قرار بود شهید شه...
یه تک نگاه انداخت به نامحرم
پرونده اش رفت آخر لیست'''
#حیف نیست......؟!
#دعاےفرج🌱
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
#قرار_شبانھ🌙
{ سهم شما پنج صلوات
جهت تعجیل در امر فرج
هدیه به روح مطهر
#شهیدمحمدرضادهقانامیری }🌻♡
🌸محمـد(ص)
زينـت نـام جهــان اسـت 🌺
🌸چہ خوشبوتر
از آن انـدر دهــان اسـت 🌺
🌸نزائيدہ
کسی همچون محمد(ص) 🌺
🌸که نور
روی وی رنگين کمان است🌺
🌸پیشاپیش میلاد
پیامبر اکرم (ص) مبارک باد 💐🎊
#طنز_جبهه😂✌️🏻
یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...
برای خودش یه قبری کنده بود.
شب ها میرفت تا صبح باخدا رازونیاز میکرد.
ما هم اهل شوخی بودیم
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...
گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم
با بچه ها رفتیم سراغش...
پشت خاکریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند.
دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یکی از دوستامون که
تن صدای بالایی داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این ه
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه،
بگو: اقراء
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود
و فکر میکرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت:
باباکرم بخون 😂😂😂😂
#شادے_روح_شهدا_و_امامشهدا_صلوات
🔻 #طنز_جبهه
✨ خواستگاری در جبهه 💐
در فضای جبهه همرزمان برای بالا بردن روحیه همدیگر شوخیها و برنامههای خاصی داشتند.😍
رزمندگانی که دارای فرزند کوچک دختر 🙋♀️و پسر🙋♂ بودند در گروههای مختلف تقسیم میشدند.
گروهی که فرزند پسر داشت برای خواستگاری، گروه دیگری که صاحب فرزند دختر بود به چادر دیگری میرفتند،
در این مراسم هم با آداب و رسوم دیگر شهرها آشنا میشدیم اما بیشتر از آن دعواهای ساختگی و بیرون انداختن خواستگارها از چادرها برای ما خندهدار بود و این ماجراها تا هفتهها طول میکشید.
😂😂😂
یا رسول الله یا محمد
یا نبی الله یا محمد
یا حبیب الله یا محمد
یا ابالزهرا یا محمد..💚
🎈🪄[عیدتون مبارک]🪄🎈
😍#ولادت_حضرت_رسول😍
🎊🎈💖💖🎊🎈
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
•[﷽]•
#روایت
#یادگار_سبز🌱
#قسمت_اول✨
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
شما چند ساعت زودتر از گروهی که بهنام همراهشان آمده بود رسیده بودید، اما چند روز جلو تر بودید. شما به محض رسیدن زیارت کرده بودید و به شهر بعدی رفته بودید. گروه بهنام مدام به خاطر خرابی ماشین و معطلی هواپیما از شما جا می ماندند. فاصلهتان شاید به اندازه یک شهر بود، اما هر چه می آمدند به شما نمی رسیدند. گویا دو سه روزی طول کشیده تا به هم رسیدید. آن هم چون شما بالاخره در بحوث مستقر شدید. یک جایی دور از منطقه درگیری. به اصطلاح خودتان عقبه. اما صدای درگیریها واضح بود.
بهنام بالاخره به تو رسیده بود، اما پیدایت نمیکرد. در تاریکی محض دنبال تو میگشت. تاریکی محض! چقدر آن شب هاهمه جا تاریک بوده. هرکدام از یگان ها در جای مخصوص به خود مستقر شده بود. با فاصله دویست سیصد متر از یگان های دیگر. بهنام یگان شما را پیدا کرد. بچه ها آنقدر فشرده و متراکم توی سوله جمع شده بودندکه نمیشد کسی را پیدا کرد. چشمش فقط دنبال تو بود و از همه سراغ تو را میگرفت، غافل از اینکه تو توی آن سوله نیستی. از شانس خوبش مسئول آموزشتان را دیده و از او شنیده بود که : (( بچه های اطلاعات یه چادر زدن. ساکت رو بردار بیا اونجا))
اما تو داخل چادر هم نبودی. رفته بودی توی سوله دنبال بهنام میگشتی. یاد فیلم های کمدی اعصاب خردکن میافتم. که یک نفر هر چه می رود نمیرسد و دو نفر در جاهای مختلف دنبال هم میگردند. فکر کن اگر مثلا ماجرا واقعی نبودو داستان یا فیلم نامه بود میشد همینطور چند صفحه ماجرا را کش داد. من اما اگر خواننده همچین کتابی بودم احتمالاً این چند صفحه را ورق میزدم. بهنام هم عاقل بود و اجازه نداد این فیلم کمدی کشدار شود.
20روز تا وصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی