ذکر روز سه شنبه:
یا ارحم الراحمین
(ای بخشندهترین بخشندگان)
ذکر روز سهشنبه به اسم امام سجاد (ع) و امام محمد باقر (ع) و امام جعفر صادق (ع) است. روایت شده در این روز زیارت سه امام خوانده شود. ذکر روز سه شنبه موجب روا شدن حاجات می شود
#مرتبه۱٠٠
بر محمد و آل محمد صلوات 🌸🌷
کانال ختم شهدا
لینک دعوت..👇
https://eitaa.com/joinchat/1236992381Cfdad1bc874
هر روز به نیابت از یک شهید ختم صلوات برداشته میشه ...کانال تازه تاسیس هست ...کانال خودم هست لطفا عضو بشید مطمئن باشید شهدا خودشون شما رو انتخاب کردن🌺🌸
یه صلوات بر محمد و آل محمد وارد کانال زیر شید
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
بر محمد و آل محمد صلوات 🌸🌷 کانال ختم شهدا لینک دعوت..👇 https://eitaa.com/joinchat/1236992381Cfdad
با عضو شدن تو این کانال عشق خودتون رو به شهدا ثابت کنید 🌺🌸
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
__
_بادختریازدواجکنکهنمازوروزهاش
مهمترازپاکشدنآرایششباشه!(:🚶🏻♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز رو برای چه کسی میخونی؟؟؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰🥀⊱
هم مداح بود، هم فرمانده…!
سفارش کرده بود روے سنگِ قبرش بنویسند…
یازهرا..!
اینقدر رابطهاش با حضرتِ مادر قوے بود …
که مثل بےبے شهید شد..!
خمپاره که خورد به سنگرش،
بچهها رفتند بالا سرش
دیدند خمپاره خورده به پهلوےِ سمت چپش..!
#شهیدانه♥️"
#سالروز_شہادت🕊"
#شهیدمحمدرضاتورجیزاده🌦"
✅عملیات طبس، طی روزهای ۴ و ۵ اردیبهشت ۱۳۵۹ انجام گرفت.
پس از آنکه نیروهای آمریکایی در سفارتخانه آمریکا به اتهام جاسوسی دستگیر شدند، آمریکا از هر فرصتی برای آزادی آنها استفاده میکرد تا اینکه به این بهانه عملیات طبس را طراحی کرد.
✅۹۵ نیروی کماندوی آموزشدیده با تجهیزات نظامی بسیار قوی در پنجم اردیبهشت سال ۵۹ همراه ۱۴ بالگرد و هواپیما در صحرای طبس فرود آمدند که به ناگاه طوفانی از شن به هوا خاست و دید خلبانان را به حدی ضعیف کرد که ۲ بالگرد با یکدیگر برخورد کردند و آتشی مهیب در صحرای طبس برپا شد.
.🍁.
سلام بچه ها صبحتون به خیر شرمنده من نتونسته بودم دیشب براتون رمان رو بفرستم گفته بودم ادمین بفرسته انگاری ایشونم نتونستن
هدایت شده از رمان جدید
💜 رمان اورا 💜
قسمت پنجاه
_همه چیو برداشتی
+بله بفرمایید
_تشکر از شما دختر خوب
+ما نوکر شماییم
خوشحال بودم خوشحاالللل بوووووودم
خیلی زیاد شاد بود دلم شاد بود مامانم شاد بود بابا شاد بود دل امام زمان
زندگیم بهشت شده بود یاد یه فیلمی افتادم که دیروز دیدم حتی تو ماشینم برای مامان گذاشتم:
اصلا مکانیسم بخشش خدا اینجوریه که
توبه میکنی! بعد رو میکنی بهش
می گی خدیا راستی اون گناه چی؟
خدا می گه سلام! من چیزی یادم نمیاد:)
ببين نخندی به این چیزی که من گفتم فکر نکنی
از خودم در آوردم یکی از القاب خدا
ایما یا کریم الصفح یعنی جوری میبخشه که
که اصلا انگاری گناه نکردی💛
_خیلی قشنگ بود!
+اهوم خودم خییلی باهاش کیف کردم
_ترنم مامان
+جانم
_میخواستم یه خواهشی ازت بکنم
+بیا پایین مامان بیا تا دیر نشده صحبت میکنیم
_ترنم مامان وایسا
+جان دلم؟
_عه.... اینکه.... میخواستم که منو ببخشی منو و بابات خیلی بهت هم سخت گرفتیم هم زندگی رو برات زهر مار کردیم
از وقتی بابا عوض شده میگه روم نمیشه تو چشمای ترنم نگا کنم من فحاشی کردم...
