🌲🌲🌲🌲🌲🌲
#زیارت_شهدا
🎋🎋🎋🎋🎋
باور کن #شهید_دوستت_دارد❤️
همین که بر مزارشان ایستاده ای
یعنی تو را به حضور #طلبیده_اند.
🌼🌼🌼
همین که #اشک هایت روان می شود،
یعنی نگاهت می کنند.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
همین که دست میگذاری بر مزارشان،
یعنی #دستت را گرفته اند.
🌴🌴🌴🌴🌴🌴
همین که سبک میشوی از نا گفته های غمبارت، یعنی وجودت را خوانده اند.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
همین که قول مردانه میدهی،
یعنی تورا به #رفاقت قبول کرده اند.
☘☘☘☘☘☘☘
باور کن ، شهید دوستت دارد❤
که میان این شلوغی های #دنیا هنوز گوشه ی🌸🌸🌸
خلوتی برای دیدار #نگاه معنویشان داری
🍁🍁🍁🍁🍁
🌷
🌷
میگه وقتی به آقا سلام میدی این تو نیستی که سلام کردی
چون هیچوقت توانایی اینو نداری قبل از امام معصوم سلام بدی
اونه که سلام داده و تو جوابشو میدی
چقد خوبه😍
آقا هر روز به ما سلام میده، این یعنی اونقدا هم خراب نیست حالمون😍
🌸🍃بسم رب الشهدا و صدیقین🍃🌸
#نوجوانی_سالم🌸🍃
در اردوی جهادی که از طرف دبیرستان اعزام شدند، بیشتر بچه ها چون با آب و هوای آن منطقه سازگار نبودند، مریض شدند.
اما #محمدرضا این طور نبود. سالم و قوی و پرانرژی بود.
اگر کم بودی در امکانات بود حرفی نمیزد و اهل گله و شکایت نبود.
جهادگری، اهل سازش و توانمند بود.
#ابووصال🌸🍃
#خاطره_شماره_۱۴🌸🍃
#نقل_شده_از_معلم_شهید🍃🌸
╭┄@Shahid_dehghann══🌸══┄╮
╰┄══🌸══┄╯
تــلنگــر🌱
شاید گاهی باید پل های ارتباطی رو از بین برد...
شاید... باید برای چند ساعت هم که شده فقط خودت باشی و خدایت...!
گاهی لازمه خط های اپراتور ها رو قطع کنی و دل ببندی به خط های آسمون...
مثلا👇
بهش #اعتماد کنی
بهش #ایمان بیاری
شاید ما تجربه اولیه که بندگی میکنیم
ولی اون سال هاست که داره #خدایی میکنه....
...........
باور کنیم خدای فراق زلیخا
خدای وصالش هم هست
............
گاهی وقت ها باید جمع کرد این بند و بساط های آهنیو
باید یه پل پارچه ای درست کنی
روش دو زانو بنشینی و به راهی که اومدی فکر کنی...!
اون موقعست که به راه پیش روت امیدوار میشی....
#ما_تجربه_اولمونه_بندگی_میکنیم_ولی_اون_سال_هاست_خدایی_میکنه
التماس تفکر...💭
بسم رب شهدا
به نقل از خواهر شهید:
🌷از آنجایی که اختلاف سنی من و محمدرضا زیاد نبود جدای از فضای خواهر و برادری, فضای بین ما فضایی حمایتگرانه بود. از دوران کودکی تا بزرگسالی هر جا من نیاز به کمک داشتم محمدرضا واقعا کم نمیگذاشت و این موضوع دو طرفه بود و چون اختلاف سنی ما کم بود خیلی همدیگر را درک میکردیم.
دو سال قبل از شهادت محمدرضا که هنوز آموزشهای نظامی شروع نشده بود سر مزار شهید جهانآرا بودیم و محمدرضا عادت داشت روی مزار شهدا را با گل تزئین کند. در همین حین من در حال فیلمبرداری از محمدرضا بودم. به من گفت این فیلمها را بعد از شهادتم پخشکن. من هم مثل همیشه شروع به خندیدن کردم و به او گفتم «حالا کو تا شهادت یک چیزی بگو اندازهات باشه». در همین حین به او گفتم «حالا قرار است کجا شهید بشی»، گفت «دمشق»، گفتم «تو بروی دمشق دمشق کجا میره؟ یک چیزی بگو واقعا بشه». گفت «اگر دمشق نشد حلب شهید میشوم». همان موقع این صحبتها به نظرم شوخی آمد الان وقتی به شوخیهای محمدرضا نگاه میکنم میبینم یا میدانسته و این حرفها را میزده و یا خدا شوخیهایش را خریده است
🍃🌷
ماندیـم و شما
بال گشودید از این شهر...
