هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
کانال هایی که معرفی کردم📌
بهترین کانال های ایتا هستن🏆
تبادلات گل نرگس کانال ناجور معرفی نمیکنه✓
همه کانال هایی که ادمینم از نظر معنوی و اخلاقی تایید شدن🎗
مدیر ها حتما جذب ها پی وی گفته شه🖇
برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در
اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥
https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c
بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛
اگر شرایط رو داشتید،
پی وی در خدمتتونم✋🏻
💫@Makh8807💫
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
خنده بر هر درد بی درمون دواسـت😎✨
شـادی حق هر انسـانی است😌💥
پس شـاد بـاشیم تـا بـا شـادی حقمون رو از سختی هـای روزگـار بگیریم🤩💣
کـانـالی از جنس لبخند و حـامی بهـانه لبخندمـان در دهه گذشته🤤💙
یکی از بهترین کـانـال هـای ایتــا که هدفش شـادمـانی مردمه☺️☄
بیـا تو این کـانـال و بـا شـاد بودنت حق خودت رو از زندگی بگیری😉🌿
💙@paitakhtchannel💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣️سلامتی اون پسری
که پاتوقش مزار شهداست🕊️
نه باشگاه کامبیز بدن ساز💪
❣️سلامتی اون پسری پرورش
خودسازی و ایمان میکنه😌
❣️سلامتی همه ی پسرای ولایی🤚🏼🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بسیجی احتیاجی به محافظه کاری ندارد......😉
و به دنبال از دست دادن چیزی نیست....
یک. کارت عضویت دارد📰
که آن هم سند شهادتش است...😉🕊️🕊️🕊️
درود
بر سربازان
امام خامنه ای🇮🇷🇮🇷🇮🇷
*جان فدایان رهبریم* 🤞🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
*ماهـمـــہ جــــــانــــــــــ*
*فـــدائـــــــــــــیانـــــــــــــ* *رهــبـــــــــــــریـــــمــــــــــــــــ*🤞🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وضعیت
⚠️ امام حسین علیه الســلام رو بینمازها نکشتند، بیحجابها نکشتند، بلکه "بیتفاوتها" کشتند‼️
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
تکلیفمانجهاد،آرزویمانشهادت...✌️🏻:)
سلام سلام
دنبال رمانی اما پیدا نمیکنی ؟
دلت میخواد یه جا رو پیدا کنی که پر از رمان های متفاوت با ژانر های مختلف از عاشقانه و پلیسی بگیر تا فانتزی و صحنه دار و رمانتیک داشته باشه؟
پس فرصت رو از دست نده و فوری داخل این چنل عضو شو هر روز کلی پی دی اف میزاره
👇👇👇
┄┅┄┅✥🌻✥┅┄┅┄┅
https://eitaa.com/joinchat/933101718C68d1d3d21b
┅┄┅┄┅✥🌻✥┅┄┅┄
تازه یه چیز دیگه هم بگم یدونه سوپرایز هم گذاشته
رمان معشوقه رئیس به قلم فاطمه صالحی با ژانر عاشقانه - مافیایی و ازدواج اجباری رو تو آمار ۱۲۰ داخل چنل قرار میده
خلاصه این رمان 👇
❤️برکه دختر بی پناه یکی از اعضای باند برای محافظت ازجون پدر و برادرش مجبور میشه معشوقه رئیس یه باندخلافکار بشه
مسیح سردسته باند مافیا برکه رو به عقد موقت خودش در میاره و برکه مجبوره...❤️
┄┅┄┅✥🌻✥┅┄┅┄┅
https://eitaa.com/joinchat/933101718C68d1d3d21b
┅┄┅┄┅✥🌻✥┅┄┅┄
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت158
این سیدجان گفتنش ؛
یعنی مُهر سکوت بر لب های من...
نگاهم به چهره اش که افتاد خنده ام گرفت ؛ به یکباره تغییره چهره داده بود و الان به خاطر موافقت من مظلوم نگاه می کرد.
بهتر بود همراهم باشد
خیالم راحت تر بود ولی چون راه تا غارحرا زیاد بود و کمی سخت ؛ احساس می کردم خستگی این سفر و دشواری این مسیر اذیتش کند.
- آقاسید الان چه کار کنم بیایم یا نه؟
- زهراجان مگر من ظالم باشم این چنین سوال کنید و من بگوییم نه!
فقط مراقب خودتان باشید باهم می رویم.
خودش هم فهمید که شیطنتش از چشمم دور نماند با خنده ای که تلاش می کرد کنترلش کند گفت:
- چشم حتما
همراه آقاسید و کاروان به سوی غار حرا حرکت کردیم.
مسیر پر پیچ و خم و سختی بود
شلوغ بودن این مسیر سختی راه رابیشتر می کرد.
