eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥امروز سالروز فرار بزرگترین دزد تاریخ ایران است... 😏 ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🇮🇷 📝 از فرار سلبریتی‌ها و پناهنده شدنشون به کشور‌های دیگه تعجب میکنید؟! ❄️🌹❄️ 🔺اینا شاهشونم یه زمانی به بهانه مریضی فرار کرد و رفت دیگه برنگشت! .° ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
<🙂💔> ‌بـآیـد‌بـھ‌ایـݩ‌بلـوغ‌بـࢪسیـم ؛ ڪہ‌نبـایـد‌دیـده‌شـویـم آنڪہ‌‌‌بـآیـ‌د‌‌بـا‌یـد‌ببینـد‌ ، مـے‌‌بینـد ...🌱` ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که از کودکی با جنگ بزرگ شده رو از آتش زدن سطل زباله میترسونی؟!😂 ‹🔥› ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
و سلام بر او که می گفت: «سعی کن مدافع قلبت باشی از نفوذ شیطان، شاید سخت تر از مدافع‌ِ حرم بودن مدافع قلب شدن باشد» • شهید محمّدرضا دهقان امیری🕊• ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_172 هر لحظه صداش بالا و بالاتر می‌رفت... - اره تو هنوزم اسرا رو می‌خوای، و منم بازیچه‌ی تو بو
.173 پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم و روی تختم نشستم و سرم رو میون دست‌هام گرفتم... یعنی چی؟ محمد هنوز هم من رو دوست داره؟ پس چرا بازیم داد؟ چرا با ثمین ازدواج کرد؟ چرا حالا؟ چرا الان که دلم رو خوش کردم به عشق کسری و میدونم این حسم دو طرفه است باید بفهمم دوستم داره،ذهنم پر کلی سوال های بی جواب بود با دست‌هام صورتم رو پوشوندم و راه رو به بغض تو گلوم نشون دادم، که همون لحظه بدون در زدن در اتاق باز میشه که دستم رو از روی صورتم بر می‌دارم و به مامان که جلوی چهارچوب در ایستاده نگاه می‌کنم که موهای طلایی رنگش رو از روی صورتش کنار میده و به سمت من میاد و روی تخت کنار من می‌نشینه و سرم رو میون دستهای نازک و لطیف زنونه اش می‌گیره و مشغول نوازش موهای مشکی سرم میشه و میگه: - فکر نمی‌کردم اینقدر بزرگ بشی، ۲۰ سال پیش بود که خدا یک فرشته کوچولو رو گذاشت تو دامنم و گفت که باید از این فرشته کوچولو مواظبت کنی، منم حواسم بهش بود رفت و رفت و رفت تا این فرشته کوچولوی من ۷ سالش شد دیگه وقتش بود بره مدرسه انقدر کوچولوی من برای مدرسه ذوق داشت که لحظه شماری می کرد تا فردا بشه و زمان مدرسه‌اش...دخترخوبی بود و همه معلم ها ازش راضی بودن، گذشت تا این دختر کوچولوی من ۱۶ سالش شد همون موقع ها بود که وقتی دختر کوچولوم بهترین دبیرستان شهر قبول شد فهمیدم دختر کوچولوم بزرگ شده همون موقع ها بود که فهمیدم تو دل دخترم چی می‌‌گذره و عاشق شده! همیشه کمکش کردم که راه درست رو انتخاب کنه گذشت تا توی بهترین دانشگاه تهران قبول شد، همین روز ها بود که پسری که دوستش داشت عاشق یک دختر دیگه شد اما دختر من خم به ابروش نیاورد فقط گفت خوشبخت شن... سرم رو بالا آوردم و به مامانم گفتم: - چیشده که این ها رو بهم میگی؟ - تا امروز فکر می‌کردم هنوز بزرگ نشدی و همون دختر بچه ی کوچولوی ۲۰ سال پیش هستی ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_172.173 پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم و روی تختم نشستم و سرم رو میون دست‌هام گرفتم... یعنی چی