+مامان بسه دورت بگردم من از ته ته ته اینجا🤍بخشیدمتون خیالت تخت تخت
بیا بریم
هدایت شده از رمان جدید
با مامان راه افتادیم سمت آرایشگاه درو باز کردیم الان گذاشتم مامان بره تو بعدش خودم رفتم
سلامی کردیم و رفتیم تو....
حدودا 12الی13ساعتی گذشته زهرا زیر دست آرایشگر خوابه آرایشگرم هرکاری دوست داره میکنه آرایش مامان لایته آرایشش زود تر از اینا تموم میشد ولی بهخاطر شینیونش مجبور شد یه مدل دیگه انتخاب کنه💇🏻♀️
من آرایشم دیر از همه تموم شده بود چون دانشگاهم رو رفتم دوباره ثبت نام کردمو
کلاس مجازی داشتم حالا مامان آماده بود منم آرایشم یکم دیگه ازش مونده بود ولی موهام هنوز درست نبود خیلی سخت گیری کردم برای موهام🕶️
بلخره بعد از کلی بگو مگو با مامان و زهرا و بقیه یه مدل ساده خیلی خوشگل و جذاب رو انتخاب کردم که بیشتر از یک ساعت طول نمیکشید موهام که درست شد بابا اومده بود دنبال مامان دم در دیدمش عین آقا دومادا شده بود سلامی به بابا کردم که گفت انشالله عروسی خودت تازگیا حرف از پسر و ازدواج و اینا میشد زود لپام. گل مینداخت😊
بابا با مامان رفت که بابا بهم پیامک زد که سر راه میخواد یه سر بره خونه و بیاد برای همین من باهاشون نرم بهتر بود زهرا که آماده شد فقط لباسش مونده بود خودمم حاضر بودم پرده که کنار رفت منم برگشتم که زهرا رو ببینم🙈
حتی نمیتونستم پلک بزنم باورم نمیشد این زهرا باشه جیغ بلندی کشیدم و پریدم بلغش👰🏻 هردومون باهم گریه میکردیم واقعا تو اون لباس بی نظیر شده بود
+خب بسه بیا عکس بگیریم
_اوکی بیا این اینه بهتره
+خب یک دو سه
_بریم؟
+نههههه وایسا یه دونه اینجوری.
_بریم؟
+هیییس بزار یه دونه تکی ازت بگیرم
_ترنمممم مهدی دم در منتظرم فیلم برداره بیرونه
+وایسا
خانم دباغ؟
_جانم عزیزم
+میشه لطفا با گوشی من از این فیلم هایی که توی اینستا میگیرن بگیرین لطفا از زهرا
_چشمممم بده من
+مرسی(لپش ماچ کردم)
خانم دباغ خواهر یکی از بچه های دانشگاهه دختر خیلی خوبی چادری و این یه اپن مثبت بود
رفتم بیرون و با گوشی زهرا یه پیام به آقا مهدی دادم که یکم منتظر بمونه
یه بیست دقیقه طول کشید ولی می ارزید بعدا که فیلم عروسی رو نگا کردیم عالی بود
قرار بود یه عروسی ساده بگیریم و آنقدر بریز و به پاش نباشه ولی مامان زهرا گفت فقط همین یه دختر و داره👩👧
نمیخواست به دلش بمونه همون موقع مامان برای منم از ته دل دعا کرد
چند وقتی بود که فامیل های نزدیکمون قطع رابطه کرده بودن بیشتر با خانواده آقا مهدی و زهرا رفت و آماد داشتم و شده بودیم مثل یه خانواده چون زیاد میرفتیم و میومدیم
پسر دایی زهرا منو. دیده بوده چند وقتی هست زمزمه خواستگاری پیچیده
ولی مهرش به دلم نیست پسر بدی نیست ولی دلم باهاش نیست
زهرا که صدام زد از فکر اومدن بیرون و روسری و چادرمو کردم سرم و رفتم کمکش رفتیم بیرون البته قبلش زهرا برای فیلم رفت بیرون بعدش من رفتم⏳
درسته دفعه قبل به آقا حامد زل زده بودم این بارم دیدم ولی فقط از کفشاش فهمیدم آنقدر سرم رو گرفته بودم پایین که صورتم پیدا نباشه
