#من_با_تو
#قسمت_پانزدهم
همراہ بهار رسیدیم سر ڪوچہ،
هم ڪلاسے شیطون و مهربونم ڪہ تازہ ڪمے صمیمے شدہ بودیم!
زنگ رو زدم،چند لحظہ ایستادیم اما ڪسے در رو باز نڪرد، دوبارہ زنگ رو زدم ڪہ عاطفہ از پشت پنجرہ گفت:
ــ صبر ڪن!
با تعجب نگاهش ڪردم،در خونہ عاطفہ اینا باز شد،عاطفہ اومد بیرون،معمولے سلام و احوال پرسے ڪردیم ڪلیدی بہ سمتم گرفت و گفت :
ــ خالہ رفتہ بیرون
ڪلید رو داد بدم بهت...!
ڪلید رو ازش گرفتم و تشڪر ڪردم، عاطفہ با ڪنجڪاوی بہ بهار نگاہ میڪرد،بهار با لبخند دستش رو گرفت جلوے عاطفہ و گفت :
ــ بهار هستم،دوست هانیہ...!
عاطفہ دست بهار رو گرفت
_منم عاطفہام دوست صمیمے هانیہ!
خندہم گرفت،بعداز این دوسال هنوز من و خودش رو صمیمے حساب میڪرد و حسود بود! خواستم حرفے بزنم ڪہ صدای بوق متوالے ماشینے باعث شد حواسم پرت بشہ!برگشتم و پشت سرم رو نگاہ ڪردم بنیامین بود!دست بہ سینہ ایستادہ بود ڪنار ماشینش و با لبخند بدی نگاهم میڪرد، خون تو رگهام یخ بست با استرس رو بہ بهار گفتم :
ــ بریم دیگہ!
سریع در رو باز ڪردم،وارد حیاط شدیم بهار با شیطنت گفت :
ــ خبریہ ڪلڪ؟! بنیامین رو دیدم!
با حرص گفتم :
ــ خبر ڪدومہ؟! دیونہم ڪردہ!
بهار بغلم ڪرد و گفت :
ــ الهے! عاشق شدہ خب!
ــ عاشق ڪدومہ؟! دنبال چیزی هست ڪہ بیشتر پسرا دنبالشن!
خواست چیزی بگہ ڪہ دستهاش رو از دور ڪمرم باز ڪردم و گفتم :
ــ نگو فڪر منفے نڪن ڪہ خودش مستقیم بهم گفتہ!
با تعجب نگاهم ڪرد :
ــ دروغ میگے؟!
همونطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم گفتم:
_دروغم ڪجا بود؟! بیا تو!
یاالله گویان دنبالم اومد،با تعجب گفتم:
_آخہ تو مردی؟! یا ڪسے خونہ ست؟!
بےتعارف نشست رو مبل...
ــ محض اطمینان گفتم!
همونطور ڪہ مقنعہام رو در مےآوردم وارد آشپزخونہ شدم
ــ چے میخوری؟
ــ چیزی نمیخوام اومدم خیر سرم تو درس ڪمڪم ڪنے،راستے؟
ڪتری رو پر از آب ڪردم...
ــ جانم!
ــ خانوادت میدونن
بنیامین مزاحمت میشہ؟!
ڪتری رو گذاشتم
روی گاز و برگشتم پیش بهار!
ــ نہ،فڪرڪردم خودم میتونم حلش ڪنم!
با حرص گفت :
ــ بےجا ڪردی...
باید بہ خانوادت اطلاع بدی!
بہ دروغ باشہای گفتم،از خانوادم نمیترسیدم خجالت مےڪشیدم!
ــ برای اردوی مشهد ثبت نام ڪردی؟!
سردرگم گفتم :
ــ اردوی مشهد؟!
ــ اوهوم،سهیلے ترتیبش رو دادہ همہ ثبت نام ڪردن فردا بریم ثبتنام ڪنیم تا پر
نشدہ!
با تعجب گفتم :
ــ سهیلے دیگہ ڪیہ...؟!
چشمهاش رو ریز ڪرد،با حرص نفسے ڪشید و گفت :
ــ حالت خوب نیستا!
بابا همین طلبہ باحالہ دیگہ! امیرحسین سهیلے!
سلولهای مغز خستہم بہ ڪار افتادن!همون طلبہ عجیب!
ــ من نمیام تو ثبت نام ڪن!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_شانزدهم
بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت :
ــ مطمئنى نمیخوای بیای؟
گونہش رو بوسیدم و گفتم :
ــ میخواستم مےاومدم عزیزم،برو بهت خوش بگذرہ!
با حالت خاصے نگاهم ڪرد و گفت :
ــ باشہ خیلے دعات میڪنم...!
چیزی نگفتم و لبخند زدم...! مثل بچہ ها لبش رو غنچہ ڪرد و گفت :
ــ هانے بدون تو خوش نمیگذرہ!
خواستم چیزی بگم ڪہ برگشت سمت راستش رو نگاہ ڪرد و بلند گفت :
ــ آقای سهیلے!
