eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
-میدونے.. -حسرت نداشتن خیلۍاز چیزها -بودن در حصار گناهان خودمونھ..🌿 -مثل شھادٺـــ🕊
[WWW.MESBAH.INFO]Deltangam.mp3
8.83M
تودستاموگرفتی‌باخودت تااینجاآوردی(:🌱💛 • .
🖐🏻 همیشھ‌بھ‌دنیـٰا، مثل‌یڪ‌مسـافرخونھ‌نگـاه‌ڪن!! -چَمِدونـات‌ڪھ‌آمـادست‌رفیق؟! نڪنھ‌یهویۍبگـن‌اتـاق‌روخـالۍڪنۍ...!シ
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
نه حرف عقل بزن با ڪسـے نَـھ لاف جنون ڪہ هر کس خبرے هست ادعایـے نیست . . 🧡؛
«وَلَا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ» - .۶۵ و سخنِ آنان خاطرٺ را غمگین نسازد♥️' چو خدا بُوَد پَناهَت، چھ خطر بُوَد زِ راهَت ؟!
✨قال رسول اللّٰه "صلی الله علیه و آله" : 💌 «اذا رَأَیتُمُ الْمُتَواضِعینَ مِنْ امَّتی فَتُواضَعُوا لَهُمْ وَ اذا رَأَیتُمُ الْمُسْتَکبِرینَ فَتَکبَّرُوا عَلَیهِمْ فَانَّ ذلِک لَهُمْ مَذَلَّةٌ وَ صِغارٌ» 🔸 وقتی متواضعین از امت مرا دیدی با آنها متواضع باش، و وقتی مستکبرین را دیدی نسبت به آنها کبر بورز که این موجب مذلّت و تضعیف آنها است. 📔مجموعه‌ورام، جلد١صفحه٢٠١
خودتان را به خوش اخلاقی تمرین و ریاضت دهید،🍂 زیرا که بنده مسلمان با خوش اخلاقیِ خود به درجه روزه گیرِ شب زنده دار می رسد.🤩 🤍
این دنیا ڪوچـھ‌ی بن‌بستـھ آخرش پشیمونـےمون میخوره بـھ سنگ ‌لحد!! اون وقت تازھ پشیمون میشیم، میگیم خدایا ما رو بـھ دنیا برگردون..!! اما خطاب میرسـھ ڪلّا..ساڪت شو🚶🏿‍♂! ؟ッ
1_898400391.mp3
1.82M
'[• 🎧•] '●━━━━───── ⇆ ㅤ   '   ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ↻ ••• ✨از امام صادق علیه السّلام روایت شده : هرکس چهل صبحگاه دعای عهد را بخواند، از یـــــــاوران قائم‏ ما باشد و اگـــــر پیش از ظهور آن حـضـرت از دنــیا برود، خدا او را از قــبـر بیرون آورد که در خدمت آن حضرت باشد و حق تعالى بر هر کــــلمه هزار حسنه به او کرامت فرماید و هزار گناه از او محو سازد🍃. - 🎙! - 🍂 - 🙂☝️🏾•• ──────────ا |بہ‌وقت‌؏ـآشقـے🎧›
•|پیامبررحمت|• گرچه‌ازلطف‌پدروارعلی‌سرشارم هرچــه‌دارم‌زغــلامی‌محـمددارم😍 💚| 💛|
💌 یک جوان تو دل برویی بود، آدم لذت می برد نگاهش کند. من واقعا عاشقش بودم...☺️😍 🌷سخنان شهید حاج قاسم سلیمانی درباره شهید مصطفی صدرزاده ✨ 💌
زندگی‌ائمه‌(ع)را، ما باید بعنوان درس و اسوه فرا بگیریم؛✨ نه فقط بعنوان خاطره های شکوهمند و ارزنده.🍃 •حضرت‌آقا•❤️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت61 بی بی گرم غذا درست کردن بود و اصلا متوجه من نشد کنارش رفتم و آرام سلامی کردم که بی بی جا خورد. - سید، مادر، چرا بی سر و صدا آمدی؟ فکر قلب من را نمی کنی؟ - من فدای ضربانش، ببخشید شما زیاد گرم کار بودید واگرنه من با صدا آمدم. - نرگس را نمیبینم؟ مشغول چه کاری شده پیدایش نیست؟ - به به سید خدا داری غیبت بنده ی خدا را می کنی؟ نمیگی خدا ناجور حالت را بگیرد؟ من، دختر مظلوم، همیشه در حال کار خیر هستم و بس... - ببخشید بنده ی خدا شمادرست میگید حرف شما همیشه صحیح بوده. - آفرین بر عموی گلم، حالا دلتنگم بودی صدایم کردی؟ - من باید خیلی بدبخت باشم که تو را برای رفع دلتنگی ام انتخاب کنم. - نرگس با حرص گفت: - بی بی جان حواست باشد وقتی رفتم مشهد و عمو جان در غم دوری ام سوخت ؛ از خاکسترش برای من عکس بگیر! سیدلبخندبه لب روبه نرگس گفت: - من در تعجب ام تو با این اعتماد به نفس بالایت چرا در زمینی، فضا کاری نداری؟؟ من خودم همه کاره ی کاروانم، من نباشم اتوبوس حرکت نمی کند چی فکر کردی؟ - پس رسماًمسافرت نابودشد! بی بی جان همین جا به عمو بگو کاری به خرید کردن من نداشته باشد. بی بی سری برای نرگس تکان داد و رو کرد به سید و گفت: جدی میگی مادر راهی شدی؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت62 - بله فکر کنم آقا طلبیده... آخر مشکلی برای حاج آقا خسروی پیش آمده امروز تماس گرفتند که من جای ایشان همراه کاروان بروم. - عموجان به نظرم بهتر است مشکل حاج آقا خسروی را حل کنیم که ایشان خودشان به این سفر بیایند شما هم به دردسر نیوفتید و تا ما برمیگردیم درسهای حوزه را خوب بخوانید که عالی هستید عالی تر شوید. بی بی جان چرا این شکلی نگاه می کنی؟ این عمو همیشه درس دارد. کمک به مسلمان هم ثواب دارد. من هم در طول سفر خرید دارم. این هارا که کنار هم بگذاریم نتیجه میشود: آقای خسروی... - عجب دختری تربیت کردی بی بی جان رسماًاعلام می کند که من مزاحم سفرشان هستم. داشتیم نرگس خانم؟ - عمو جان چرا ناراحت میشوی من برای خودت گفتم من جای شما در حرم نماز می خوانم زحمت کاروان گردنت نباشد که بهتر است. - لازم نکرده من خودم باید بیایم که حواسم به همه چیز باشه مخصوصاً خریدها... راستی با خانم علوی هم تماس بگیر بگو دو روز دیگر از مسجد ؛ کاروان حرکت می کند. این را گفتم و به اتاقم رفتم ولی صدای نرگس می آمد که می گفت: - بی بی جان ببین از همین اول تمام کارهایش را من باید انجام بدهم من نمی دانم چرا عموجان احساس می کند وجودش در کاروان مفید است. - با صدای بلند گفتم: شنیدم چی گفتی... حالا وقتی آخر اتوبوس نشستی مفید بودن وجودم را کامل درک می کنی. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت 63 امروز نرگس خبر داده بود تاریخ حرکت دو روز دیگر است شروع به جمع کردن وسایلم کردم. ملوک هم لیستی نوشته بود که با خودم ببرم. توصیه های مادرانه ملوک هم خالی از لطف نبود. جوری که به این حرف ها با تمام وجود گوش می کردم. روز حرکت رسید. همه ی کارهایم راچک کرده بودم و با توصیه ی نرگس ؛ که گفته بود نیم ساعتی زودتر باید در مسجد باشیم شروع به آماده شدن کردم. مانتوی بنفشم را با روسری صورتی کم رنگی ست کردم. همراه ملوک و ماهان راهی مسجد شدیم. اتوبوس و ماشین های شخصی زیادی اطراف مسجد جمع شده بودند. چمدان به دست به طرف ورودی حرکت کردیم به محض رسیدن ؛ نرگس وبی بی را دیدم. بعد از سلام و احوال پرسی نرگس چمدانم را داد تا در صندوق بگذارند فقط یک کیف دستی که برای خوراکی ها ی بین راه بود، را برداشتم. بی بی و ملوک پشت سر هم توصیه می کردند که نرگس روبه بی بی گفت: - بی بی جان خیالت راحت مگر بار اولم هست تنهایی سفر میروم چقدر نگرانی... - نرگس جان شما حواستان به رها هم باشد. - رها،نمیشناسم! ولی زهراخانم علوی، روی چشم ما جای دارد. خودم مثل شیر مراقبش هستم. ملوک با لبخندی برلب گفت: درسته من هم با اسم زهرا حس بهتری دارم... دخترم نظر خودت چیست؟ سرم را پایین انداختم و چیزی که در دلم بود را به زیان آوردم. - وقتی کسی من را زهرا صدا می زند یاد حاج بابایم می افتم و این را خیلی دوست دارم . - نرگس مهلت صحبت به کسی نداد و گفت: - پس از امروز دیگر همه زهرا صدایت می زنند. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت64 صدای آرام مردی می آمد که همه را به طرف اتوبوس هدایت می کرد. عموی نرگس بود که به طرفمان آمد. به احوال پرسی ملوک جوابی گرم وصمیمی داد و جواب سلام من را کوتاه و خلاصه... بی بی رو به پسرش - سید جان حواستان به دخترها باشد. در دلم گفتم این آقاسید به جز کفش های من چیزی دیگر هم مگر میبیند که بخواد مراقبت کند اگر کفشم را عوض کنم من را گم می کند. دوباره صدای نرگس آمد - بی بی چرا حرص می خوری من خودم حواسم به عمو جان هست. خیالت راحت مثل یک مادر مراقبش هستم. سید همان طور که سرش را پایین انداخته بود نزدیک بی بی شد و گفت: - چشم بی بی جان، نرگس خانم شما هم با خانم علوی لطفا بیایید الان اتوبوس حرکت می کند. بعد از خدا حافظی از ملوک و بوسیدن دست بی بی به طرف جمعیت رفت. ما هم پشت سرشان خداحافظی کردیم و داخل اتوبوس شدیم که سید داشت جای هرکس را مشخص می کرد . من و نرگس هم تقریباً آخر اتوبوس نشستیم. برای من فرقی نمی کرد جلو باشم یا عقب ولی نرگس با کلی حرص شروع کرد به پیامک دادن. دیدم آقا سید گوشی اش را نگاه کرد و لبخندی زد ولی جوابی نداد. - نرگس جان جلو و عقب ندارد ناراحت نباش. - همیشه همین طور است هر موقع با عمو جایی بروم اصلا تخفیف نمی دهد من را مثل بقیه می بیند به قول خودش عدالت، عدالت است. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت65 زائرین محترم برای رعایت حال بزرگترهاست که جلوی اتوبوس را به پدر و مادرهای عزیز دادیم و جوان های کاروان عقب... بازهم اگر کسی اعتراضی دارد بفرمایید در خدمتم... این صحبت های سید وسط اتوبوس بود. که چه محترمانه و قاطع سخن می گفت. کسی چیزی نگفت که صلواتی فرستاده شد و اتوبوس حرکت کرد. خودشان هم به آخر اتوبوس رفتند. گرم صحبت با نرگس بودم که پیامک روی گوشیش با اسم عمو جان را دیدم. حتما پیام دلجویی بود که نرگس با لبخند جوابش را می داد. شب سر کافه ی بین راه ؛ برای نماز و شام ایستادیم بعد از خواندن نماز فرش کوچکی را پهن کردیم و با نرگس نشستیم تا شام بخوریم. - بی بی برای ما شامی درست کرده ولی عمو نمی تواند بیاید. - چرا؟ شاید چون من اینجا هستم ؟ - نه عزیزم نوشته وقت نمی کنم بنشینم و شام بخورم. - خب ساندویچ من را ببر همین طور که کار هایشان را انجام می دهند شام هم بخورند. - دستت طلا، آره بیا با من شام بخور من این ساندویچ را به عمو بدهم. با صدای آقاسید گفتن نرگس ایستادم - نرگس خانم آرام صدا کن، جانم کارم داری!؟... - بیا عمو این ساندویچ را بگیر بخور کارهایت راهم انجام بده. - ممنون چقدر هم گرسنه ام بود. اما بی بی و ساندیچ!؟ - نه بابا بی بی سنتی کار کرده شامی گذاشته این شام زهراست. لقمه در گلویم ماند... - عه چرا شام ایشان را آوردی خودشان چی؟ - خودش گفت، نگران نباش ما با هم شام می خوریم. - باشه پس تشکر کن. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
😁 🤩😄 تنها دلیلی که بعد امتحان با بقیه راجع به امتحان حرف میزنم اینه که یکی رو پیدا کنم که اندازه‌ی خودم خراب کرده باشه و قلبم آروم بگیره 😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
رمـانــ (زهرا بانو)5 پــارتــ تقـدیم نـگـاهــ قـشـنـگتـونـــ♥️
رفقا هےنشینیم تو روضہ بگیم «امام‌زمان من نوکرتم غلامتم» امام زمانمون نوڪر و غلام نمیخواد... امام زمان لَنگ آدم کاربلد ،با استعداد، پر از اطلاعات، پر از توانایی علمی ، هنر ، با آمادگی جسمی و روحی بالا و ایمانه ‼️ تمرین کن برای رسیدن به این ☝️🏻✌️🏻... 🌿 ‌ 🦋أللَّھُـمَ_؏َـجِّـلْ‌_لِوَلیِڪْ‌_ألْـفَـرَجـ⛅️