باسلام و احترام خدمت همه دوستداران شهید محمد رضا دهقان امیری
امروز ۲۶ فروردین زادروز تولد جوانی برومند به بلندای تاریخ تمام مردان غیرتمندایران اسلامی است .
این روز زیبا که تولد مردانگی اوست را خدمت همه خواهران و برادران معنوی شهید تبریک عرض میکنم.
مطمئنم نگاه مهربان پسر فداکار و غیرتمند من بدرقه راه همه شما عزیزان است دعاگویتان هستم. با احترام
فاطمه طوسی مادر شهید محمد رضا دهقان امیری
هدایت شده از رمان
💜 رمان اورا 💜
قسمت سی و هشتم
ماشین های زیادی کنارم رو ترمز می استادن ولی توجی بهشون نمیکردم
دلم هم زهرا رو میخواست هم روم نمیشد تو روش نگا کنم
یه ماشین زانتیایی جلوم زد رو ترمز بلند شدن رفتم اونور تر که بازم اومد جلو
اعصابم خش دار شده بود برگشتم یه چیزی بگم که دیدم آقا مهدی و اون پسره و زهرا از ماشین پیاده شدن زهرا دوید سمتم
_تو نمیگی ما سکته میکنیم
برا خودت میری بیرون
ها
+مزاحمتون بودم
انتظار داشتی چی کار کنم؟
زهرا داد میزد و میگفت
_ تو اگه مزاحم بودی که مامان و بابام و خانواده ام آنقدر محترمانه ازت پذیرایی نمیکردن ک
منم نامردی نکردم و داد زدم
+اصل قضیه همین جاست
چون آنقدر بهم محبت میکنن نمیتونم تحمل کنم
زهرا ااااا من لایقل این همه خوبی نیستممممم
بفهممممم
_بیا سوار شو
+نمیام
_بهت میگم بیا سوار شو
مگه من با تو شوخی دارم؟
_بابا ولم کنید چی از جونم میخواید
بزار آنقدر بگردم تا با این سرطان مسخره بمیرم
حالم دست خودم نبود
آخه چرا انقدر من خرم جای مفت غذای مفت محبت مفت ولی من دلم میخواست پدر و مادر خودم بهم محبت میکردن
فردا دوباره جلسه شیمی داشتم
باید با بابا و مامان میرفتم
سرطان چیز کوچیکی نبود که بخوام خودم حلش کنم
سرم داشت گیج میرفت دور خودم میچرخید وسط خیابون به اون بزرگی
میچرخیدم و به زهرایی نگا میکردم که داشت خودشو میزد که بیام کنار
صدای بوق های ماشین سرمو به درد آورد گوشامو گرفتم روبه رومو نگا کردم دیدم یکی داره میاد سمتم بعدش چشمام بسته شد و دیگه هیچی متوجه نشدم
...
لای چشمام رو باز کردم آقا مهدی اخم کرده بود و سرش تو گوشی بود اون پسره هم بغل در ایستاده بود اونم با اخم به زمین نگا میکرد
زهرا هم با گریه قرآن میخوند
صداش زدم
زهرا تا دید به هوشم قرآن رو بوسید و اومد طرفم
_بیداری شدی خواهری
+کجام؟
_اومدیم بیمارستان
+من باید برم
_کجا؟ بخواب ببینم
+زهرا
_جانم
+مامان بابام...
بغض لعنتی نذاشت بقیه حرفمو بزنم
اشک تو چشمام جمع شده بود
اون پسره پوفیییی کشید و رفت بیرون
آقا مهدی هم دنبالش رفت انگاری میخواست آرومش کنه
زهرا اشکام رو پاک کرد و گفت مامان بابات چی؟
+میخوام ببینمشون
_واقعا؟
+هوم
یه نقشه ای تو سرمه
هستی؟
_همیشه پات هستم
.....
یه روز بعد از اون روز گذشت با آقا مهدی و زهرا و اون پسره که فهمیدم تازه اسمش حامد هست
پشت در خونه بودیم
لباس بیمارستان تنم بود ولی مرتب و منظم
چادر ساده ام رو تو دستم فشرده ام
با صدای تیک همه مون رفتیم تو از پله ها رفتیم بالا
دیروز به مامان و بابا خبر دادن که مهمون دارن ولی نگفتم منم
فقط گفتن که یه سرطانیه
چون مامان بنده به مثال روانشناس بود میخواست خوب کنه دختره سرطانی رو! 😏
حتما خیلی به خونه و بابا و خودش رسیده بود
دم در آزمایش هام رو از زهرا گرفتم و درو زدم چون ماسک رو صورتم بود نمیتونستن منو بشناسن!
