eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت "دوست دارم زودتر خانوم خونه م بشی" طنین صدایش مدام توی گوشم می پیچید.☺️ مطمئن بودم زهرابانو هم نسبت به این تصمیم واکنش نشان می دهد. چرا که مدام به فکر تهیه ی جهیزیه ام بود آن هم به بهترین شکل ممکن. چیزی که زیاد برای خودم مهم نبود. حتی به صالح نگفتم که خانه را چه کار کنیم؟ خیلی کار داشتیم و این پیشنهاد صالح همه را سردرگم می کرد. درست مثل تصورم زهرا بانو کلی غر زد و مخالفت کرد اما بابا آنقدر گفت و گفت و گفت که سکوت کرد و کم و بیش متقاعد شد.😑 اینطور که فهمیدم هنوز قرار بود با سلما و پدرش توی خانه ی پدرش زندگی کنیم. مشکلی نداشتم اما از صالح دلخور بودم که درمورد این مسائل با من چیزی نمی گفت. از طرفی هم نگران بودم. از این همه اصرار و عجله واهمه داشتم و سردرگم بودم برای تشکیل زندگی جدید.😔 دو روز بود که صالح را ندیده بودم. انگار لج کرده بودم که حتی به او نمی گفتم یک لحظه به دیدارم بیاید و خودم هم با او تماسی نداشتم. اصلا این سکوت صالح هم غیر طبیعی بود. انگار چند شهر از هم فاصله داشتیم و همسایه ی دیوار به دیوار هم نبودیم.😶 بی حوصله و بغض آلود بیرون رفتم. مدتی بود به پایگاه نرفته بودم. هنوز پیچ کوچه را رد نکرده بودم که ماشین صالح از جلویم رد شد. بی تفاوت به راهم ادامه دادم.😒 صالح نگه داشت و صدایم زد. توجه نکردم. ــ مهدیه جان... مهدیه خانوم...😳 ایستادم اما به سمت او نچرخیدم. ماشین را خاموش کرد و به سمتم دوید. ــ خانومی ما رو نمی بینی؟😒 بدون حرکتی اضافی گفتم: ــ سلام...😒 ــ سلام به روی ماهت حاج خانوم😍 ــ هنوز مشرف نشدم. پس لطفا نگو حاج خانوم.😒 ــ چی شده خانومم؟ با ما قهری؟ نمیگی همسایه ها ببینن بهمون می خندن؟😉 ــ همسایه ها جای من نیستن که بدونن چی تو دلم می گذره😔 ــ الهی من فدای دلت بشم که اینجوری دلخوری. می دونم... به جان مهدیه که می خوام دنیاش نباشه خیلی سرم شلوغ بود. الان هم باید برگردم محل کار. فقط چیزی لازم داشتم که برگشتم. قول میدم شب بیام باهم حرف بزنیم. باشه خانومم؟!😊 مظلومانه به من خیره شده بود. گفتم: ــ لطفا شرطمون یادت نره.☹️ با تعجب به من نگاه کرد. گفتم: ــ اینکه مواظب خودت باشی.😔 لبخند زد و دستش را روی چشمش گذاشت. سوار ماشینش شد و با عجله دور شد. آهی کشیدم و راهی پایگاه شدم.🚶 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈
دوستان ببخشید پارت های قبلی رو اشتباه فرستاده بودم حلال کنید
گوگولی کیوت [✨🍋] 👩🏻‍🎨 👩🏻‍🎨 ---------------------------------------
7.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌∞♥∞ 「 🌱• 」 بھ شب‌جمعه ... [ أَلسَّلامُ‌عَلى‌ساکِنِ‌کَرْبَلآءَ ] حسین«؏»جان دوست دارم باران شوم ببارم روی سنگ‌های بین‌الحرمین... ببارم روی گنبدت و با تمام وجود حس کنم نوازش پرچمت را... ♥️