هدایت شده از خُدّامالحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
۱۸۱۴ تا صلوات تا الان قبول باشه از رفقایی که صلوات برداشتن 🌹
3٬814 تا صلوات تا الان
قبول باشه از همگی🌹🤲🏻
هدایت شده از 🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
#استوری_اختصاصی
به وقت حاج قاسم
#ماه_رمضان
#شب_قدر
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 #مدافع_عشق #قسمت۶۶ چشمهای خمار و مژه های بلندت دلم را دوباره به بند میکشد. دوس دارم
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#مدافع_عشق
#قسمت۶۷
خسته شدی داداش برو …خودم یه پا دارم هنوز… ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره.
سجاد از نگاهت میخواند که کمک بهانه است….دلمان برای همسرانههایمان تنگ شده لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند... لی لی کنان کنار در
میآیی و کف دستت را روی دیوار میگذاری…
سجاد از زیر دستت شانه خالی میکند و با تبسم معناداری یک شب بخیر میگوید و میرود. حالا مانده ایم تنها.. زیر بارانی که هم میبارد و هم گاهی شرم میکند از خلوت ما و رو میگیرد! از لطافتش..
تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم...
نزدیکت میآیم..انقدر نزدیک که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم را میسوزاند.
با دست آزادت چانهام را میگیری و زل میزنی به چشمهایم…دلم میلرزد!
_ دلم برات تنگ شده بود ریحان…
دستت را با دو دستم محکم فشار میدهم و چشمهایم را میبندم. انگار میخواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم. پیشانیام را میبوسی ! وسط کوچه زیر باران … از تو بعید است! ببین چقد بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریز میخندم:
_ جونم!دلم برای خندههای قشنگت تنگ شده بود
دستت را سریع میبوسم!!
_ ا!! چرا اینجوری کردی!!؟
کنارت می ایستم و درحالیکه تو دستت را روی شانهام میگذاری، جواب میدهم:
_ چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود…
لی لی کنان با هم داخل میرویم و من پشت سرمان در را میبندم.کمک میکنم روی تخت بنشینی…
چهرهات لحظهی نشستن جمع میشود و لبت را روی هم فشارمیدهی.
کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم
_ درد داری؟؟
_ اوهوم…پام!!
نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تا خوب ببینم!!
_ چی شده؟…
_ چیزی نیست… از خودت بگو!!
_ نه! بگو چی شده؟…
پوزخندی میزنی:
_ همه شهید شدن!!…من…
دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده میگذاری
_ فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه!
چشمهایم گرد میشود:
_ یعنی چی؟…
_ هیچی!!…برای همین میگم نپرس!
نزدیک تر میآیم..
_ یعنی ممکنه..؟
_ آره ممکنه قطعش کنن! هرچی خیره حالا!
مبهوت خونسردیات،لجم میگیرد و اخم میکنم:
_ یعنی چی هرچی خیره!!! مو نیست کوتاه کنی درد داره!
لپم را میکشی:
_ قربون خانوم برم! شما حالا حرص نخور…
وقت قهر کردن نیست!! باید هرلحظه را با جان بخرم!!
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 #مدافع_عشق #قسمت۶۷ خسته شدی داداش برو …خودم یه پا دارم هنوز… ریحانه ام یکم زیر دستمو م
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۶۸
سرم را کج میکنم:
_ برای همین دیر اومدید؟ آقا سجاد پرسید همه خوابن..بعد گفت بیام درو باز کنم!
_ آره! نمیخواست خیلی هول کنن با دیدن من!..منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان!
_ خب بیمارستان شبانه روزیه که!
_ آره!! ولی سجاد جداخسته است!
خودمم حالشو ندارم…
اینا بهونس..چون اصلش اینکه دیگ پامو نمیخوام!! خشک شده..
تصورش برایم سخت است! تو با عصا راه بروی؟ با حالی گرفته به پایت خیره میشوم… که ضربهای آرام به دستم میزنی:
_ اووو حالا نرو تو فکر!!…
تلخ لبخند میزنم
_ باورم نمیشه که برگشتی…
_ آره!!…
چشمهایت پر از بغض میشود:
_ خودمم باورم نمیشه! فکر میکردم دیگه برنمیگردم…اما انتخاب شده نبودم!!
دستت را محکم میگیرم:
_ انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی…
نزدیکم میآیی و سرم را روی شانهات میگذاری:
_ تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!!
میخندی…
سرم را از روی شانهات برمیداری و خیره میشوم به لبهایت…
لبهای ترک خورده میان ریش خستهات که در هر حالی بوی عطر میدهد!!
انگشتم راروی لبت میکشم
_ بخند!!
میخندی…
_ بیشتر بخند!
نزدیکم میآیی و صدایت را بم و آرام میکنی:
_ دوسم داشته باش!
_ دارم!
_ بیشتر داشته باش!
_ بیشتر دارم!
بیشتر میخندی!!!
_ مریضتم علی!!!
تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان میشود! جلوتر میآیی و صورتم را
مریض گونه …
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۶۸ سرم را کج میکنم: _ برای همین دیر اومدید؟ آقا سجاد پرسید همه خوابن.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۶۹
نان تست بر میدارم ،تند تند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به آن اضافه میکنم. از آشپزخانه بیرون میآیم و با قدمهای بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی آینه ی دراور ایستادهای و دکمههای پیراهن سفید رنگت را میبندی. عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق میشود. کنارت میایستم و نان را سمت دهانت میآورم..
_ بخور بخور!
لبخند میزنی و یک گاز بزرگ از صبحانهی سرسریات میزنی.
_ هووووم! مربا!!
محمد رضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند. تلاش میکند تا بایستد. زور میزند و این باعث قرمز شدن پوست سفید و لطیفش میشود. کمی بلند میشود و چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین میافتد! هر دو میخندیم!
حرصش میگیرد،جیغ میکشد و یکدفعه میزند زیر گریه. بستن دکمهها را رها میکنی ،خم میشوی و او را از روی زمین برمیداری. نگاهتان در هم گره میخورد. چشمهای پسرمان با تو مو نمیزند…محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبهروی پنجرهی فولادش شفای بیماریات را تقدیم زندگی مان کرد…لبخند میزنم و نون تست را دوباره سمت دهانت میگیرم. صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده صبحانهات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند. اخم غلیظ و با نمکی میکند و دهانش را باز میکند تا گازت بگیرد.
میخندی و عقب نگهش میداری:
_ موش شدیا!! ..
با پشت دست لپهای آویزان و نرم محمد رضا را لمس میکنم:
_ خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش در میاد
_ نخیرم موش شده!!
سرت را پایین میآوری،دهانت را روی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی
_ هام هام هام هااااام….بخورم تو رو!
محمدرضا ریسه میرود و در آغوشت دست و پا میزند.
لثههای صورتی رنگش شکاف خورده و سر دو تا دندان ریز و تیز از لثههای فک پایینش بیرون زده. آنقدر شیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی. روی دودستت اورابالا میبری و میچرخی.اما نه خیلی تند!درهردور لنگ میزنی.جیغ میزند و قهقهه اش دلم را اب میکند.حس میکنم حواست به زمان نیست،صدایت میزنم!
_ علی!دیرت نشه!؟
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقـا جـاݩـم . . .💔🥀
آقـآ جـاݩـم شـب جمعـہسـت
هـوایـت نڪنـم میـمیـرم😭😭💔
السـلام علیـڪ یـا مـذبـوح ڪرݕـلا یـا ابـاعـبدالله الحسـیݩ✋🏻🖤