eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨اطلاعیه تکمیلی روابط عمومی کل سپاه ♦️بسم الله الرحمن الرحیم ♦️در پی اقدام متجاوزانه رژیم ددمنش و جنایتکار صهیونیستی در حمله هوایی به دمشق 4 تن از مستشاران نظامی سپاه و مدافعین حرم و تعدادی از نیروهای سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. ♦️شهادت شهیدان حجت الله امیدوار ، علی آقازاده ، حسین محمدی و سعید کریمی را به حضرت ولیعصر (عج ) ، مقام معظم رهبری و فرماندهی کل قوا (مدظله العالی) ، خانواده های معظم شهیدان و آحاد فرماندهان و رزمندگان جبهه مقاومت اسلامی تبریک و تسلیت می گوییم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توضیحات خوبی درباره حمله صبح امروز رژیم صهیونسیتی به مقر مستشاران ایرانی در دمشق سوریه که سید پویان حسین‌پور در پیجش منتشر کرده. صهیونیست‌ها هم عصبی‌اند و هم خطر ماهوی را احساس کردند و از طرفی هم در غزه شکست خوردند و اهداف اعلامی را محقق نکردند و حالا برای تقلیل آثار شکست و البته مثلا واکنش به کنش‌های جبران‌ناپذیر مقاومت رفتار عصبی نشان می‌دهند ...
https://eitaa.com/shahidanbabak_mostafa حالا که دعوتتت کرده بمـــــــــــــون.!
زمینی بودند و به آسمون رفتن دوبـاره جـا موندیــم رفیقامون رفتن…💔
تصاویری از شهید یوسف امیدزاده معروف به حاج صادق که در حملات امروز رژیم صهیونیستی به حومه دمشق به شهادت رسید😔💔💔
:« طراحی لوگوی •انصار‌الشهدا• جهت سفارش و مشاوره به آیدی زیر مراجعه فرمائید. ⬇️ @ghraf_Fatemiyoun |•@Fatemiyoun_ghraf•|
https://daigo.ir/secret/33779445 ناشناس🌸اگر حرفی انتقادی برای کانال هست بفرمایید و حتما نظراتتون رو در مورد این کمک هایی که تو کانال میزارم بگید ان شاءالله
#پوستر🖤 به باوری که در اعــماق چشم اوسـت قـــسم؛ تــمـام مــردم ایـــران ســپاهِ فرمــانده سایه ها‌ میـشـوند✌🏻 #حاج_صادق #ایران_تسلیت
هدایت شده از رفیق‌شهیدم🤍🕊️
امشب 🤍🕊 ۳۷۰ بشه؟! قراره آمارزیادشد عکس های ادیت شده زیبا از شهیده‌بگذاریم💔🥺
هدایت شده از الله اکبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴مهریه فرح دیبا...! عقدش آریایی بود یا اسلامی؟ خودتون ببینید 🙃👆 🦋کانال الله اکبر @allahoak_bar
🖤تصاویر شهدای ایرانی حمله صهیونیست‌ها که امروز به شهادت رسیدند. ✔️بکشیدملت ما را ، ملت ما بیدارتر می شوند...