ولی شیرین بود وقتی به این فکر می کردی که این مسیر را بارها و بارها پیامبر طی کرده تا برای مناجات به آن غار برسد وحالا قدم در جای قدم های پیامبر خدا می گذاشتیم.
طول مسیر را سید با مراقبت و مدارا کنارم حرکت می کرد. هر از گاهی هم احوالم را می پرسید این ها همه باعث میشد طولانی بودن راه را فراموش کنم
و زیارت این مکان مقدس برای من دلچسب تر شود .
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت159
امروز پایان سفر حج بود.
آماده و چمدان به دست همراه کاروان به فرودگاه رفتیم.
نگاه های گاه به گاهم به آقاسید ؛ دلشوره ای که در دل داشتم ؛ استرسی که برای بعد از این سفر بود همه در چهره ام مشخص بود.
داخل هواپیما نشسته بودیم من از پنجره بیرون را نگاه می کردم و دستانم را در هم قفل کرده بودم که این بار دستهای گرمش به جای زبان شیرینش حواسم را پرت کرد.
همان طور که بیرون را نگاه می کردم حرکت دستش روی انگشتانم آرامشی داشت که هیچ از بلند شدن هواپیما نفهمیدم.
موقع پیاده شدن بود که آقاسید روبه من گفت:
- حالا چه میشود؟
من که بیشتر از او دلهره ی بعد از سفر را داشتم نگاهم را پایین انداختم و هیچ نگفتم.
- زهراجان حرفی نمی زنید؟
- بهتره بعد صحبت کنیم.
بدون نتیجه بلند شدیم و رفتیم.
از دور که نرگس ؛ بی بی و ملوک را دیدم
ذوق زده شده بودم برایشان دست تکان دادم که آقاسید دلخور گفت:
- یعنی همسفری من اینقدر بد بود که تا این اندازه از رسیدنمان خوشحال شدید؟
- نه به خدااااا
من از دیدن بی بی و بقیه خوشحال شدم واگرنه سفر عالی بود.
- همسفرت چی؟
- شما هم خیلی خوب بودید.
ممنون از تمام مراقبت ها و زحمت هایی که کشیدید. ان شاالله جبران کنم.
آقاسید با لبخند گفت:
- ان شاالله ؛ منتظر جبران هستم .
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت160
همه همراه هم راهی خانه ی بی بی شدیم.
با اصرار بی بی بود که قرار شد چند ساعتی را کنارشان بمانیم.
فضای خانه برای من و آقاسید خیلی سنگین بود ناخواسته در این جمع فاصله ای بین ما افتاده بود.
همه گرم صحبت بودند که ملوک خواست تا زودتر برویم.
بلند شدم تا آماده شوم که بی بی مانع شد ولی ملوک ادامه داد
- زهراجان آماده باش چون الان حتما محمود و خواهرم رفتن خانه ی ما ؛ نباشیم درست نیست.
ناخواسته با اسم محمود ؛ اَخم کردم نگاه آقاسید هم پر از سوال بود.
بلند شدم و رفتم آشپز خانه تا آب بخورم. هنوز آب را کامل نخورده بودم که صدای آقاسید پشت سرم آمد
- محمود کی هست؟
بدون اینکه بچرخم به طرفش گفتم:
- پسر خواهر ملوک...
- فقط همین؟
چرخیدم و نگاهم را به چشمان منتظرش دوختم و از این همه حساسیت و غیرتی که برای من داشت قند در دلم آب شد با نگاه مهربانی گفتم:
- نه قبلا خواستگار من هم بوده ؛ ولی جواب منفی گرفت.
کلافه سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
نزدیکش شدم و با شیطنت گفتم:
- آقاسید...
میشود امشب شام مهمان شما باشیم تا اگر مزاحمی هم هست خودش برود؟
لبخند روی لبش کِش می آورد با هر کلمه ای که می گفتم...
- یعنی محمود مزاحم هست؟
- تا دلتان بخواهد...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت161
چه کار کنیم؟
برویم یا بمانیم؟
- اگر به من باشد که تا آخر عمرم می گویم بمان!
سرم را پایین انداختم تا سرخی گونه هایم که از خجالت بود را نبیند.
نزدیک تر آمد و گفت:
- زهراجان .....
"زهرا کجاییی زهراااااا...."
صدای بلند نرگس ما را مثل فنر از جا بلند کرد و دست روی قلبم گذاشتم و نرگس متعجب به این همه نزدیکی نگاه می کرد.
سریع گفتم:
- آمدم آب بخورم ؛ جانم کارم داشتی؟
- نه آب بخور!
