دوستان من الان از حجم پیام های ناشناس براتون فیلم میفرستم که اگه دیر جواب دادیمناراحت نشید
توییکهمیریتوپیوینامحرم
ایموجیخندهمیفرستی🖐🏻
هیچفرقیبااونیکہجلونامحرم
باصدایبلندمیخندهنداری
بهفکرقلبامامزمانهمهستی؟
#چراحتگناهمیکنی💔
آقاامامزمـان
بهعشقماچشمبازمیکنھ
اینعشقفهمیدنینیست...!
بعدما
صبحکهچشمبازمیکنیم؛
بجایِعرضارادتبھمحضرآقا
گوشیامونُچکمیکنیم💔😔🖐🏼
#استادپنآهیآن
#اینھرسممنتظری؟.
چادروسلیهبازینیست
کهعکسمیگیریباهاش
استوریمیکنییامیزاریپروفایل....
چادرامانتحضرتزهرااستحواستهست؟
#اینجوریامانتداریمیکنیـ؟
یه عدد انتخاب کن،
بعد برو پایین...
1 2 3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
خُب خُب... حالا هر کی هر عددی رو که انتخاب کرده😏
باید ماه رمضان، تو اون روز منو افطاری دعوتم کنه...😌🤗
میخوام از الان برنامه افطاریم رو تنظیم کنم...😂😝
■ #سخنبزرگآن☺️👤
■ #آسدعلےخامنھاے🌱🧡
________________________
تا مےتوانید؛ عکس'' آقا ''را در فضاے مجازے مُنتشر کنید! تا بدست همه عالم برسد ؛
انسانهاے پاک طینت؛ گاهے با دیدن
چھرهےِاولیاءاللـه مُنقلب مےشوند
#استاد_پناهیان
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیستم
آقا رضا از این که حورا شماره اش را به خانواده ی امیر مهدی داده بود، خوشحال بود. با آن همه بدی که در حق آن دخترک مظلوم کرده بودند، حورا باز هم احترامشان را نگه داشته بود و سر خود کاری نکرده بود.
البته این کار از دختری مثل حورا بعید نبود.
هدی به حورا خبر داده بود که پدر امیر مهدی برای خواستگاری به آقا رضا زنگ زده است.
حورا از این اتفاق خوشحال بود اما از این که آقا رضا و مریم خانم مخالفت کنند دلشوره داشت.
از صبح منتظر این بود که دایی رضا به او خبر خواستگاری را بدهد.
"تو را باید کمی بیشتر دوست داشت
کمی بیشتر از یک همراه
کمی بیشتر از یک همسفر
کمی بیشتر از یک آشنای ناشناس!
تو را باید...
اندازه تمام دلشوره هایت
اندازه اعتماد کردنت
تو را باید با تمام حرف هایی که در چشمانت موج میزند
با تمام رازهایی که در سینه داری دوست داشت
تو را باید همانند یک هوای ابری
یک شب بارانی
یک آهنگ قدیمی
یک شعر تمام نشدنی
همانند یک ملو درامِ کلاسیکِ عاشقانه ی فرانسوی
همانند یک آواره ی عاشق دوست داشت!
برای دوست داشتنت باید غرور را رها کرد!"
حورا در خانه ی خود نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود که تلفن خانه اش به صدا در آمد.
شماره خانه دایی رضا بود حورا با استرس گوشی تلفن را برداشت.
_بله؟!
_سلام حورا جان. خوبی؟!
_سلام. ممنون دایی جان. شما خوبین؟
_قربانت. حورا جان زنگ زدم بگم که بیای خونه ما. قراره امیر مهدی و خانواده اش بیان خواستگاری.
حورا که هم هول شده بود هم از خوشحالی زبانش بند آمده بود، گفت:ب...باشه چشم.
_حورا جان کاری نداری؟!
_نه. سلام برسونین به همه.
حورا از اینکه دایی رضا با ملایمت با او صحبت می کرد کمی احساس آرامش کرد.
اما هنوز هم نگران حرف های مریم خانم بود. چون فقط او می توانست نظر دایی رضا را تغییر دهد.
ادامہ دارد...
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"