اگرخوندی لطف کن برای همه گروهابفرست --------------------------------------------------------- 💚برخاتم انبیاء محمد مصطفی(ص)صلوات --------------------------------------------------------- 💚بر فاطمه زهرا(س)بی بی دو عالم صلوات --------------------------------------------------------- 💚برعلی(ع)شیرخداحیدرکرّارصلوات --------------------------------------------------------- 🤍بر قامت امام حسن و امام حسین صلوات --------------------------------------------------------- 🤍بر قامت رعنای مهدی(ع)صلوات --------------------------------------------------------- 🤍بر چهره دلربای مهدی(ع) صلوات --------------------------------------------------------- ❤️برسجاده پرزنورمهدی(ع) صلوات --------------------------------------------------------- ❤️بریازده امام قبل مهدی(ع)صلوات --------------------------------------------------------- ❤️برنرجس خاتون(ع) مادرپاکش صلوات --------------------------------------------------- انتشار با شما😍... می‌دونی اگه پخش کنی چند تا صلوات فرستاده می‌شه و دل امام زمانت و شاد می‌کنی؟؟😍
🌾 🌾قسمت احساست را نشان بده برگشتم بیمارستان …🏥  باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار … حرف دیگه ای نمی زد … هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید … اولین چیزی که می پرسید این بود … – با هم دعواتون شده؟ …😳  _با هم قهر کردید؟ …😧 تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم …  چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد … و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست …  – واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه …😏 – از شخصی مثل شما هم بعیده … در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه …😏 – من چیزی رو که نمی بینم قبول نمیکنم …😌 – پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟… منم احساس شما رو نمی بینم …😏  آسانسور ایستاد …  این رو گفتم و رفتم بیرون …تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود … چنان بهم ریخته و عصبانی … 😡👊که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه … سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد … تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد … گوشیم زنگ زد …📲 دکتر دایسون بود … – دکتر حسینی … همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم…بیاید توی 🌳حیاط⛲️ بیمارستان … رفتم توی حیاط …  خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز … بدون هیچ مقدمه ای … – چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ … من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ … حتی اون شب … ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد … که فقط بهتون غذا بدم …  حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من … و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ …😠 ادامه دارد ... ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت زنده شون کن پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید …😒 ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم … – احساس قابل دیدن نیست … درک کردنی و حس کردنیه… حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید … احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه … غیر از اینه؟… شما که فقط به منطق اعتقاد دارید … چطور دم از احساس می زنید؟ … – اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانه ای که باهاش … فقط از خرافات تون دفاع می کنید … کمی صدام رو بلند کردم … – نه دکتر دایسون … اگر خرافات بود … عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد … نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره … شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ … یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ … تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ …  اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن… زنده نمی کنید؟ … اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده شون کنید … سکوت مطلقی بین ما حاکم شد …😒😐  نگاهش جور خاصی بود…حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره…آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم … – شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید …من ببینم … محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید … از من انتظار دارید … احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم …  اما چشمم رو روی ببندم … شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ …😟😐 با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد … – زنده شدن مرده ها توسط مسیح … یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا …بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود …😒😠 چند لحظه مکث کرد … – چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …😏 ادامه دارد ... ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت خدا را ببین با قاطعیت بهش نگاه کردم … – این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست … عصبانیت😠 توی صورتش موج می زد … می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد … اما باید حرفم رو تموم می کردم… – شما الان یه حس جدید دارید … حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش … احدی اون رو نمی بینه …بهش پشت می کنن … بهش توجه نمی کنن … رهاش می کنن… و براش اهمیت قائل نمیشن …  تاریخ پر از آدم هاییه که… 👈خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن … اما ببینن و باور کنن …👌 شما وجود خدا رو انکار می کنید …  اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده … من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید …  اما وقتی … فقط و فقط یک بار ☝️بهتون گفتم… احساس شما رو نمی بینم … آشفته شدید و سرم داد زدید … خدا 👈هزاران برابر شما👉 بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ …😏 اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود … اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد …  چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود … که به ندرت با هم مواجه می شدیم … تنها اتفاق خوب اون ایام …  این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد … می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم …  فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود …😍❤️ ادامه دارد ... ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت غریب آشنا بعد از چند سال به ایران برگشتم …🇮🇷🛬   سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت …  حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود … از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم😊😢 تنگ شده بود… توی فرودگاه … همه شون اومده بودن …  همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد …  خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت …😢 با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن …  هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت …  حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود … باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید…  محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم … خونه بوی غربت می داد …  حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم …  اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن …اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود …  اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم …  غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود … فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم … کمی آروم می شدم … چشمم همه جا دنبالش می چرخید … شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش … برای نماز صبح🌌 که بلند شدم …  پای سجاده … داشت قرآن📖 می خوند … رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش …  یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت …😭 – مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای ✨بوی چادر نمازت✨ تنگ شده بود … و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد … ادامه دارد ... ✍نویسنده: