فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداحافظی دختر کوچولوی شهید
اینو ببین قول میدم اشکت در میاد🖐🏿😭
#شهدا اینجوری رفتن
تا منو تو تو امنیت باشیم
مدیونشونیم💔....
اونوقت بعضیا میرن عاشق تلاش ۷ نفر آدم میشن که فقط برای شهرت بود 💔..
زنگ زد گفت: سامان همین الان
وسایلتو جمع کن، دو روز بریم قم
گفتم: بابک جان میشه چند روز
دیگه بریم؟گفت:نه همین الان!
با اصرارم که بود دوتایی راه
افتادیم از رشت رفتیم قم
اونجا ازش پرسیدم: بابک
این همه عجله و اصرار برای
چی بود؟!گفت: برای فرار از گناه!
اگه میموندم رشت، دچار یه
گناه میشدم برای همین اومدم
به حضرتمعصومه(س) پناه آوردم
به روایت رفیق شهید
#شهید_بابک_نوری
شهدا اینجوری از گناه فرار میکردن😇
اون وقت ما گاهی با دستای خودمون خودمونو تو معرض گناه قرار میدیم💔
#عطر_نماز
پیامبر (ص):
کسی که نماز را از وقتش تأخیر بیندازد، فردای قیامت به شفاعت من نخواهد رسید.
اذان مغرب به افق اهواز
19:47
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 کلید ظهور امام عصر (عج)
🎙 #استاد_عالی
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_سی_چهارم ? رسیدیم به فرودگاه. درتمام راه ذکر می
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_سی_پنجم ?
روبه روی باب الجواد ایستاده بودیم. سید اذن دخول خواند، با صدایی که من هم می شنیدم. عبارات هربار با گریه سیدمهدی می شکستند. تاکنون او را با این حال ندیده بودم. از گریه او گریه ام گرفت. وارد حرم که شدیم دیگر اصلا روی زمین نبود. من هم حال و هوای معنوی خاصی داشتم اما او فرق میکرد. اصلا متوجه اطرافش نبود. چشم های بارانی اش را به گنبد طلایی حرم دوخته بود، ذکر میگفت، سلام میداد و شعر میخواند . دستش هنوز روی سینه اش بود. روبروی پنجره فولاد نشستیم و نماز و زیارتنامه خواندیم. صدای اذان مغرب که در صحن پیچید، گریه اش بیشتر شد. صدای زمزمه آهنگینش را شنیدم: همه فرشته ها صف بستن/که اذان بگه موذن زاده…
بلندتر گریه کرد و ادامه داد : کوله بار غصه بردن داره/به امانات سپردن داره/ با یه سینه پر از سوز و گداز/ آب سقاخونه خوردن داره…
بین هر مصراع خودش را می شکست. شانه هایش تکان میخورد…
#بسته_ام_در_خم_گیسوی_تو_امید_دراز
#آن_مبادا_که_کند_دست_طلب_کوتاهم…
ادامه_دارد
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_سی_پنجم ? روبه روی باب الجواد ایستاده بودیم. سی
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_سی_ششم ?
نیمه شب بیدار شد. داشت لباس می پوشید. به زور چشم هایم را باز کردم و گفتم : چی شده؟ کجا داری میری؟
– میرم حرم. یه کاری پیش اومده. بعدا بهت میگم؛ شما راحت باش!
و از اتاق بیرون رفت. پنجره اتاقمان روبه باب الجواد بود. سیدمهدی را دیدم که از خیابان عبور کرد و وارد باب الجواد شد. چیزی دلم را چنگ انداخت. مدتی در اتاق قدم زدم، دلم آرام نمی گرفت. لباس پوشیدم و رفتم حرم. گوشه ای از صحن انقلاب نشستم، میدانستم خواسته ای دارم اما نمیتوانستم بیانش کنم. خیره شدم به گنبد طلایی، اشک هایم تصویرش را تار میکرد. “خدایا چی شده که منو کشوندی اینجا؟”
حس مبهمی داشتم. نگاهم از روی گنبد سر خورد و رسید به پنجره فولاد. در حال خودم بودم که صدای زمزمه ای شنیدم: پس تو هم خوابت نبرد؟!
سرم را بلند کردم. سیدمهدی با چشم های متورم بالای سرم ایستاده بود؛ اما لب هایش می خندید. دست کشیدم روی صورتم تا اشک هایم را پاک کنم. سیدمهدی نشست کنارم. پرسیدم: چی شده سید؟
به گنبد خیره شد: خواب دیدم!
– خیر باشه!
– خیره…
چندبار پلک زد تا اشک هایش سرازیر شود: نمی ترسی اینبار برگشتی درکار نباشه؟
– نمیدونم… حتما نمیترسم که بهت بله گفتم!
زد زیر خنده! صدای اذان صبح در صحن پیچید. چفیه هامان را روی زمین پهن کردیم، عاشق این بودم که به او اقتدا کنم…
#من_و_تو_ماه_عسل_مشهد_حرم_صحن_عتیق
#عشق_می_چسبد_همیشه_نزد_آقا_بیشتر
ادامه_دارد
دࢪ ࢪوزهاے آخࢪ آبان سال ۹۷ خبر شهادت جوان خوشتیپ و خوش عکس گیلانے دࢪ ࢪسانه ها بخش شد...↯
بابڪ نوࢪے هریس پسر خوش تیپی که دࢪ سوریه به عنوان مدافع حࢪم حضور پیدا کࢪد و توسط گࢪوه هاے تکفیࢪے بھ شهادت ࢪسید....)
کانالے تاسیس کࢪدیم در ࢪاستاے شناساندن شهید بابڪ نورے و دیگࢪ شهدا بھ شما عزیزان...🙃
خانوادھاے معظم شهدا هم دࢪ جمع ماحضوࢪ داࢪند(:
مطمئن باش دعوت شدھ ے بࢪادࢪ شهیدت هستے حالا کھ دعوت شدے بیا
یھ سرے بھ کانال بزن↯🌸
↱ @Shahidbabaknourii↲