احساس میکردم هر کسی به خواد به صورتم. نگا بکنه گناه کردم و هیزه دلم پاک شده بود دلم نمیخواست گناه کنم نمیخواستم کسی گنا نکنه
قبلنا ظاهرم فقط پاک بود
الان ظاهر و باطن یکی شده بود مثل آب پاک و زلال🌊
سرم پایین رفتم تو دل یکی به کفشش که نگا کردم دیدم کفشهای دایی
داییم تو آمریکا درس میخونه و نفر آخر خانواده مادریه ماست با داییم قبلا خیلی جور بودم الان هستم فقط دوسه سالی هست ندیدمش لبخندی بهش زدم
مثل همیشه خوشتیپ و خوش عطر
+دایییییییییییی
(سعی کردم صدام رو بیارم پایین)
هدایت شده از رمان جدید
💜 رمان اورا 💜
قسمت پنجاه و یکم
_جون دلم عشقممممم
(البته اینم بگم که من رابطه ام با داییم خیلی خوبه مثل برادرم میمونه پنج سال ازم بزرگتره)
محکم بغلم کرد
+دایی دایییی له شدم
_دلم برات یه ذره شده بود شنیدم تغییر کردی؟
حالا دیگه شدم غریبه آخر از همه باید بدونم
+ببخشید دایی به خدا اگه کل قضیه رو مامان بهتون. گفته باشه اصلا این چند وقت هواسم به خودمم نبود حتی
_خیلی خوب مثل اینکه مامان وبابات رفتن بیا بپر بالا
دایی چون تو یه کشور دیگه بوده هم میترسه هم غیرت چون دیده که چه کسایی این ور تو کشور خودمون کشف حجاب کردن و رفتن اون ور آب
و حالا به غلط کردن افتادم خودش عاشق چادره چند باری هم خودش برای لباس خیلی بهم گیر داد ولی من قبلا خیلی لجباز بودم🤭
الان که چادری شدم مطمئنم خیلی خوشحاله
با همون سر پایینی تو ماشین نشستم که اومدم ضبط رو روشن کنم که دایی دستشو گذاشت رو دستم🎧
+جانم دایی؟
_جانت سلامت نگفتی این قضیه تومور چیه؟
+......
_ترنم نمیخوام سرتو بندازی پایین؟ توضیح میخوام؟
+من.... من...(نتونستم حرف بزنم)😢
_ترنم آجی همه چیو بهم گفته لازم نیست چیزی ازم پنهون کنی! ولی بهم بگو چجوری سرطان افتاد به جونت؟
+من.... هووووووف
من یه روز سر درد بدی افتاد تو سرم با زهرا رفتیم دکتر دیدم داره بالا سرم گریه میکنه پرسیدم ازش گفت تومور دارم همین!
_همین همین انتظار داری باور کنم؟
باشه امروز نه ولی من آخرش ته و توی این قضیه رو در میارم
سرم انداختم پایین چه جوابی داشتم بگم بگم سیگار میکشیدم😞
شراب میخوردم این همه غم و غصه رو تو خودم ریختم اگه میدونست حتما منو یه دعوا حسابی میکرد
دایی زد کنار
_چی برات بخرم؟ هوم؟
+چیزی نمیخورم!
_آهان یعنی الان قهری ها؟
+نه
_خیلی ضایعی ترنم وایسا حالا میام
برام یه یخ در بهشت خرید چشمم. که بهش افتاد ناخداگاه لبخندی پهنی زدم🥲
_دیدی توله بهت گفتم من میدونم چجوری خوبت کنم!
+عههه دایی نگو توله
_چشمنننمممممم رو تخم چشمم👀
دایی آنقدر شکلک در آورد که غم از دلم رفت زهرا و آقا مهدی اول رفته آتلیه برا همین خیلی شلوغ بازی در نمی آوردیم
زهرا که بهم زنگ زد جوابش رو دادم میدونستم داییم روی کلمه عشقم حساسه
+جانم عشقممممممم
_ترنم؟ حالت خوبه؟ميگما بیا توهم عکس بگیریم بیا لطفا برات آدرس فرستادم
+چشمممم عشقممم
_بیچاره داییت!