سهیلے برگشت بہ سمت ما،آروم و سر بہ زیر اومد ڪنارمون!
ــ بلہ در خدمتم... فقط میشد چند قدم بیاید اون ور تر آروم صدام ڪنید...
همونطور ڪہ نگاهش بہ زمین بود با چاشنے لبخند اضافہ ڪرد :
ــ گوش هام سنگین نیست!
شاید اگر ڪسے دیگہ بود با شنیدن این حرف ها عصبے میشدم و چندتا حرف سنگین بارش میڪردم اما لحنش طوری نبود ڪہ ناراحت بشے لحنش آروم بود
حتے بهار حساس،بہ جای اینڪہ عصبے بشہ خجالت زدہ گفت :
ــ عذر میخوام!
سهیلے تسبیح سفید رنگش رو دور مچش پیچید و گفت :
ــ مثل اینڪہ ڪارم داشتید!
بهار بہ خودش اومد و سریع گفت :
ــ جا هست دوستم بیاد؟
سهیلے سریع گفت :
ــ بلہ اتفاقا یہ جایخالے موندہ!
بهار با خوشحالےنگاهم ڪرد و گفت:
ــ ببین میگم قسمتتہ!
نفس عمیقے ڪشیدم
سرم رو تڪون دادم و گفتم :
ــ من دیگہ میرم،تو هم برو تا قطار نرفتہ!
نگاهے بہ سهیلے انداختم،توقع داشتم با تعجب نگاهم ڪنہ یا نگاہ بدی بهم بندازہ ڪہ معنے نگاهش (بےلیاقت ڪافر) باشہ اما همونطور با چهرہ آروم نگاهش بہ زمین بود و خبری از تعجب یا حالت دیگہ ای تو چهرہ ش نبود! آروم گفت :
ــ من دیگہ برم...
شما هم سریع بیاید جا نمونید!
رفت بہ سمت چندتا از دانشجوهاو مشغول صحبت ڪردن شد!
بهار با ذوق گفت :
ــ دیدی چہ باحال امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪرد؟! بیخود ڪہ بهش نمیگن طلبہ باحالہ!
با شیطنت نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ مبارڪہ!
با آرنجش ڪوبید تو پهلوم و گفت :
ــ چرا نمیای تو؟!
آخے گفتم و دستم رو گذاشتم روی پهلوم! با صورت درهم رفتہ گفتم :
ــ خیرہ سرت زائرى! پیچوندی!
با ناراحتے نگاهم ڪرد...
ــ نپیچوندم، زدم تا ادب بشے پرت و پلا نگے،هانیہ تو دوست نداری بیای درستہ؟
ــ این ڪہ از اول مشخص بود!
ــ باشہ...پس من برم!
دوبارہ همدیگہ رو بغل ڪردیم،چادرش رو مرتب ڪرد و سوار قطار شد! از پشت پنجرہ نگاهم میڪرد،براش دست تڪون دادم! شیشہ پنجرہ رو ڪشید ڪنار! قطار شروع بہ حرڪت ڪرد!
بهار گفت :
ــ هانیہ بیا صدام بهت برسہ!
شروع ڪردم دنبال قطار رفتن! صداش رو بہ زور میشنیدم،دستش رو گذاشت ڪنار دهنش و گفت :
ــ هانیہ هنوز یہ جایخالے موندہ!
جالے خالیت پر نشدہ! ببین چقدر برای آقا عزیزی ڪہ جایگزین برات نذاشتہ! خیلے دعات میڪنم... خدافظے!
قطار رفت...
و من با حال عجیبے بہ قطاری ڪہ خیلے ازم دور شدہ بود...
خیرہ شدم...!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
10.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عهدی که بستیم برگشتن نداره...
#حاجقاسم❤️
@Dokhtaranesayedali
8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوگل هم میدونه آقا کیه😍😌
@Dokhtaranesayedali
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ڪسیڪهمعتقدبهظھوࢪامامزمانباشه
گناھنمیڪُنہ (:🦋′
@Dokhtaranesayedali
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در جہانیڪےهسٺكہنگرانتوسٺ... 🧡
@Dokhtaranesayedali
#رفاقتۍ👭
Only two states, both of them bad, but almost like being together and had each other to do good
فقط دو تا رفیق مۍتونند هردو حالشون بد باشہ ولۍ با کنار هم بودن حال همو خوب کنند😚💕
❥︎❁Jồin♡↷
@Dokhtaranesayedali
[🌿💚]
#چادرانه
وقتـی که عطرت💚🎻
دلخـدآ رو برد:)🌿
قبل ترش نگاهمآدر سمتم بود^^👀📗
❥︎❁Jồin♡↷
@Dokhtaranesayedali
⦓ ••مثل یه پرنسس باش اونقدر قوے و موفق
ڪه همه آرزوشو دارن ولے هرڪسے نمیتونه داشته باشش🥰
❥︎❁Jồin♡↷
@Dokhtaranesayedali