فقط عمو شما هم تشنه بودی؟
عمو جان لیوان آب کجاست؟
آقاسید بدون حرف خواست از آشپز خانه بیرون برود که نرگس باشیطنت گفت:
- عمو می خواهی من بروم شما ادامه ی آب را بخورید؟
آقاسید که رفت کنار من آمد و با خنده گفت:
- زهراجان شما عربستان رفتید؟
- بله چرا می پرسی؟
- آخه یه خورده تغییر کردید!
عموجان بیشتر از یه خورده...
فاصله اجتماعی که کامل به صفر رسیده بود! خوب شد رسیدم!
میگم حالا خوب فکر کن ببین بین راه هواپیما کشور دوست و همسایه ای ایست نکرده؟
نرگس بس کن....
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت162
شام را خانه ی بی بی ماندیم.
ملوک با تماس به خواهرش خیالش راحت شد و دیگر چیزی نگفت.
در طول شب آقاسید دنبال فرصتی بود تا حرفی را بگوید ولی مگر نرگس اجازه میداد.
من و بی بی نشسته بودیم.
بی بی از شهر مدینه می پرسید و من تعریف می کردم که نرگس خودش را در جمع ما قرار داد و گفت:
- بی بی عمو تغییر نکرده؟
من که می دانستم نرگس دنبال چی هست سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم بی بی گفت:
- آره ماشاالله خیلی چاق تر شده!
- بی بی رفتارش را می گویم؟
- آره مادر خیلی هم نورانی شده!
- بی بی ولش کن!
الان عمو را قاب میگیری برای موزه!
خنده ام گرفت نرگس وقتی جوابی نگرفت بلند شد و رفت که بی بی رو به من کرد و گفت:
- خوشحالم دلیل حال خوب سید علی من شدی...
نگاه بی بی روی انگشتر دستم بود که ادامه داد
- نمی خواهم در این رابطه صحبت کنم فقط از اینکه تو همسفر زندگی اش باشی خیلی خوشحالم.
گفت و بلند شد و رفت...
نرگس کنارم آماد و گفت:
- نمی دانم چرا عمو دست دست می کند سوغاتی ها را نمی آورد فکر کنم فراموش کرده!
- نه عزیزم هرچه سفارش داده بودی خرید.
- تو از کجا می دانی؟
- خب ؛ خب...
نمی دانستم چه بگویم تا نرگس سوژه ام نکند همان موقع آقاسید نرگس را صدا کرد و نرگس رفت...
در دلم خدا خیری نصیبش کردم که من را از دست نرگس نجات داد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ڪانالۍباطعݦهلودارچین^^🌿🌨
هرچےیھدخترلازمدارھداخلاینڬانالہ🖇📚!
-⛓💣 https://eitaa.com/joinchat/3758555190C0c5da00db3
پاتوڨدڂتراخوشسلیقھ✿᎒🎨
خلاصھازدستشندیݧیوقټ ̆ ̆ 🌸👟.!
منٺظࢪتوڹیم‹☔️.⃗
#كپـۍ..✖️
‹📻🕊›
میگفت↓
همهنگاهشونبھماست
مااونکاریکھ بایدمیکردیم
راهکربلاروبازکردیم…(:
شماهمیھکاریکنیدراهظهوربازشھ🙂✋🏼
#حاجحسینیکتا🍃
•°🕊💚↻
#دمے_با_یار
گلوله بارونش ڪردم!😶💥
#شہیدمحمدرضادهقانامیرے
•°🕊💚↻
#فیڶمگرافـ|🎥|
اینیہپیامسیاسیہ
پرچمدشمنشورتماست.🙂😂
reza-narimani-khosh-be-hale(128).mp3
4.47M
[ #نقارھ_خونہ🔉 ]
خوش به حال شهدا نور صفا را دیدند ✨
در شب واقعه مصباح هدی را دیدند
خوش به حال شهدا چشم زدنیا بستند🚶♂❤️
#کربلایی_سیدرضا_نریمانی
[در این هیاهـو
با گوش دل بشـنو💓]
#دعاےفرج🌱
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
#قرار_شبانھ🌙
{ سهم شما پنج صلوات
جهت تعجیل در امر فرج
هدیه به روح مطهر
#شهیدمحمدرضادهقانامیری }🌻♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای جانم
بازم زهرا حسن دار شده😍😍
#امام_حسن_عسکری
♥------------------------------♥
هدایت شده از 💞ݜـهـیـدبـابـڪنوریهریس💞
شخصیت امام حسن عسکری (ع).mp3
2.73M
🎙#پادکست
🔹 ارکان آرامش
📌برگرفته از جلسه « آرامش در سیرهی امام حسن عسکری علیه السلام»
🌺 میلاد سراسر نور امام حسن عسکری علیه السلام تهنیت و خجسته باد.
✅ @Rofagaysohada