادن کامنت ها و لایک کردن فالوورهام ویک استوری برای حالم گذاشتم.
حالی که خیلی گرفته بود.
یک ساعتی با گوشی سرگرم شدم
ولی باید می رفتم بیرون از خونه چاره ای نبود.
برای اینکه جلوی ملوک نشان بدهم که به قرار مهمی میرم شروع به آماده شدن کردم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت13
در کمدِ لباسی را باز کردم ودنبال یک لباس شیک برای قرار تخیلی ام بودم.
مانتو شلوار یشمی که از اصفهان خریده بودم را همراه مقنعه ی مشکی ام پوشیدم.
یه آرایش ملایم و دخترونه هم اضافه کردم. تو آینه که نگاه کردم تیپ ام رو دوست داشتم برای خودم یک بوس فرستادم ؛ از آینه ودیدن خودم دل کندم.
ملوک در آشپزخانه مشغول بود و ماهان هم جلوی تلویزیون فیلم میدید.
دیدم دل بچه را بد جور شکستم دلم نمی آمد از من ناراحت باشد به طرف ماهان رفتم و با صدای آرامی بهش گفتم:
- مرد کوچکِ ما چه طوره؟
اصلا نگاهم نکرد و مظلوم گفت:
- خوبم
- ماهان جان من دارم میروم بیرون کاری نداری؟
چیزی نمی خواستی برات بگیرم؟
دوباره آرام گفت:
-من چیزی نمی خوام ولی اگر خودت خواستی برای خودت بستنی کیلویی بخر.
از سیاستش خنده ام گرفت لپش رو گرفتم و کشیدم و یک بوس محکم بهش کردم وگفتم:
-به شرط این که مردکوچک هم با من بستنی بخورد ، حتما میخرم.
- چون زیاد داری اصرار می کنی باشه فقط کاکائویی باشه؟
با خنده بهش گفتم:
- چشم آقاااااا
بوس بعدی رو چسبوندم رو لپش و از در خانه آمدم بیرون.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان زهرابانو🍁
قسمت14
حالا نمی دانستم کجا باید بروم.
بیست دقیقه ای را ؛ راه رفتم خسته و کلافه شده بودم.
کنار خیابان منتظر تاکسی شدم.
تاکسی که جلوی پایم ایستاد گفتم:
- دربست
راننده که پیرمرد خوش رو و مهربانی بود.
با لهجه ی شیرین شیرازی گفت:
- کجا میروی دخترم...
آدرس را که دادم خودم هم حیران شدم. چرا آدرس محله ی قبلی را داده بودم!؟
- شاید دنبال آرامش بودم.
آرامشی از جنس طلا که در دوره ی کودکی ام داشتم و شاید قدرش را ندانسته بودم و امروز که به این حس نیاز داشتم به آن محله پناه میبردم.
وقتی به خودم آمدم دیدم مقابل خانه ی قدیمی و ساده ی بچگی ام ایستاده ام.
یک نگاه کافی بود تا به آن زمان برگردم.
مقابل خانه پارک کوچکی بود که همیشه با دوستانم در این پارک بازی می کردم.
روی نیمکت پارک که نشستم.
به اطرافم نگاهی کردم.
با دیدن دختر بچه ای که دست پدرش را گرفته و در پارک با شادی راه می رفت
به گذشته رفتم این صحنه بهانه ی خوبی بود که تمام خاطرات بچگی ام از جلوی چشمم گذر کند.
یادم می آید همیشه حاج بابا مخالفت می کرد من زیاد در این پارک بازی کنم.
فقط مواقعی که خودش همراهم بود اجازه داشتم.
من هم بیشتر اوقات قبل از غروب ؛ آماده کنار در می ایستادم تا وقتی حاج بابا دارد به نماز جماعت میرود ؛ قبلش من در پارک بازی کنم بعد باهم به مسجد برویم.
نفهمیدم چه مدت روی نیمکت وخیره به خانه ی خاطراتم نشسته بودم.
ولی حس خوبی بود گذر به گذشت و دور شدن از استرس آینده.
