eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین گروهی که با امام_زمان (عج)می جنگند چه کسانی هستند؟ اللهم عجل لولیک الفرج
دلبران‌دل‌می‌برند اما تــ♡ــوجانم‌می‌بری🙂✋🏼
✨✨✨﷽✨✨✨ 🔸آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) *✅علائم ظهور امام زمان (عج)* ‏❶ شکم، خدا می شود 😔روزگاری می آید که مردم شکم هایشان، خدایشان است و حواس آنها به شکم هایشان است همین الان که شما در حال نماز خواندن بودید، عده ای دم در نانوایی بربری و سنگکی ایستاده اند... اینها شکم هایشان، خدایشان است ‏❷زنان قبله می شوند 😔 روزگاری می آید که زن قبله می شود. هر چه حاج خانم بگوید. فقط حرف حاج خانم !! ولو امر به خلاف شرع هم بکند یا کار خلاف شرع بگوید چون محو اوست، نمی فهمد چه می گوید: 💠《دختر باید چنین باشد، کت و دامن تنگ بپوشد، با این وضع به کوچه و خیابان برود》پدر مخالفت می کند، مادر با پدر درگیر می شود می گوید《تو قدیمی هستی! تو قدیمی فکر می کنی! چیه مقدس شده ای؟! بگذار دخترم آزاد باشد. می خواهد با رفیقش برود کوهنوردی. 》زنی که به فرمان شوهر باشد و از چیزهایی که شوهر متدینش می گوید اطاعت کند، او خیلی عالی است. ‏❸پول دینشان است 😭 این حرف گریه دارد... کار به این جا می رسد که دین آدم، پولش می شود و دیگر به فکر حلال و حرام و خمس نیست، ربا می خورد و رشوه می گیرد و دزدی می کند. ‏❹شرافتشان به متاعشان است 💠مبل و صندلی و ماشین و خانه گچ گیری شده و استخر و... اگر اینها را نداشته باشد، کسی محلش نمی گذارد. قدیم اینطور نبود، قدیم هر کس متدین تر بود مورد احترام بود، اما الان هرکسی پول دارد و ماشین دارد و خانه شمران و امثال آن مورد احترام است. *🔴این ها از علائم آخرالزمان است* *الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج🌤️*
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌱| #خاطره حالات معنوےاش را حفظ می‌ڪرد و اصلا اهل بروز دادن نبود.معنویتش را پشت شوخی‌هایش پنهان مۍکر
﷽ #خ‍اط‍ࢪه💚 وقت هایی بود که با دوستان بیرون می رفتیم و یا برای رفتن به هیئت برنامه ریزی می کردیم. او هم همراه بود، اما اگر خانواده اش چیز دیگری می گفتند، دعوت ما را رد می کرد و با آنها می رفت. به شدت مطیع حرف پدر و مادرش بود؛ هر چه آنها می گفتند در اولویت بود. در صورتی که ممکن بود ما به خاطر دوستان با برنامه های خانواده همراهی نکنیم و وقتمان را با آنها بگذرانیم. [۹روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃]
❤️🍃 بنده خدایے میگفت: همہ میگن: "شهدا رفتن، تا ما بمونیم!"✨ ولے من میگم: "شھدا رفتن، تا ما دنبالشون بریم" :)🕊
..یڪ شخصۍ گفت: الله اڪبر. ..وبعدش دوباره گفت: لااله الله محمدرسول الله. ..وبازهم گفت: سبحان الله وبحمد سبحان الله العظیم. ..ودوباره گفت: لااله الا انت سبحانڪ انی ڪنت من الظالین. این شخص ۷۰۰۰۰ هزار نیڪی بدست آورده است. این شخص شما هستین. به همین راحتۍ👌🏻🦋 😁😜 =صدقه جاری
‍ چادری ها شاید گرمشون باشه.😞😞... ولی با هر کسی گرم نمیگیرن...🙂🙂..✔️ ߔ شآید چادر تو دست و پاشون باشه🙁.... ولی شخصیتشون زیر دست و پا نیس.🤗🤗...✔️ߔ شاید جدی و خشک به نظر برسند..😏😏.. ولی سرد و بی اعتنا نیستند...😌😌..✔️ߔ شآید اهل رفاقت حرام نباشن😡😡..... ولی تو دوستی های سالم اخرشن..☺️☺️.✔️ شاید اهل خودنمایی نباشن..😮😮💅... ولی به چشم خدا میان.....ߔ☺️☺️ شاید آرایش نداشته باشن.😌.... ولی آرامش دارن.😍...✔️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌱| #خاطره حالات معنوےاش را حفظ می‌ڪرد و اصلا اهل بروز دادن نبود.معنویتش را پشت شوخی‌هایش پنهان مۍکر
