#رمان_حورا
#قسمت_نوزدهم
آخرشب در اتاقش زده شد.
_بفرمایین.
تا حالا ڪسے به در اتاق او نڪوبیده بود. برایش عجیب و غیر منتظره بود.
در باز شد و دایے اش وارد شد. حورا به احترام بلند شد و سلام ڪرد.
_شب بخیر حورا جان.
_شبتون بخیر. امرے دارین؟
_بشےن دخترم.
نشستند روے تخت و حورا سرش را پایین انداخت.
منتظر هر سوالے بود از طرف دایے اش.
_ فڪراتو ڪردے حورا؟
_نه.. من روش اصلا فڪر نڪردم. چون برام در اولویت نیست.
_حورا جان من براے خوبے خودت میگم.تو باید روے این مسئله خوب فڪر ڪنے تا بتونے از وضعیت این خونه خلاص بشی.
_من مشڪلے با این خونه و رفتاراے زن دایے ندارم. من اینجا راحتم دایی.
لطفا مجبورم نڪنین در این مورد.
_فرداشب سعیدے میاد با هم حرف بزنین. لطفا رو حرف من حرف نزن دوست دارم حداقل یک جلسه باهاش حرف بزنی.
_اما دایی..
_گفتم لطفا حورا. رومو زمین ننداز.
_آخه من دوست دارم با ڪسے ازدواج ڪنم ڪه..دوسش داشته باشم.
_حالا ببینش شاید خوشت اومد ازش. مرد جا افتاده و ڪاملیه.
حورا ناچار سرے تڪان داد و چیزے نگفت.
داےی اش با خوشحالے لبخندے زد و گفت:بگےر بخواب دخترم. شبت بخیر.
آقا رضا ڪه رفت، شب زنده دارے هاے حورا شروع شد. تا صبح بیدار بود و این پهلو اون پهلو مے ڪرد. فڪرش مشغول بود و خوابش نمے برد.
ظهر روز بعد امتحان داشت و خراب ڪرد. از بس فڪرش مشغول شب بود.
عصر ڪه به خانه رسید، لباس هایے ڪه زن دایے اش برایش آماده گذاشته بود را بدون حرفے پوشید و آماده نشست منتظر مردے ڪه او را ذره اے نمے شناخت.
سعیدی ڪه آمد او را صدا زدند. چادر رنگے اش را سرش ڪرد و از اتاقش بیرون رفت.
سلام سرسرے ڪرد و بدون نگاهے به سالن، به آشپزخانه و با سینے چاے آمد.
به همه تعارف ڪرد و ذره اے به مرد ڪت و شلوارے ڪه از او تشڪر ڪرده بود، نگاه نڪرد.
روی مبل ڪنار دایے اش نشست و سرش را پایین انداخت.
_اینم حورا خانم.
_چقدر سر به زیر!
حورا زیر لب چیزے گفت و سڪوت ڪرد.
مرےم خانم گفت:حورا همیشه همینه. مطمئنین مے تونین با این اخلاقاش ڪنار بیاین؟
باز هم تیڪه، باز هم سرڪوفت و باز هم زخم زبان.
سعیدی گفت:بله همین حجب و حیاشون قشنگه.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
📝 حَرفِ حِسـٰاب
°|حاج حسین یکتا|°
🍃{بچهها! دعا کنید نَمیرید؛ حیف نیست بچه هیئتی به اربابش اقتدا نکنه؟
مگه ما از شهدا چی میخواییم!؟
میخواییم به ما یاد بدن میشه معصوم
نبود اما تو بغل معصوم جون داد!}🍃
اللهمارزقناشهادةفیرکابالمهـدی♥️