تغیر کرده بودم ولی تو ظاهرم الان اگه کسی منو میدید شده بودم یه دختر خانم چادری مرتب
ولی تو دلم بد جوری غوغا بود
درو مامان باز کرد که تا ما رو دید لبخند رو لبش ماسید
فکر نمیکرد مریضش چادری باشن!هه
رفتیم تو که بابا سعی کرد با لبخند مصنوعی قضیه رو جمع کنه
رفتیم تا وسط حال که بابا گفت بفرمایید ولی من برگشتم شروع کردم به صحبت
+شرمنده جناب محقق
برای امر دیگه مزاحم شدیم
(بابا دستشو قفل کرد پشتش و نسبت به حرف من اخم کردم مامانم داشت با اخم نگامون میکرد)
-امر دیگه ؟
+بله امر دیگه
ماسک از روی صورتم برداشتم آرایش نکردم تا زخم صورتم معلوم باشه
به چشمای از حدقه بیرون شده مامان و بابا نگا کردم
پوزخندی زدم و ادامه دادم
+سلام جناب به ظاهر اقا
_تر..... نم
+سلام خانم مادرررر
(بابا اخمی کرد و اومد جلو)
_برای چی اومدی اینجا؟
گمشو بیرون
+دستت به من بخوره رنگ میزنم به پلیس
_هه پلیس؟
+بلهههه
_به جرمه؟
(زهرا اومد جلو)
_به جرم بیرون کروم فرزند و کارتن خواب کردنش
(اقامهدی اودم جلو)
_به جرم بی احترامی و فحاشی و کسب حرمت ایشون و اعتقاداتش
(اون پسره اومد جلو)
_به جرم.....
(به من نگاکرد که منظورشون فهمیدم)
رفتم جلو و جواب آزمایش رو کوبوندم تو صورت مامان و بابا
بابا با اخم زمین رونگا کرد مامان آزمایش رو برداشت و با اخم ازمایشم رو خوند
هر لحظه به لحظه چشمای مامان بزرگ تر میشد
ازمایش رو به بابا داد که بابا با چشمای درشت به من نگا کرد
_این... این.... چیه؟
+دست گلی که تو و مامان درست کردین؟
_ما ترنم؟ ما مامان؟
+بله شما
بله شماااااااا
(اعصابم خورد شد و با داد صحبت میکردم)
شما بودی که همه چیم رو گرفتیییییی
تو بودی از ارث محرومم کردیییییی
هدایت شده از رمان
تو بودی که دختر یکی یه دونه ات رو بیرون کردییییی
دختری که از خونتتتتت بود
شماها بودید که این بلا رو سر من اوردیددددد
(نفس نفس میزدم و گریه میکردم آزمایش رو برداشتم و رو به هشون گفتم)
+میبینی دارم شیمی درمانی میشم؟
میبینی موهام داره میریزههههه؟
برید زود باشید
برید آماده شید خانواده من
برید که قرار یه جای خوب باهم بریم
(وقتی نگاه خیرشون دیدم داد زدم که برن آماده شن مامان و بابا که کپ کرده بودن رفتن آماده شدن) دارم براتون ارهههههه
دارم براتون خوب میگین و میخندین
تو فکر بودم امروز که جلسه شیمی درمانی منه با مامان و بابا برم
بعد قضیه اون روزی رو که دیدم مامان و بابا و یه دخرت تقریبا17ساله دارن میرن
رو برای مهدی و زهرا و حامد گفتم که مهدی گفت که به احتمال زیاد میخوان به فرزند خونگی بگیرن
اولش باورم نمیشد ولی یه عکس روی دیوار همه چی رو لو داد
یه عکس سه نفری از مامان و بابا و اون دختر 17ساله
عکس های منو و بابا و مامان هم توی جعبه بود که بره تو اشغالیییییی
بدم میاد ازتونننننننننننننننننننن
نامرداااااااااا
💜نویسنده:A_S💜
سلام پدر مهربانم...
میبینی مرا ؟!
تو نباشی ،
هوا ، نور ، شیشه خیال ، هم میآزارد مرا...
ای اجابت دعای من ....
نظر کرده ی انبیاء و اولیا.....