﷽ #خ‍اط‍ࢪه💚 اولین بارش بود که به هیئتی که دوستش می شناخت می رفتند. در هیئت از همان ابتدای آشنایی با رفقای هیئتی دوستش، جوری رفتار کرده بود که انگار چندین سال است همدیگر را می شناسند. از همان جا بود که دوستی های جدید شکل گرفت. به عنوان یک بچه هیئتی، قدرت جذب بالایی داشت و به خاطر خوش اخلاقی و لبخندی که روی لب داشت، سریع ارتباط برقرار می کرد. [۹روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃]
خلبانی که مرگ در بستر را با شهادت تعویض کرد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت111 مردها که بیرون رفتند ما هم بعد از جمع کردن سفره برای نماز جماعت آماده شدیم. اولین نمازی بود که من قرار بود پشت سر محرم ترینم بخوانم. بعد از نماز و خالی شدن مسجد با ملوک همراه شدیم تا به خانه برگردیم که بی بی مانع شد و با ملوک مشغول صحبت شدند. من و نرگس هم به حیاط دوست داشتنی مسجد رفتیم حیاطی که خلوت شده بود. کنار حوض خاطراتم ایستادیم که نرگس رو به من گفت: - زهراجان امشب قرار هست یک شام درست و حسابی از عموجان بگیریم پس ندای رفتن را کنار بگذار. آمدم اعتراض یا تعارفی کنم که صدای همیشه ملایم و گرمی که این بار صمیمی تر شده بود را از پشت سرم شنیدم. - خانم ها بفرمایید برویم. - عموجان قرار هست مارا کدام رستوران خارجی ببری؟ - خارجی؟! فقط سنتی.. - قبول از املت هایی که مهمانم کردی بهتر باشد من خدا را شکر می کنم. برای اولین بار بود خنده ی سید را میدیدم. همان طور که می خندید به نرگس گفت: - نمک نشناس نباش! یادت رفته چه جوری از املت هایم تعریف می کردی؟؟ - از دوست داشتن عموی گلم بود نه از دوست داشتن املت! تعجب من بیشتر شد وقتی دستش را دور نرگس پیچید و او را به سینه اش چسباند و بعد بوسه ای روی پیشانی اش نشاند. - عمو جان همیشه کارتان که به بن بست می خورد با یک بوسه جمع اش می کنید. - همان طور که خنده ی روی لب هایش را حفظ می کرد گفت: - برو، برو بی بی و ملوک خانم را صدا کن دیر شد. نرگس که رفت من گیج و سردرگم فقط نظارگر بودم. آخر هیچ وقت فکر نمی کردم حاج آقا هم شوخی و خنده بلد باشد همیشه احساس می کردم مردهای مذهبی خشک و رسمی اند. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت112 دختره با اعتماد به نفسی بودم ولی الان با موقعیت پیش آمده کامل دست و پایم را گم کرده بودم. سرم را پایین انداختم و با لبه ی چادرم بازی می کردم. صدایش که حالا مخاطبش من بودم را شنیدم ولی نمی دانم چرا همچنان با لبه ی چادرم درگیر بودم. - خانم علوی می توانم از شما خواهشی داشته باشم. در دلم خدا خدا می کردم. الان چه می خواد بگوید؟ حتما هزارتا اما و اگر و فلسفه می بافد. - بله حاج آقا بفرمایید... - میشود من را حاج آقا صدا نکنید؟ ناباورانه سرم را بالا آوردم فکر نمی کردم این خواهشش باشد. برای اولین بار بود که ایشان سرش پایین نبود خدا را شکر که به گردنش رحم کرد. حواسم بود نگاه مستقیمی به من نمی کرد ولی خب احساس می کنم دیگر معذب نبود. - خب حاج آقا هستید! ولی مشکلی نیست هرچه خواستید صدا می کنم. - حاجی که نشدم پس اگر ممکن هست سید یا سید علی صدایم کنید. یا خود خداااااا من چه طور، طول سفر حاج آقا، روحانی مسجد را خلاصه صدا کنم. سکوتم را که دید گفت: درسته ؛ اولش شاید کمی سخت باشد ولی اینجوری بهتره هست. می توانم یک خواهش دیگر هم داشته باشم؟ - هنوزخواهش اولتان استجابت نشده ولی بفرمایید... ریز خندید و گفت: - پس بعد از استجابت اولی به دومی می پردازیم. آمدم چیزی بگویم که بفهمم دومی چه بود نرگس و بی بی و ملوک آمدند. لعنت به دهانی که بی موقع باز شود کل حواسم پی این بود که درخواست دومی چی می توانست باشه ؟؟؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت113 به رستوران باغ باصفایی که بیرون از شهر و در دامنه ی کوه بود رفتیم. آلاچیق های کوچک نقلی، درختان بزرگ، نورهای رنگی، صدای آبشاری که احتمالا نزدیک بود همه و همه زیبا و شگفت انگیز بودند. محو تماشای محیط اطرافمان بودیم که نرگس آرام گفت: به جان خودم فکر هم نمی کردم عمو این جور جاها را بلد باشد. پیش خودم گفتم احتمالا ما را به فلافلی سرکوچه می برد. من هم آرام کنارگوشش گفتم: - مثل اینکه کارهای حاج آقا امشب برای تو هم جالب است. سریع گفت: - کلک کارهای عموی خوشکل من واسه تو جالب بود و هیچی نمی گفتی؟! خواستم چیزی بگویم ولی فایده ای نداشت نرگس دنبال سوژه بود شام را در کنار هم و در آرامش با شوخی های نرگس و عمویش خوردیم. صدای آب خیلی نزدیک بود که به نرگس گفتم: - صدای آب از آبشار است؟ - نمی دانم صبرکن... عموجان زهرا میپرسد آبشار این نزدیکی هاست؟! - بله فاصله ی زیادی ندارد اگر دوست دارید با هم برویم. حالا کاملا نگاهش سمت من بود و انگار با زهرای نگون بخت حرف میزد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت114 من که چیزی نگفتم نرگس به کمکم آمد و گفت: - آره عموجان برویم خیلی هم خوب است. بی بی و ملوک تو آلاچیق بودند که سید بلند شد و بیرون رفت. منتظر ما بود که نرگس روبه من گفت: - زهرا، دختر خوبی؟ چرا مثل شوک زده هایی!؟ جواب عموی بیچاره ام را چرا ندادی؟ چیزی شده؟ - نه!؛حواسم نبود. بیرون آلاچیق بودیم نرگس سرش پایین بود و بند کفش هایش را می بست که اطرافم را نگاهی کردم و در دل از خود پرسیدم اعتماد به نفست کجا رفته؟! چند نفس عمیق حالم را بهتر کرده بود و به خود دلداری دادم که رفتار آنها تغییر کرده و باعث تعجب من شده. سید که کنارمان آمدتمام رشته هایم برباد رفت و دلهره امان ام را بریده بود. سید کمی جلو تر از ما می رفت و من هم با نرگس راهی شدم. طولی نکشید، آبشار خیلی قشنگی که مردم زیادی را دور خود جمع کرده بود را دیدیم. کلی با نرگس عکس گرفتیم. برای خوردن بلال گوشه ای ایستادیم. حالا دیگر سنگینی نگاه سید را، هرچند کوتاه حس می کردم. این مرا معذب و هُل می کرد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت115 سید روبه من پرسید - خانم علوی فردا آخرین کلاس سفر حج هست فراموش نکنید. - نه چشم زودتر حرکت می کنم تا به کلاس برسم. - از کجا؟ سکوت من که طولانی شد نرگس به بهانه ی آب خوردن رفت. من هم در دل میگفتم: - آخر مگر این سید خدا مسئول ورود و خروج است که سوال می پرسد. گفتم: - برای تحویل برگه های نمونه سئوال به دوستم و یک سری کارها باید به دانشگاه بروم. همان طور که روبه رو را نگاه می کرد گفت: مگر سوال سختی بود که این همه فکر کردید؟ - سخت نبود ولی این سئوال را شما پرسیدید برای من عجیب بود. جدی پرسید - چرا عجیب؟ - خب شما از عصر تا حالا رفتارتان تغییر کرده و این برای من عجیب هست. - میشود به من بگویید عصر چه اتفاقی افتاد؟ - خب خطبه ای مصلحتی و جهت کمک شما به بنده خوانده شد. - درسته و همان خطبه ی مصلحتی خواسته و یا ناخواسته مرز های بین من و شما را شکسته. سرم را چرخاندم تا ببینم واقعا درست میبینم! سرش را به طرفم چرخاند و گفت : - میشود خواهش دوم ام را بگویم ؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⚠️ میگن تو روز قیامت گوگل به حرف میاد؛ همه جست و جوها و عکسایی رو که سرچ کردی رو لو میده... پاک کردن سابقه فقط واسه این دنیاس گفتم که فقط در جریان باشید🙂
اکنون اذان مغرب به افق اهواز التماس دعا نمازت سرد نشه مومن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*💓تعقیبات نماز مغرب💓* اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مُوجِبَاتِ رَحْمَتِكَ، وَعَزائِمَ مَغْفِرَتِكَ، وَالنَّجاةَ مِنَ النَّارِ، وَ مِنْ كُلِّ بَلِيَّةٍ، وَالْفَوْزَ بِالْجَنَّةِ، وَالرِّضْوانَ‌ِ فِى دارِ السَّلامِ، وَجِوَارَِ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ عَلَيْهِ وَآلِهِ السَّلامُ، اللّٰهُمَّ مَا بِنَا مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنْكَ، لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ، أَسْتَغْفِرُكَ وَأَتُوبُ إِلَيْكَ. *😊📿* 💓تعقیبات نماز عشاء💓* اللّٰهُمَّ إِنَّهُ لَيْسَ لِى عِلْمٌ بِمَوْضِعِ رِزْقِى، وَإِنَّما أَطْلُبُهُ بِخَطَراتٍ تَخْطُرُ عَلَىٰ قَلْبِى، فَأَجُولُ فِى طَلَبِهِ الْبُلْدانَ، فَأَنَا فِيَما أَنَا طالِبٌ كَالْحَيْرانِ، لَاأَدْرِى أَفِى سَهْلٍ هُوَ أَمْ فِى جَبَلٍ، أَمْ فِى أَرْضٍ أَمْ فِى سَماءٍ، أَمْ فِى بَرٍّ أَمْ فِى بَحْرٍ، وَعَلَىٰ يَدَيْ مَنْ، وَمِنْ قِبَلِ مَنْ، وَقَدْ عَلِمْتُ أَنَّ عِلْمَهُ عِنْدَكَ، وَأَسْبابَهُ بِيَدِكَ، وَ أَنْتَ الَّذِى تَقْسِمُهُ بِلُطْفِكَ، وَتُسَبِّبُهُ بِرَحْمَتِكَ، اللّٰهُمَّ فَصَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ، وَاجْعَلْ يا رَبِّ رِزْقَكَ لِى وَاسِعاً، وَمَطْلَبَهُ سَهْلاً، وَمَأْخَذَهُ قَرِيباً، وَلَا تُعَنِّنِى بِطَلبِ مَا لَمْ تُقَدِّرْ لِى فِيهِ رِزْقاً، فَإِنَّكَ غَنِيٌّ عَنْ عَذَابِي وَ أَنَا فَقِيرٌ إِلَىٰ رَحْمَتِكَ، فَصَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ، وَجُدْ عَلَىٰ عَبْدِكَ بِفَضْلِكَ، إِنَّكَ ذُو فَضْلٍ عَظِيمٍ. *😊📿*
⚠️ شـاید مجــازے باشـه اما هر ڪلیڪش‌ تو پرونده‌ اعمالمون‌ ثبتـــــ میشــه ! هــر چــے نـوشتیـم، دیـدیــم، شنیدیـم...(: باید پاسخگو‌ باشیـم‌ رفیق !‌
°❀°🍃°❀°🍃°❀°🍃°❀°°❀°🍃°❀°🍃° ✨امام صادق (علیه السلام) فرمود : 🍃چهار چیز چشم را نور می بخشد ، نفع داشته و ضرر ندارند . از آنها سوال گردید ، فرمودند : " آویشن و نمک اگر باهم جمع شوند و نانخواه(زنیان) و گردو اگر جمع شوند . "🍃 گفته شد بر چه صلاحیت دارند اگر این چهارچیز باهم جمع شدند ؟ فرمودند : ✴️↫ «نانخواه(زنیان) و گردو» : 🔸بواسیر را می سوزانند 🔸باد را دور می نمایند 🔸رنگ را زیبا می کنند 🔸معده را زبر و درشت می کنند 🔸کلیه ها را گرم نگه می دارند . ✴️↫ «آویشن و نمک» : 🔸بادها را از قلب دور می سازند 🔸گرفتگی ها را باز می کنند 🔸بلغم را می سوزانند 🔸آب را به جریان می اندازند 🔸بوی بدن را خوب می نمایند 🔸معده را نرم می کنند 🔸بوی بد را از دهان می برند 🔸موجب نعوظ می شود.