eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال رسمی شهید مدافع حرم اصغر الیاسی
|🔥| "آفرین بر حسادت 😳 . . !" 🔥⃟🔗|❗️'' 🌸⃟🔗|🌤" • • • • • • • • • • • • • • • • • • •
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°•🎊🌊🌼•°• "🗓"↫‌ ۱۳ روز تا زمینی شدنِ برادرِخوبم‍ـ‍🎈 امام صادق علیه ‏السلام: النَّظرَةُ سَهمٌ مِن سِهامِ‏ إبلیسَ مَسمومٌ، مَن تَرَکَها للّه‏ِ عَزَّوجلَّ لا لغَیرِهِ أعقَبَهُ‌اللّه‏ُ إیمانا یَجِدُ طَعمَهُ. نگاه کردن (به نامحرم)، تیرى از تیرهاى زهرآلود ابلیس است.هرکه براى خداوند عزّوجلّ و نه براى غیر او، چشم خود را (از نامحرم) فرو بندد،خداوند در پى آن ایمانى به او ارزانى دارد که مزه‏‌اش را بچشد. من لا یحضره الفقیه: ج۴، ص۱۸، ح۴۹۶۹ °°|@shahid_dehghan| °°
همیشہ‌اَز‌خُدآ‌مے‌خوآسـت‌گمنـٰام‌بمـٰاند‌ چراکہ‌‹گمنـٰامے‌›صفـت‌یـٰاران‌مَحبـوب‌ خُدآسـت...🖇♥️
ماه مبارک رمضان برای آن است که یک ماه مرخصی از زمین براے سفر به ملکوت بگیریم . . . لحظه دیدار نزدیک است ماه مهمانی خــــــدا برشما مبارک .🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در لشــگـــر 27 محمـــد رســـول اللــه ' ص ' بـــرادری بـــود کـــه عـــادت داشـــت شهـــدا را ببـــوســد ! وقـتــی خــودش شهیــد شــد بچـــه هــا تصمیــم گرفتنـــد بـــه تلافــیِ آن همــه محبـت ، پیشـــانی او را غـــرقِ بــوســه کننـــد . پارچـــه را کـــه کنـــار زدنـــد ، جنـــازه ی بـــی ســـر او دل همـــه شان را آتـــش زد . شهیـــد ' حـــاج محمد ابراهیـــم همــت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع‌_عشق #قسمت۹ پتو را ڪنارمی‌زنم، چشم‌هایم را ریز و به ساعت نگاه می‌ڪنم.”سه نیمه ش
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۱۰ نزدیک ظهر است. گوشه چادرم را با یڪ دست بالا می‌گیرم و با دست دیگر ساڪم را بر می‌دارم. زهرا خانوم صورتم را می‌بوسد: - خوشحال می‌شدیم بمونی! اما خب قابل ندونستی! - نه این حرفا چیه؟ دیروزم ڪلی شرمندتون شدم. فاطمه دستم را محڪم می‌فشارد: - رسیدے زنگ بزن!! علی‌اصغر هم با چشم‌های معصومش می‌گوید: - خدافس آله خم می‌شوم و صورت لطیفش را می‌بوسم. - خدافظ عزیز خاله. خداحافظی می‌ڪنم، حیاط را پشت سر می‌گذارم و وارد خیابان می‌شوم. تو جلوے در ایستاده‌اے ،ڪنارت ڪه می‌ایستم همانطور ڪه به ساڪم نگاه می‌کنی می‌گویی: - خوش اومدید…التماس دعا! قرار بود تو مرا برسانی خانه عمه جان. اما ڪسی ڪه پشت فرمان نشسته پدرت است. یڪ لحظه از قلبم این جمله می‌گذرد. … و فقط این ڪلمه به زبانم می‌آید: محتاجیم. خدانگهدار! چند روزے خانه عمه جان ماندگار شدم. در این مدت فقط تلفنی با فاطمه سادات در ارتباط بودم! عمه جان بزرگترین خواهر پدرم بود و من خیلی دوستش داشتم. تنهابود در خانه‌ای بزرگ و مجلل. مادرم بلاخره بعد از پنج روز تماس گرفت... صداے گوش خراش زنگ تلفن گوشم را ڪر می‌ڪند. بشقاب میوه‌ام را روے مبل می‌گذارم و تلفن را برمی‌دارم. - بله؟ - مامانی تویی؟؟