خانه ای که به آن خیره شده بودم
شاهد بهترین خاطرات من با پدرم بود.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت15
غرق افکار خودم بودم به اطرافم توجه ای نداشتم که صدای ملایمی من را از این مرور خاطرات بیرون کشید.
آرام صحبت می کرد شاید من متوجه صحبت هایش نشده بودم که گفتم:
- جانم حاج خانم با من بودید؟
پیرزن با مهربانی گفت:
- چند بار صدایت کردم متوجه نشدی؟
باخجالت عذر خواهی کردم
کنارم نشست.
-دردپا امان ام را بریده. امروز که نذری داشتم نوه ام نتوانست بیاید کمکم مجبور شدم خودم تمام راه این کیسه ها را بیاورم.
به پایین پایش که نگاه کردم دیدم دوتا کیسه ی بزرگ کنارش هست.
پیش خودم گفتم احتمالا نوه اش هم مثل من سربه هواست که پیرزن بیچاره را تنها گذاشته و با او نیامده.
پیرزن نگاهم کرد و با مهربانی گفت:
- دعا کن برای نوه ام امروز مسابقه دارد.
خجل سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
- حاج خانم اگر خودتان دعا کنید به استجابت نزدیک تر است تامن...
پیرزن در مقابلم جبهه گرفت وگفت:
- تو بنده ی خوب خدایی!
مگر خدا از روح خودش به تو هدیه نکرده است؟
پس حق نداری خودت را دست کم بگیری...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
میگفت :
سربـٰازامامزماناهلتوجیہنیس !!
راستمیگفت ؟
یہعمرخودمونروباسربـٰاربودن
ازسربـٰازبودنتبرعہکردیم ..
توجیہکافیہدیگھمشتۍ
بایدبلندشیم وقتِعملِ!
_
#شعارروبزاریمکنار🚶🏿♂️!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کدوم ....اینو امضاء کرده😂
خاطره جالبه استاد #رائفی_پور
الهمصلیعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم🙂🌸
خدایا روزی برسه توی تقویم ها بنویسن تعطیلی به مناسبت ظهور امام زمان🌻🔥
°~💻🌸~°
#درس_بخوانیم -📖✏️-
شایدالانبگیدنمیتونیچوندختری
نمیتونیچونسختهدرسخوندن،سخته
کارپیداکردن،سختهدانشگاهخوبقبولشدن
ولیاینمبدونیدمنمهیچوقتکمنمیارم،
هیچوقتدستازتلاشبرنمیدارم؛
هیچوقتنـآامیدنمیشم!
#رنگی_رنگی_درس_بخون
#انگیزھ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درضمناینانگشترمن((((((((:🥀
#پیشنهاد_دانلود🍃(:!
🌿🌸
مداحی_آنلاین_یه_شهر_و_یه_دنیا_ماتم_حسن_حسین_سیب_سرخی.mp3
5.22M
🔳 #شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)
🌴سامرا باز عزا گرفته
🌴بوی کرببلا گرفته
🎤 #حسین_سیب_سرخی
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
「📸| #پروفایل」
شهید محمدرضا دهقان:
صبر را سرلوحه کار خود قرار دهید
و مطمئن باشید که هر کسی از این
دنیا خواهد رفت و تنها کسی که باقی
میماند خداوند متعال است.
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیرے
#دلـانـہ 🌿💌
وعده خداست که حقالناس را نمیبخشند!
خونِ شھدا حقالناس است..🌱
با این حقالناس بزرگی که به گردن ماست
چه خواهیم کرد؟!💔
#شهید_محمدحسینحدادیان🌷
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات ✨
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌴•• با تو خوشبختترین آدم این قافلہام... کم نشو! دور نشو! بے تو جهانم خالیست(:✨ #شهید_محمدرضا_دهق
وقتی عقل عاشق شود!
عشق عاقل میشود.
و شهید میشوی…🙂🌱
#شهید_محمدرضا_دهقان
#هر_روز_با_یک_عکس