رفتیـد بہ جایےکہ
ببینیـــــــد #خدا را ...
🌷شهید نوید صفری، در کنار مزار شهید محمدرضا دهقان امیری🌷
بقول یه بنده خدایی دشمن نمیاد
گلوله به این گرونۍ رو بخاطر
یه تنبل حروم کنہ
بسیجی باید همیشه پای کـار باشه
حتے تو سنگر علم . .
#پسیهجورےدرسبخوندلدشمنبِلرزه(:💪🏼
کسانیبهامامزمانشانخواهندرسید
کهاهلسرعتباشندوتاریخکربلا،
نشاندادهکهغافلهحسینمعطل
کسینمیماند...
#شهیدآوینی
رمان عشق گمنام
پارت ۳۲
خودم را به حالت خوشحال میزنم میگویم :وای ویدا بیا عکس نامزد داداشمو بهت نشون بدم .
ویدا با این حرف من سریع نیم خیز مینشیند میگوید :نامزدش شد به همین زودی؟
من:آره بابا، به حر حال ما بریم اونا جوابشون مثبته . اگه خانواده دختره راضی نباشند خود دختره که راضیه .
ویدا به یک جا خیره میشود میگوید: آها
گوشی ام رو برمیدارم رمزش را میزنم و،یکی از عکس های ویدا را انتخاب میکنم میگویم .بیا اینم عکسش .
ویدا با گوشی را از دستم میگیرد خوب به عکس نگاه میکند میگوید :این که عکس من .
بلند میشوم وراه میروم میگویم :بله این عکس تو ودختری که دل داداش مارو بردی .ویدا آماده باش چند روز دیگه میاییم خواستگاری .
ویدا از خجالت گونه هایش سرخ میشود
من: ویدا تو هم آرمانو دوس داری ؟
ویدا بیشتر سرخ میشود میگوید :ها ..چی
من:هیچی بابا فهمیدم خودم .خوب من دیگه برم که آرمان منتظر تا من برم .
گونه ی ویدا میبوسم میگویم :خدا نگهدار عروس آینده .
سریع از در اتاق بیرون می آیم واز خانه خارج میشوم .
در حیاط بوته ی گل رز توجهم رو جلب میکند به سمت گل میروم وگل هایش را بو میکنم .دستم رو روی گل برگ های کل میکشم .حس میکنم به یک پارچه ی مخملی نرم دست زده ام .
در همین حال یه گربه با سرعت تمام از کنارم رد میشوم وبشت سرش صدای عصبانی کسی : گربه ی دزد .
وبعد هم اصابت چیزی به سرم آخم بلند میشود . نگاهی به چیزی که به سرم خورده میکنم یک دمپایی !؟!
علی اقا: آوا خانم حالتون خوبه ؟ببخشید نمیدونستم شما اینجایین .
یعنی علی آقا این دمپایی را پرتاب کرده ؟
با حالتی خشن میگویم :بله خوبم .
وزیر لب هم میگویم الان فهمیدم ویدا به که رفته به برادرش .
علی آقا سرش را پایین می اندازد میگوید :بازم عذر میخوام سرم. را بلند میکنم که بروم ،همزمان با من او هم سرش را بلند میکنم چشمانم به چشمانش میخورد سریع نگاهم را از اون میگیرم میروم .
طول خانه خاله فیروزه را تا به خانه خودمان را میدوم نمیدانم چرا .
سریع در را باز میکنم آرمان درحال تلویزیون نگاه کردن است .با دیدنم بلند میشود میخواهد حرفی بزند که میگویم :چیزی نگو به ویدا گفتم انشا الله مامان اومد میریم خواستگاری .
وسریع از پله ها به بالا میروم .