…ڪجایی شما! خوش گذشته موندگار شدے؟ - چرا گریه میڪنی؟؟ - نمیفهمم چی میگی… صداے مادرم در گوشم می‌پیچد! بابابزرگ مرد! تمام تنم سرد می‌شود! اشڪ چشم‌هایم را می‌سوزاند! بابایی…یاد ڪودڪی و بازےهاے دسته جمعی و شلوغ ڪارے در خانه‌ے با صفایش!.. چقدر زود دیر شد. حالت تهوع دارم!مانتوے مشڪی‌ام را گوشه‌اے از اتاق پرت می‌ڪنم و خودم را روے تخت می‌اندازم . دو ماه است ڪه رفته‌اے بابابزرگ! هنوز رفتنت را باور ندارم! همه چیز تقریبا بعد از چهلمت روال عادے به خود گرفته! اما من هنوز… رابطه‌ام هر روز با فاطمه بیشتر شده و بارها خود او مرا دلدارے داده. با انگشت طرح گل پتویم را روے دیوار می‌ڪشم و بغض می‌ڪنم. چند تقه به در می‌خورد: - ریحان مامان؟! - جانم مامان! بیا تو! مادرم با یڪ سینی ڪه رویش یڪ فنجان شکلات داغ و چند تکه کیک که در پیش دستی چیده شده بود، داخل می‌آید. روے تخت می‌نشنید و نگاهم می‌ڪند: - امروز عڪاسی چطور بود؟ می‌نشینم یڪ برش بزرگ از ڪیڪ را در دهانم می‌چپانم و شانه بالا می‌ندازم!یعنی بد نبود! دست دراز می‌ڪند و دسته‌اے از موهاے لخت و مشڪی‌ام را از روے صورتم ڪنار می‌زند. با تعجب نگاهش می‌ڪنم: چقدر یهو احساساتی شدے مامان. - اوهوم! دقت نڪرده بودم چقدر خانوم شدے! - واع…چیزے شده؟! - پاشو خود تو جم و جور ڪن، خواستگارت منتظره ما زمان بدیم بیاد جلو! و پشت بندش خندید. ڪیڪ به گلویم می‌پرد به سرفه میفتم و بین سرفه‌هایم می‌گویم… - چی…چ…چی دارم؟ - خب حالا خفه نشو هنوز چیزے نشده ڪه! - مامان مریم تو روخدا..من که بهتون گفتم فعلا قصد ندارم. - بیخود می‌کنی! پسره خیلیم پسر خوبیه! - آخی حتما یه عمر باهاش زندگی ڪردی! - زبون درازیا بچه! - خب ڪی هست حالا این پسر خوشبخت!؟ - باورت نمیشه. داداش دوستت فاطمه! با ناباورے نگاهش می‌ڪنم! یعنی درست شنیدم؟! ... نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۰ نزدیک ظهر است. گوشه چادرم را با یڪ دست بالا می‌گیرم و با دست دیگر س
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۱۱ خیره به آینه قدے اتاقم لبخندے از رضایت می‌زنم. روسرے سورمه‌اے رنگم را لبنانی می‌بندم و چادرم را روے سرم مرتب می‌ڪنم! صداے اف اف و این قلب من است ڪه می‌ایستد! سمت پنجره می‌دوم، خم می‌شوم و توے ڪوچه را نگاه می‌ڪنم. زهراخانوم جعبه شیرینی را دست حاج حسین می‌دهد. دخترے قد بلند ڪنارشان ایستاده حتما زینب است! فاطمه مدام ورجه و ورجه می‌ڪند! “اونم حتما داره ذوق مرگ میشه” نگاهم دنبال توست! از پشت صندوق عقب ماشینتان یڪ دسته گل بزرگ پر از رزهاے صورتی و قرمز بیرون می‌آورے. چقدر خوشتیپ شده‌اے قلبم چنان در سینه می‌ڪوبد ڪه اگر هر لحظه دهانم را باز ڪنم طرف مقابل می‌تواند آن را در حلقم به وضوح ببیند! سرت پایین است و با گل‌هاے قالی ور میروے! یڪ ربع است ڪه همینجور ساڪت و سر به زیرے! دوست دارم محکم سرم را به دیوار بڪوبم. بلاخره بعد از مکث طولانی می‌پرسی: - من شروع ڪنم یا شما؟ - اول شما! صدایت را صاف و آهسته شروع می‌ڪنی: - راستش…خیلی با خودم فڪر ڪردم ڪه اومدن من به اینجا درسته یا نه! ممکنه بعد از این جلسه هر اتفاقی بیفته…خب من بخاطر اونی‌ ڪه شما فڪر می‌ڪنید اینجا نیومدم! بهت زده نگاهت می‌کنم. - یعنی چی؟؟ - خب.”مِن ومِن می‌ڪنی” - من مدت‌هاست تصمیم دارم برم جنگ!براے دفاع! پدرم مخالفت می‌ڪنه. و به هیچ عنوان رضایت نمیده. از هر درے وارد شدم.خب. حرفش اینکه… با استرس بین حرفت می‌پرم: - حرفشون چیه؟!! - ازدواج کنم! بعد برم. یعنی فڪر می‌ڪنه اگر ازدواج کنم پا بند میشم و دیگه نمیرم… خودش جبهه رفته اما.نمی‌دونم!! جسارتا این حرف، اما من می‌خوام کمکم کنید…حس می‌کردم رفتار شما با من یه طور خاصه. اگر اینقدر زود اقدام کردم…براے این بود ڪه می‌خواستم زود برم. “گیج و گنگ نگاهت می‌کنم.” - ببخشید نمی‌فهمم! - اگر قبول کنید. می‌خواستم بریم و به خانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه…موقت! اینجورے اسم من توے شناسنامه شما نمیره. اینطورے اسمن. عرفا و شرعا همه ما رو زن و شوهر می‌دونن. اما…من میرم جنگ و … و شما می‌تونید بعد از من ازدواج ڪنید! چون نه اسمی رفته…نه چیز خاصی! کسی هم بپرسه. میشه گفت براے آشنایی بوده و بهم خورده! یه چیز مثل ازدواج سوری باورم نمی‌شود این همان علی‌اکبر است! دهانم خشک شده و تنها با ترس نگاهت می‌کنم. ترس از اینڪه چقدر با آن چیزے که از تو در ذهنم داشتم فاصله دارے!!” - شاید فکر کنید می‌خوام شما رو مثل پله زیر پا بزارم و بالا برم! اما نه!. من فقط کمک می‌خوام. ” گونه هایم داغ می‌شوند. با پشت دست قطرات اشکم را پاک می‌کنم” - یک ماهه که درگیر این مسئله‌ام! ڪه اگر بگم چی میشه!؟ ” در دلم می‌گویم چیزے نشد. تنها قلب من شکست! اما چقدر عجیب ڪه ڪلمه ڪلمه‌ات جاے تلخی برایم شیرین بود! تو می‌خواهی از قفس بپرے! پدرت بالت را بسته! و من شرط رهایی توام! ذهنم آنقدر درگیر می‌شود ڪه چیزی جز سکوت در پاسخت نمی‌گویم!! - چیزے نمی‌گید؟ حق دارید هر چی می‌خواید بگید! ازدواج کردن بد نیست!فقط نمی‌خوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد. زن و بچم تنها بمونن. درسته خدا بالا سرشونه! اما خیلی سخته خیلی!… من که قصد موندن ندارم چرا چند نفرم اسیر خودم ڪنم؟؟ نمی‌دانم چرا می‌پرانم: - اگر عاشق شدید چی؟! جمله‌ام مثل سرعت گیر هیجانت را خفه می‌کند! شوکه نگاهم می‌کنی! این اولین بار است ڪه مستقیم چشم‌هایم را نگاه می‌کنی و من تا عمق جانم می‌سوزم! به خودت می‌آیی و نگاهت را می‌گردانی. جواب می‌دهی: - کسی که عاشقه. دوباره عاشق نمیشه! می‌دانم عاشق پریدنی! اما چه می‌شود عشق من در سینه‌ات باشد و بعد بپرے” گویی حرف دلم را از سڪوتم می‌خوانی. - من اگر ڪمڪ خواستم. واقعا کمک میخوام! نه یه مانع! ازجنس عاشقی! بی‌اختیار لبخند می‌زنم… نمی‌توانم این فرصت را از دست بدهم. شاید هر ڪس ڪه فڪرم را بخواند بگوید. . اما… اما من فقط این را درڪ می‌کنم! ڪه قرار است مال من باشی! شاید کوتاه…شاید… من این فرصت را… یا نه بهتر است بگویم، من تو را به جان می‌خرم!! ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