+هوم چشم میام بای👋🏻
_که عشقم ها؟
یهو دیدم یخ در بهشتش رو گذاشت عقب و چرخید سمتم
+نه دایی نه
_عه اون موقعی که میگفتی عشقم هواست نبود وایسا☝️🏻
من به شدت قلقکی بودم دایی هم از فرصت استفاده کرد خداروشکر کردم شیشه ها بالا بود صدای خنده ام بیرون نمیرفت
نیم ساعت بعدش رفتیم آتلیه عکس با زهرا گرفتم و یه عکسم با حجاب سه تایی گرفتیم
یه ساعتی طول کشید📷
ولی راه افتادیم دایی هم کم نزاشت و شروع کرد به بوق زدن ماشین
رسیدیم به تالار که مامان اومد و منو و دایی رو راه داد تو البته بعد از ورود عروس و داماد
امروز جلسه آخر شینی درمانی بود و من تومور از بین رفته بود خدا رو شکر
گفتم آخر شب برم دکتر که کسی متوجه نشه
وارد که شدیم من کنار زهرا بودم ولی عقب ترش دایی هم کنار آقا مهدی که خیلی زود صمیمی شده بودن
زهرا و آقا مهدی رفتن تو جایگاه که رفتم پیش مامانینا برا کمک که مردا رفتن بیرون همه زن شدیم
از بس به این کفشا راه رفته بودم پاهام ساب برداشته بود مثل عقد
زهرا که اولش بمب انرژیبود ولی خواب بود دیگه آخرش هردومون بعد از شام سنگین شده بودیم خوبی این عروسی این بوده که مردا همش تو زنونه نبودن در. کل سه بار اومدن و رفتن اونم درحد 10دقیقه یا یه ریع
وقتی دیدم زهرا و بقیه هواسشون نیست نگا. کردم به ساعت ساعت10 بود تاکسی گرفتم سمت بیمارستان میرم که جلسه رو بندازم یه روز دیگه
شب خیلی خوبی بود و هست و خواهد بود
آنقدر مسخره بازی با دایی و مهدی و زهرا در اوردیم سعی کردم سنگین رنگین باشم البته این مسخره بازی
مال قبل مهمانها و بعد مهمان های خودی بود درسته ساعت 10 بود ولی چون خانواده های درجه یک و دو الان فقط بودن که خیلی هم زیاد بودن دیگه بین اون همه جمعیت من خودم رو به زور کشیدم بیرون
آرایشم رو برای بیرون خیلی کم. تر کرده بودم و میشه گفت کلا پاکش کرده بودم
رفتم بیمارستان با خانم دکتر صحبت کردم و قرار شد برای پس فردا
رفتم دوباره تالار و بقیه ساعت هارو کنار همدیگه گذراندیم
شبی که خیلی شادی توش بود
شبی که همه دلمون صاف عین اینه بود حدود ساعت 12بود که همه رفتن و فقط یه تا خانواده مونده بودیم دایی رفت خونه چون تازه از راه رسید رفت خونه تا استراحت کنه
ما هم تا ساعت 3صبح بیدار موندیم که دیگه عروسو داماد اعتراض کردن که همه قشنگو. شیک انداخته شدیم بیرون
وقتی رسیدم خونه رفتم سراغ دفترچه و شروع کردم به نوشتن تا خود صبح
💜نویسنده:A_S💜
:)❤️
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
هدایت شده از رمان جدید
💜 رمان اورا 💜
پنجاه و دوم
کل روز رو نوشتم فرداش با خستگی تمام رفتم دانشگاه بچه ها مثل قبل هم به خاطر ظاهرم و هم به خاطر نبودن و اخلاقم باهام سرد شده بودن من با بچه ها خیلی صمیمی بودم و این تغییر یهویی دام رو شکسته بود
با خستگی و کوفتگی برگشتم خونه الصا امروز برام خوب نبود
فرداش کارای تعویض دانشگاهم رو درست کردم یهو به فکرم افتاد برم سر کار
قضیه اش رو با مامان وبابا درمیون گذاشتم که اتفاقا موافقت کردن منم افتادم دنبالش خیلی زیاد دلم میخواست توی مزون لباس عروس و حنابندون و نامزدی اینا کار کنم
حدود یه هفته دنبال کار بودم که یه جا توی مزون پیدا کردم که اتفاقا تقریبا نزدیک خونه بود و این به نفع من بود فرداش تیپ زدم و رفتم سمت مزون جایی که واقعا دوستش داشتم
سه روز دیگه میرم تو بیست و چهار سال و انشالله امسال یه سال جدید رو شروع میکنم همون طور که پارسال باهدیه زهرا و اجازه ای که امام زمان که بهم دادن شروع کنم
.............