ادامه دارد.....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۳۳
در اتاق را باز میکنم بدون اینکه لباسام رو عوض کنم خودم را روی تخت میگذارم .
وبه سقف خیره میشوم .
بعد از چند دقیقه از نگاه کردن به سقف
دست برمیدارم واتفاق چند دقیقه پیش را مرور میکنم .وای خدا چشمام به ی نامحرم افتاد !
خدایا خودت ببخش. اعصابم از دست خوردم خورد میشود اگه من سرم را بالا نمیاوردم الان چشمانم به چشم هایش نمیخورد .
بلند میشوم به اتاق را نگاه میکنم که چشمم به بطری آب میخورد برش میدارم وبا همان مقدار وضو میگیرم .
ودو رکعت نماز برای ظهور آقا امام زمان میخوانم تا بلکه خودم هم آرام بشوم .
بعد از نماز به صورت دو زانو مینشینم ومیگویم :السلام علیک یا صاحب الزمان
سلام بابا جونم سلام آقای من اقا جون
منو ببخش بخاطر گناه هایی کردم و قلب ترو به هزاران ترک تبدیل کردم آقا جان امشب چشمم به چشم یه نامحرم خورد آقا منو ببخش ......
بعد از اینکه با آقام حرف زدم کمی آرام شدم وبه طرف تختم رفتم دراز کشیدم کم کم خواب به چشمانم آمد ....
صبح با صدای شکستن چیزی بیدار شدم شتاب زده به پایین از پله ها رفتم .
آرمان در آشپز خانه در حال جمع کردن شیشه خورده ها بود .
من:آرمان چی شد ؟ هواست باشه .
آرمان :لیوان از دستم افتاد شکست .راستی مامان زنگ زدن گفت ما نیم ساعت دیگه میرسیم.
من: او چه خوب .
آرمان :میگم خوب هم شد که من لیوان رو شکستم وتو از خواب بیدار شدی مگه نه ؟
نگاهی بهش میکنم میگویم :،کم نمک بریز با مزه .
وبعد به طرف اتاقم قدم برداشتم در را باز کردم و داخل شدم به محظ اینکه وارد شدم گوشیم زنگ خورد .
نگاهی به صفحه انداختم ویدا بود جوابش را میدهم :به به عروس آینده خانواده محمدی چه خبر؟
ویدا: آوا میگم مامانت دیشب زنگ زده مامانم مامان منم زنگ زد بهم گفت برای خواستگاری.
من:جدا
ویدا: آره
من:نمیدونی وقدر مامان با شنیدن اینکه آرمان تورو انتخاب کرده خوشحال بود تازه موضوع سر به سر گذاشتنتون رو به مامان گفتم مامان هم گفت همین امشب برو بهشون بگو .
ویدا: قرار پس فردا بیایین .
من:اووو پس عالی شد .فکر کن من قرار بشم خواهر شوهرت .بعد هم خندیدم گفتم :یه خواهر شوهری برات بسازم .
ویدا هم با خنده ی من میخندد میگوید :وای خدا به دادم برسد
با صدای زنگ آیفون مکالمه رو با ویدا قطع کردم واز پله ها پایین آمدم مطمئنم مامان ،بابا هستن .
وحدسم هم درست بود .
**
من:آرمان چیکار میکنی زود باش دیگه خانواده عروس پشیمون شدن ها .
آرمان :الان میام .
بالاخره بعد یک ربع آرمان خان از آینه و شانه کردن موها دل کندن .
چون راهی زیاد تا خونه خاله فیروزه نبود پیاده رفتیم زنگ در را زدیم وبعد هم در با صدای تیکی باز شد .
وارد خانه شدیم اول عمو حسین بعد هم خاله فیروزه ویدا ودر اخر هم علی اقا برای استقبال اومدن .آرمان همینجور که سرش پایین بود گل را به ویدا داد .بعد هم رفتیم نشستیم .
همه باهم گرم گرفته بودن ویدا هم داخل آشپزخانه بود .
بابا ،عمو حسین ، آرمان ،علی اقا باهم
مامان ،خاله فیروزه هم باهم .
اوففففففف کشیده ای گفتم که از چشم علی آقا دور نموند خیلی خجالت کشیدن علی آقا یه لبخند ملیحی رو لبش نشست .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است 🥀