یا صاحب الزمان عج....🌹
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
ذکر روز یکشنبه:
یا ذالجلال والاکرام
(ای صاحب شکوه و بزرگواری)ذکر روز یکشنبه که به اسم امیرالمومنین (ع) و حضرت زهرا (س) می باشد موجب فتح و نصرت می شود روایت شده است که در این روز زیارت حضرت امیرالمؤمنین (ع) و زیارت حضرت زهرا (س) خوانده شود.
#مرتبه۱٠٠
🧡⃟💭
بارهابالبخندبهشوخىخطاببه
ابراهیموزهرامیگفت:«اگرباباى
شماشهیدشد،چهکارمیکنید؟»
یامیگفت:«باباىشمابایدشهید
شود!»
اومیخواستپدیدهشهادترادر
دلودیدِفرزندانشعادىجلوهدهد
وبراینباوربودکه:«نبایدکلمهشهید
وشهادت،بچههاراناراحتکندویادر
روحیهآناناثرمنفىبگذارد.»
وقتىشهیدشدآرامشخاطرىدر
ابراهیم۶سالهدیدهمیشدوسخناو
درفراقپدرچنینبود:«پدرمشهیدشده
واکنوندربهشتاست.»
[روایتازهمسرشھید،دقـٰایقے]🕊️
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
#تلنگࢪ🗞"
میگفت :
سربـٰازامامزماناهلتوجیہنیس !!
راستمیگفت ؟
یہعمرخودمونروباسربـٰاربودن
ازسربـٰازبودنتبرعہکردیم ..
توجیہکافیہدیگھمشتۍ
باید بلندشیم وقتِعملِ!
شعارروبزاریمکنار!
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
میگفت؛کربلاکهنبردیمون
حداقلاذنراهیانوبده(:
خیلیدرددارهحسجاموندن؛💔
اینکههرجامیریببینیهمهدارنمیرنو
فقطتوموندیکهنرفتی:)
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
_💔🚶🏾♂ #تصویر #نوشته
♦️ شهادت
نام گرفت
وقتی خدا :)
کسی
را
کشت🌱
از
شدت عشق...
🥀به یاد بود شهید والا مقام عباس دانشگر🥀
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|#حضرت_برادر_گلم
با تو بودن عشق میخواد .. ♥️✨
ارسالی از ممبرعزیز کانال داداش محمدرضا😍💚
#ارسالی_ممبر
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|#حضرت_برادر_گلم
با تو بودن عشق میخواد .. ♥️✨
ارسالی از ممبر عزیز کانالمون 😍💚
#ارسالی_ممبر
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
45.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•|#حضرت_برادر_گلم
با تو بودن عشق میخواد .. ♥️✨
ارسالی از ممبر عزیز کانالمون😍💚
#ارسالی_ممبر
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز😁
⚠️کاش اینقدر که برای رعایت #احکام واجبات دیگرمون #حساسیت به خرج میدیم
👈یکمی هم برای #واجب_فراموش_شدمون نگران بودیم😶
آموزش واجب فراموش شده
[🌱|#بیستوهشتمینسالگردولادت]
مگر میشود خواهر در روز تولد عزیزبرادرش در کنارش نباشد...
خود را رسانده به کنار مزار جسم زمینیات💚🍃
به یاد روزهایی که روی زمین در کنارش بودی😍...