ولی امروز دیدم نه حالا واقعا بزرگ شدی! دیگه اون دختر کوچولوی من ۲۰ سالش شده و کلی قد کشیده. که از بغلش جدا میشم و بوسه ای بر گونه‌اش می‌زنم و میگم: - من قربون مهربونیت بشم مامان! و با لبخند ادامه میدم: - چیشده که امروز به این نتیجه رسیدی؟ که موهام رو که ریخته بود روی صورتم کنار می‌زنه و بوسه ای گرم و مادرانه روی پیشونیم می‌شونه و میگه: - جدایی سخته! که می‌زنم زیر خنده و میگم: - مگه کجا می‌خوام برم؟ چیشده که من بی‌خبرم؟ که خیره میشم توی چشم‌های مشکی رنگش که چشم هام رو ازش به ارث برده بودم که دستی به شونه ام می‌کشه و میگه: - دروغ نگو من که می‌دونم قبل اینکه برگردی دلت براش رفته! دوباره خودم رو به اون راه می‌زنم و میگم: - چیشده؟ - مامان آقا کسری زنگ زد و قرار خواستگاری گذاشت، نگو که بی خبری؟ چشمکی می‌زنم و خودم رو محکم می ندازم تو بغلش، که همون لحظه سر و کله‌ی اسما پیدا میشه و خودش رو یهویی می ندازه تو اتاق... مقنعه ی مشکی رنگش رو از سرش بیرون می‌کنه و میگه: - به به سلام، چه خبره اینجا؟ که مامان پشت چشمی براش نازک کرد و گفت: - خبر اینکه اسما خانوم از دانشگاه اومده و لباساش رو شوت کرده روی مبل و تخت! که اسما مانتو و مقنعه اش رو می‌ندازه تو کمد، ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_174 ولی امروز دیدم نه حالا واقعا بزرگ شدی! دیگه اون دختر کوچولوی من ۲۰ سالش شده و کلی قد کشیده
اسما حرصی ایشی زیر لب زمزمه می‌کنه و میگه: - چه خبره؟ من می‌دونم یک خبری هست ولی شما دوتا دارین پنهون می‌کنید ازم! که مامان از کنار من بلند میشه و تنها در جواب اسما زمزمه می‌کنه: - خودت بعدا می‌فهمی، لباس هات رو عوض کن و مرتب جمع کن بیا ناهار! و از اتاق خارج میشه که اسما به سمت من شیرجه می‌زنه و خنده کنان میگه: - بله رو دادی رفت؟ انقدر هول بازی در آوردی؟ خوبه تو شمال گفتم که یکمی ناز بیار براش و طاقچه بالا بذار... نکنه ترسیدی اینم یک دختر بهتر پیدا کنه؟ که کتاب قطور روی میز رو بر می‌دارم و با کتاب محکم می‌زنم توی کتفش و میگم: - پاشو لوس بازی نکن. و از روی تخت بلند میشم و دوباره به سمت پنجره میرم و به کوچه‌ی آروم و غرق سکوت نگاهی می‌ندازم که ماشین بابا توی کوچه پارک میشه و از اتاق خارج میشم و با ذوق از پله ها پایین میرم. که همون لحظه صدای کلید انداختن بابا روی در بلند میشه که به سمت در حرکت می‌کنم و به استقبال بابا میرم. ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_175 اسما حرصی ایشی زیر لب زمزمه می‌کنه و میگه: - چه خبره؟ من می‌دونم یک خبری هست ولی شما دوتا
به مامان کمک می‌کنم و میز ناهار رو می‌چینم‌، بابا بعد عوض کردن لباسش میاد سر میز که همون لحظه سر و کله‌ی اسمای شیطون هم پیدا میشه و سریع خودش رو روی صندلی کناری من جا میده و میگه: - به به عجب میزی چیزی اسرا جون، واقعا وقت شوهر دادنته! که جیغ من به هوا میره که بابا جواب میده: - اسرا رو که مطمئنم کسی نیست خاطرخواش نباشه، شما به فکر خودت باش اسما خانوم. که لبخندی به چهره‌ی بابا می‌‌زنم و مشغول خوردن ناهارم میشم... حدودا یکمی خورده بودم که مامان چشم‌های قشنگش رو به بابا می‌دوزه و میگه: - خانوم زارع تماس گرفت و گفت که می‌خوان بیان خواستگاری اسرا، قرار شد باهات هماهنگ کنم بعد جوابشون رو بدم، چی بگم؟ که احساسی خفگی بهم دست میده و دست می‌برم و جرعه ای از لیوان نوشابه ام می‌خورم که حالم جا میاد... بعدش با خجالت و شرم از روی صندلی بلند میشم و میگم: - ممنون، خیلی خوشمزه بود! که مامان تنها نوش جانی زمزمه می‌کنه، اما بابا میگه: - میرم بیرون کار دارم بعد که اومدم باهات حرف دارم اسرا! تنها باشه ای زیر لب زمزمه می‌کنم و به سمت اتاق حرکت می‌کنم.. دستی به گونه های داغ شده ام می‌کشم که چهره‌ی کسری با لباس نظامی جلوی چشم هام نقش می بنده ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.