زمان حال:
.............
چشمام داشت سنگین میشد از بس گریه کرده بودم
قفل درو باز کردم و رفتم رو تخت. پتو رو کشیدن رو سرم دیگه. نای گریه کردن نداشتم با بالا پایین شدن تخت فهمیدیم زینب نشسته😢
_ترنم نمیخوای حرف بزنی؟آروم میشی!
+نه آجی مرسی
_پاشو اینو بخور
بلند شدم یه قرص سر درد بهم داد و آب🍶
_ترنم باید بگی وگرنه تو دلت میمونه عزیز دلم
+چی بگم از بد بختی ام؟ چی بگم
_خب....!
سرش رو انداخت پایین اونم داشت گریه میکرده چی باشه نمتونستم گریه اش رو ببینم
+زینب...؟
_ببخشید تنهات میزارم آجی 😓
و رفت بیرون رفت و منو تنهاگذاشت با دردام
چی کار باید میکردم دوسال پیش با مامان و بابا آشتی کردم اونا تاحالا نرفته بودن کربلا یه هفته پیش خودم براشون کربلا رو جور کردم و فرستادمشون✈️
ولی تو اتوبوس دم مرز عراق یکی حمله به اتوبوسشون دم مرز سعی کردن جلوشون رو بگیرن که دوتا شهیدم شدن ولی اتوبوس رو برداشتن و معلوم نیست با افراد تو اتوبوس چی کار. کردن؟🔗
الان مامان و بابای من معلوم نیست کجان؟
زنده آن؟ یا مرده؟ تو این یه هفته نه به کارم رسیدم و نه به دانشگاه❌
دوسال تموم تو اون مزون کار کردم ولی رئیسش خانم رئیسی بعد از یکسال عوض شد و یه دختر کم سن در از خودن جاش اومد
تا چند وقت آب مون باهم توی یه جوب نمیرفت🌊
یه بار بحث جدی شد و دعوامون بالا گرفت
راحت جلوی من رشوه میگرفت و پول حروم توی کار میاورد اعصابم از کارش به هم خورد پسرا رو دعوت میکرد و باهاشون بیرون میرفت 🚶🏻♀🚶🏻♂
درسته دیگه اوسا شده بودم برای خودم ولی اون رئیس مزون بود منو نمیتونستم برای خودم کاری بکنم🤷🏻♀
همون موقع به مامانش زنگ زد عجیب بود مامانش که اومد اونم مثل دخترش وضع درست و حسابی نداشت👩🏻🦱
ولی پشت منو گرفت و افتاد دنبال کارا تا منو رئیس کنه
کلی به مامانش گفتم نمیخوام ولی گوش نکرد میگفت.....
💜نویسنده :A_S💜
هدایت شده از رمان جدید
💜 رمان اورا 💜
قسمت پنجاه و سوم
من میخواستم دخترم یه جا فقط کار کنه
که از این مسائل بیاد بیرون ولی انگاری این طور نشد و میخواد خودش دخترش رو تربیت کنه🙎🏻♀
منم با خیالت آسوده و دو دستی و با احترام شدم رئیس مزون از ذوق تو پوست خودم نمیگنجیدم
به خانواده که خبر دادم اوناهم کلی ذوق کردن و افتخار کردن
بهم تونستم روی پای خودم به ایستم و دختر خود ساخته و موفقی باشم💪🏻
آهان راستی تونستم تومور رو از بین ببرم اون جلسه آخرم یادم رفت که چند ماه بعدش که رفتم پیش دکتر گفت از بین رفته🕶
از خوشحالی بال در آوردم با شیرینی رفتم خونه زهرا بعدش رفتم خونه هدیه خانم (مامان زهرا)
برگشتم سمت خونه🏘
نمیتونستم قبول کنم مامان و بابا مفقودالاثر شدن من زندگیم به اونا وصل بود🔗
زهرا و زینب و آرمان و آقا مهدی دنبال مامان و بابا بودن
بعد از یک سال مامان وبابا برام خونه گرفتن چون کارشون رونق گرفته بود و مراجعاتشون بیشتر شده بود💵
و اکثر روز رو بیرون بودن و اینکه من سال قبل دانشگاهم رو عوض کردم
ولی بازم به مشکل خوردم البته برای من نه