تولدت مبارک حضرت برادر گل مهدیهخانم🌺
˹•🌱https://eitaa.com/joinchat/3879928037C0302355822
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
[🌱|#بیستوهشتمینسالگردولادت] مگر میشود خواهر در روز تولد عزیزبرادرش در کنارش نباشد... خود را رس
داداش محمدرضا، کاش روزی بیاید که من و آبجی مهدیه در کنارت باشیم..!💔
هدایت شده از |قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💜 رمان اورا 💜
قسمت سی و نهم
یه حدود نیم ساعتی پایین معطل بودیم همه مون سکوت کرده بودیم
ظلم بود واقعا فکر شو بکن دختر باشی این همه کلاس و این ور و اون بری
روی اسم پد رو مادر خانم دکتر و آقا دکتر یدک بکشی و
حتی شعور به بچه دبستانی رو نداشتن
بعد دوست پسری که یه عمر بهش امید داشتی بهت خیانت بکنه
یه بی همه چیز رو صورتت خط بندازه
مامان و بابات از خونه بندازن بیرون
از ارث محرومیت کنن
همه چیتم ازت بگیرن
سرطان بندازن به جونت بعدشم
برن به جات فرزند خونگی بیارن
هه قشنگه نه؟
دقیقا سر نیم ساعت بود که مامان وبابا اومدن پایین هردوشون اخم رو صورتشون بود بهشون گفته بودم لباس مشکی بکنن تنشون
وقتی اومدن همگی باهم رفتیم بیرون
هرکسی سوار ماشین خودش شد و زهرا و مهدی سوار ماشین جدا شدن و منو و حامدم سوار ماشین جدا شدیم ولی من صندلی عقب نشسته بودم ما جلو تر راه افتادیم و رفتیم سمت بیمارستان
رسیدیم رفتیم پایین که بابا با عصبانیت اومدم سمتم که حامد و مهدی جلوشو گرفتن
هدایت شده از |قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
از چشمای. بابا خون میبارید اخمی کردم سرمو جوری تکون دادم که بفهمن باید رن سمت بیمارستان همگی که رفتیم جلو
به پرستار گفتم
گفت اجازه نداری کسی رو ببری با خودت بهش گفتم فقط میخوام نگا کنن همین
گفت باشه
برگشتم سمتشون که زهرا با بغض اومد سمتم بغلش کردم و رفتم سمت اتاق چادرمو دادم به زهرا مهدی و حامد نیومدن ولی بابا و مامان و زهرا اومدن دنبالم رفت تو و سلام کردم به دکتر
بهش گفتم چی شده و چی نشده
تونم اخمی کردو با لذت قبول. کرد که اونا بیان و ببینن
رفتم رو تخت سیم هارو بهم وصل کردن
برگشتم بقیه رو ببینم که
زهرا عین ابر بهار گریه میکرد مامان گریه میکرد ولی بیشتر تو بهت بود
بابا هم عصبانی بود و از نفس های بلند و سینه هاش که بالا پایین میشد فهمیدم
چشمامو بستم و به دکتر حکم شروع رو دادم
حدود دو ساعتی تو اتاق بودم ضعف بدی گرفته بودم موهام که ریخته بود رو گرفتم دستم با کمری خمیده اومدم بیرون
زهرا کمکم کرد بشینم رو صندلی بعدش لباس هامو گرفت تا بپوشم ولی پوشیدم کیک و شیر کاکائو برام خریده بود خوردم از مامان وبابا که پرسیدم
گفت که مامانم خیلی کرده بود و بابا هم عصبانی بود دیگه تحمل نکردن و رفتن بیرون
پوزخندی زدم فکر کنم انتظار اینو. نداشتن
خوبه عالیه اصلا
به زهرا و مهدی نگا کردم یادم نبود اینا نامزدی شون بود دو سه روز پیش جیغ بنفشه ای کشیدم و پریدم بغل زهرا و کلی ماچش کردم که مبارک و اینا
رفتیم بیرون برای اینکه حال و هوام عوض بشه هم حال و هوای بقیه گفتم بریم خرید برای عقد پسرا رفتن رفتن آقا حامد
کاراشو داد بهم که اگه چیزی خواستم بخرم با کارتش بخرم
کلی اولش گفتم نه و تعارف تیکه پاره کردیم ولی آخرش داد بهم
منم کلی ذوق کردم چون حدود 5تومنی میتونستم بردارم
رفتم با زهرا سمت پاساژ
💜نویسنده :A_S💜
‹ 📸 ›
.
.
#سلام_مولاجانم
چه شودکه نازنینا،رُخ خود به من نمائی
به تبسّمی،نگاهی،گرهی ز دل گشائی...
به کدام واژه جویم،صفت لطیف عشقت
که تو پاک تر از آنی که درون واژه آئی...
السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِھ^^!
‹ ↵#سلامباباجان🌤 ›
ذکر روز دوشنبه:
یا قاضی الحاجات
(ای برآورنده حاجتها)ذکر روز دوشنبه به اسم امام حسن (ع) و امام حسین (ع) است. روایت شده در روز دوشنبه زیارت امام حسن (ع) و امام حسین (ع) خوانده شود که خواندن آن موجب کثرت مال میشود.
#مرتبه۱٠٠
. ✨
شفاعتت میکنه اون شهیدی که؛
موقع گناه میتونستی گناه کنی ولی به حرمت رفاقت با اون گذشتی...!!
شهید محمدرضا دهقان🕊🌹
#محمدرضایدل
#شهید_محمدرضا_دهقان
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.