یه نفر ازم یه عکس گرفته بود و تحدید به پخشش داد
که شکایت کردیم که فهمیدیم همش چاخان بوده فقط میخواسته پول به جیب بزنه 💳
مجبوربودم دوباره دانشگاه رو عوض کردم چون دیگه آبرویی برام نمونده بود
حالا دانشگاهم دور از خونه مامان اینا بود و به خونه من نزدیک🛣
خونه ای که توش ساکنم مال رقیه خانم و مش رضا است 🧩
اقا آرمان دختر مش رضا است و زینب عروسیشون و نوه هاشون آروشا و امیر آقا👨👩👧👦
هرموقع که از دانشگاه یا کار برمیگردم و رقیه خانم منو میبینه و میبینه خستگی دارم ازم میباره🙍🏻♀
سریع برام غذا درست میکنه🍱
و من واقعا از اینکه آنقدر به فکر ممنون دارشم
و اینکه بگم که چند وقته که رقیه خانم یه جلسه گذاشت که بهم گفت میخواد که از این به بعد بهش بگم 🗣
بی بی رقیه منم بدم نیومد جون مادر بزرگام هردو فوت کرده بودن🪦
آقا آرمانم خود زینب بهم گفت که داداش آرمان صداش بزنم
درسته که خیلی باهاشون صمیمی نیستم ولی خودش گفت که اینجوری راحت نیست و انگاری باهاشون غریبه ام زینبم مشکل نداشت با این قضیه🖇
خسته شدم دیگه💔 پتو رو تو دستم فشرده ام و مامان و بابا رو به خود امام حسین سپرده ام
💊قرص کم کم روم تاثیر گذاشت و خوابم برد
_اهاییییی ترنمممممم
پریدم تو جام فکر میکردم تو خواب یکی داره صدام میکنه از تخت اودن پایین و درو باز کردم
+ها؟
_هان چیه؟ جانم! اولا
دوما ما و مامانجون(بی بی رقیه) داریم میریم یه سر روستا اینم کلید خونشون ما رفتیم فعلا
+قربونت باشه خوش بگذره
_یاعلی
+زینب؟
_جانم؟
+کی میاین؟
_انشالله یه هفته دیگه اجازه هست؟
+چون اسرار میکنی بفرما!
_کاکتوس اعتماد به نفس تورو اگه داشت....
+سالی دوبار زعفون میداد
_خخخخ
+خخخخ
زینب که رفت رودر اتاق سر خوردم و اومدن پایین سعی کردم این یه هفته چهره شادم رو به بقیه نشون بدم و غمم رو فقط خودم و بی بی داشته باشم🩹
درسته زینب و زهرا دوست صمیمی بودن ولی فقط بی بی حالمو میفهمید💎
💜نویسنده :A_S💜
💜 رمان اورا 💜
قسمت پنجاه و چهارم
بی بی حالا رفته بود روستا و کسی تو ساختمون نبود که باهاش درد و دل کنم ❤️🩹
دستم رو گذاشتم روی سرم ذهنم به شدت پراکنده شده بود🌪
هیجا راه پیدا نمی کردم که بتونم خودم وارد عمل بشم و خانواده ام رو پیدا کنم👨👩👧
درسته دنبال مامان و بابا بودن ولی د لب م آروم و قرار نداشت 🪢
سعی کردم خودم رو به بی خبری بزنم تا بلکه شاید یکم ذهنم آروم بشه و حالم بهتر بشه🌈
نگا کردم به ساعت ساعت 11شب بود و من چقدر خوابیده بودم فکر کنم اون موقعی که خوابیدم ساعت 5عصر بود 🌗
نفسی کشیدم و رفتم جلوی میز آرایش و اینه و نگاهی به خودم انداختم
نسبت به دوسال پیش خیلی قوی تر و محکم تر و بزرگ تر شده بودم🍂
زخم روی صورتم کامل از بین رفته بود 🍃منم سعی کردم خاطراتم رو از بین ببرم
اخم کردم من نباید ببازم و بشکنم من شیعه حضرت علی ام 💪🏻
من دختر حضرت زهرام.... من عمه ام خانم زینبه من قوی بودن رو از بزرگواران یاد گرفتم🧕🏻
موهام رو گوجه بستم و بلند شدم سلامی به مادرمون دادم و بلند شدم
تختم رو جمع و جورکردم و پرده اتاقم رو کنار زدم درسته آفتاب نبود🌕
ولی حس خوبی بهم داد رفتم طبقه پایین و برای خودم یه بندی توپ درست کردم و خوردم🍲
خیلی وقت بود فکر کنم دوسال پیش بود
که فقط میخواستم چله بردارم که هر شب زیارت عاشورا بخونم📱چون عادت به خوندنش نداشتم اول از روی کتاب گوش میدادم 📓
ولی بعدش خودم از روی گوشی میخوندم📱
امشب واقعا حالم گبد بود و سر درد داشتم طبق عادتم ظبط رو روشن کردم و زیارت رو گذاشتم📻
میدونید زندگی با امام حسین (ع) انگاری خدا بهترین زندگی روی کل زمین رو بهت داده🌎
و کربلا رو هم انگاری یه قطعه از بهست رو روی زمین اورده🌏
میدونید من از زندگی 100درصو راضیم چون اصلا دیگه توش گنا نمیبینم
چون خودم پاکم خانواده ام پاکن و زندگی پاکی داریم🌱 و من عاشق خدا و اهل بیت خوبشم
زیارت که تموم شد چشمام و بستم و سلام به امام زمانم دادم✋🏻
یادمه آقای پناهیان میگفتن لاقل روزانه یه سلام به امام زمان بدید که بفهمه که به یادش هستید👌🏻
آقا هر روز و هر وقت به فکر ما و در حال طلب آمرزش از خداست به خاطر گناهامون🖤
حالا نمیتونیم برای امام زمانمون چند ثانیه وقت بزاریم⏳
💜 رمان اورا 💜
قسمت پنجاه و پنجم
منم پی حرف ایشون بعد از هر نمازم یه سلام اول به خدا میدم:
السلام علیک یا الله و رحمة الله و برکاته
دوم به امام زمانم:
السلام علیک یا صاحب الزمان و رحمة الله و برکاته
و سوم به امام حسین:
السلام علیک یا اباعبدالله و رحمة الله و برکاته
این سه تا سلام توی زندگی من غوغا کردن
من وقتی بعد از هر نماز این سه تا سلام رو میدم انگاری خدا آرامش رو با سرنگ رو وجودم تزریق کرده💉
سه تا سلام رو که دادم ساعتم رو کوک کردم و خوابیدم و قسم دادم خانم سه ساله رو که به باباشون بگه مامان و بابام و همه اون هایی که توی اتوبوس 🚌
بودن رو برگردونه انشالله
.....
چشامام رو باز کردم نگا به ساعت کردم 4:00 وقت اذان بودم وضو رو گرفتم وسجاده ام رو پهن کردم 📿نماز رو که خوندم رفتم دفترچه مخصوصم رو آوردم📒
توی این دفتر چه هر روز من توسل میکنم به یکی از اهل بیت و پیغمبرا و هرچی که خونده شد و یا گفته و انجام شد هدیه به این بزرگوار باشه 🎁
امروز. رو دور دوم و امروز توسل به امام مجتبی (ع) بود
سلام دادم و التماس کردم که برگردونن همه رو و توسل رو انجام دادم
بعدش دلم نیومد بلند شم همونجا روی سجاده ام خوابم برد🛌
داشتم فکر میکردم تو این یه هفته من خیلی به خدا و پیر و پیغمبر قسم دادم والتماس کردم 🙏🏻اگه خدا نخواد و نشه که برگردن و بگن شهید شدن چی😥
میتونستم دووم بیارم؟
یه لحظه فکرم رفت سمت خانواده های شهدا اونا چی میکشن؟ 🥺
بیخیال شدم و افکار منفی رو دور کردم و چشمام رو روهم گذاشتم 1_2_3.....🛌
غلطی زدم کمرم چوب شده بود واقعت اذیت شده بودم دیگه
بلند شدم و چادر رو برداشتم با سجاده تا کردم و گذاشتم تو کمد🚪
نگا. کردم دیدم ساعت8صبحه این موقع مامان همیشه میومد و بیدارم میکرد!
اخ مامان اخ مامان کجایی که ببینی دارم از دوریت دق میکنم😔
امروز دانشگاه داشتم ولی درساش خیلی مهم نبود سر کارم امروز کار خاصی نداشتم
بعد زا قضیه چند نفری رو استخدام کردم که حتی اگه من نباشم خودشون کارو بچرخونن🛎پس یه حمام🚿 کوچیک رفتم و کتاب سال های بنفش رو شروع به خوندن کردم 📖
هر صفحه که میخوندم چشمام باز تر میشد مگه میشه یه نفر آنقدر عذاب بکشه و این رژیم آنقدر...... 🔪
کلی چیز ازش یاد گرفتم ولی اعصابم خورد شد این چند روزا خیلی زود اعصابم خورد میشد
کتاب رو گذاشتم کنار و گوشیم روبرداشتم📱 یه دوری توش زدم
1 ساعت و نیم گذشته بود و من نفهمیدم ⏰رفتم پایین و برای ناهار یه برنج و عدس گذاشتم غذا رو که دم گذاشتم نشستم روی مبل و کانالا رو بالا پایین میکردم یهو یادم افتاد به بی بی گوشیم رو از بالا آوردم و رنگ زدم بهشون
+سلام بی بی📞
_سلام شما؟
+اذیت نکن بی بی به خدا یادم رفت
_خوبه خوبه قسم نده خدا رو الکی
+خوبین؟ خوش میگذره بدون من؟
_خوش که بعله ولی ترنم مادر چرا صدات گرفته؟ گریه کردی باز؟ چند بار بهت بگم دختر جون اگه مامان و بابات رفتن کربلا برای زیارت امام حسین خود امامم برشون. میگردونه صحیح و سالم نگران نباش خدا بزرگه.
با حرفاش کلی آروم شدم هر موقع باهاش حرف میزدم آروم میشدم
+بله چشم ممنونم واقعت ازت بی بی جون مرسی بهتر شدم 🌊
_صد دفعه گفتم نگو مرسی، مرسی مال اونور ابیا است
+خخخخخخ خخخ بی بی اون ور آبی رو شما کی یاد گرفتین؟
آخه بی بی تا سال ششم رو بیشتر نخونده و اون موقع هام این چیزا نبود
_بلخره ماهم پیشرفت میکنیم ننه
+خخخخخ بله بله درسته
_دخترم باید برم مش رضا داره صدام میکنه
+باشه ببخشید مزاحم شدم یاعلی
_دیگه نگو مزاحممم😡علی یارت
خندیدم این زن عجیب مثل مامان بزرگم برام بود من 3سالم که بود مادر مامان فوت کرد مامان بابا هم که قبل از تولد من فوت کردن🪦
ولی عجیب یادمه خاطراتم رو باهاش
دیگه حوصله ام داشت میپوکید رفتم شال و کلا کردم و زدم بیرون 👢🧣🧥
گفتم یه سر بزنم به بهشت زهرا
وسط راه صدای پیامک گوشیم اومد برش داشتم توی گروه سه نفریمون(منو زهرا و زینب) برام یه فیلم فرستاده بودن یکی شون📜
گزاشتم رو بولوتوث و بقیه راه رو رفتم مال استاد پناهیان بود:
باور بفرمایید
اکثر کسانی که اهل دوزخ خواهند شد
مال این است که
این حقیقت رو درک نکردن
این حقیقت که خدا
مارو فوق العاده دوست داره:)
پیغمبر اسلام
فوق العاده مارو دوت داره:)
امیر المؤمنین(ع) هرموقع
ابراز محبت میکردند
به یاران و دوستان خودشان
به شیعیانشان
بلافاصله میفرموندکه
و خدا بیشتر از من
شما رو دوست داره
چجوری امیر المؤمنین، علی(ع)
بلافاصله اینو میفرمودند
امام باقر (ع) آیند می فرمودند
پیامبر اکرم اینو می فرمودند
ولی ما اینو به بچه هامون نگیم؟
بیاید، پدر مادر ها
این کارو بکنند
محبت خودشون رو
به بچه هاشون اثبات کنند
و دقیقه ای یک دفعه بگن:
خدای ما، بیشتر از ما
شما رو دوست داره
قشنگ بود خیلی ولی آخه برای چی برای من فرستاده بود این باید برا کسی میفرستاد که بچه داشته باشه 🤱🏻
نه من بچه داشتم نه زهرا و زینب خیلی مشکوک بودم بهشون خیلی زیاد
💜نویسنده:A_S💜
🌸ای دیدنت بهانه ترین خواهش دلم
🌺فکری بکن برای من و آتش دلم
🌸دست آدم به سینه بی تاب میزنم
🌺صبحت بخیر حصرت آرامش دلم
سلام روشنی دیده احرار...
اللهم عجل لولیک الفرج 💚