•📚❤️•
#تیکهکتاب📚
از زیر قرآن کهردشدمدوبارهجلویدرایستادم و
گفتم:{فریبا قرآن را بده همراهم باشد}.فریبا با
تعجبنگاهکردامابااینحالقرآنراداد دستمومن
هم گذاشتم تویکولهام.باخودمفکرکردمدخترهٔ
خرافاتیخجالتهمنمیکشد.آمده اینجا،درآمریکا،
توی مرکز علمودانش، مثل آمریکاییهامیخورد،
میگردد و میرقصد؛اماهنوز دستاز اینخرافات
برنداشته! انگاریک کتابهممیتواند آدم را از بلا
حفظ کند.بگذارسرفرصتچندصفحهاشرابخوانم
و چندمطلبغیر علمیوخرافاتیاشرا پیدا کنم تا
وقتی برگشتم، توی صورتش بزنم و بگویم{دخترهٔ
کم عقل! اینجا دیگر دست از اینعقاید خرافاتیات
بردار.اگر قرار بود با اینچیزها زندگیکنیم پسچرا
آمدیماینجامیماندیمهمانایرانومثلبقیهزندگیمان
را میکردیم.
✨ تولد در لسآنجلس✨
[ خاطراتمحمدعرب]
📱لینکخریدکتابالکترونیکیازسایتطاقچه
#سبک_زندگی_با_کتاب🌱
#شهیدمحمدرضادهقان🕊
📔📚| @shahid_dehghan
سوره مبارکه حشر آیه 23.
هو الله الذی لا اله الا هو الملک القدوس السلام المومن المهیمن العزیز الجبار المتکبر سبحان الله عما یشرکون
و خدایی است که معبودی جز او نیست، حاکم و مالک اصلی اوست، از هر عیب منزّه است، به کسی یتم نمیکند، امنیّت بخش است، مراقب همه چیز است، قدرتمندی شکستناپذیر که با اراده نافذ خود هر امری را اصلاح میکند، و شایسته عظمت است؛ خداوند منزّه است از آنچه شریک برای او قرارمیدهند!
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
مدافع حرمی با موهای اتوکشیده خامهای!
اولین بار است که چنین ویژگی را درباره یک جوان می شنوم...🙂👇🏻
مادر شهید: حرفش هم این بود که حزب اللهی باید شیک و مجلسی باشد. ☺️
با دو کلمه شیک و مجلسی، همه آن فعالیتهایی که می کرد را به طرف مقابلش نشان می داد.
همیشه می گفتم تو می خواهی بروی نماز بخوانی و بیایی؛ اتوکشیدن مویت برای چیست؟
برای چی لباست👕 را عوض می کنی؟
آخر کفشت نیاز به واکس ندارد؛ اصلا با دمپایی برو... 🍃
می گفت من دلم می خواهد وقتی به عنوان یک بسیجی وارد مسجد می شوم و وقتی از در مسجد بیرون می آیم،
اگر کسی من را دید، نگوید که حزباللهیها را نگاه کن؛ همه شلختهاند!
ببین همهشان پیراهن این مدلی دارند و کفششان لخلخ میکند. اعتقادش این بود.🍃
#ادامه_دارد 📚
#نقل_از_مادر_شهید
#شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری 🌷
#ابــووصــال ✨
🌿#کݪام_شهید💌
✨یادمون باشھ! ڪہ هر چے براےِخُدا
ڪوچیڪے و افتادگے ڪنیم
خدا در نظر بقیہ بزرگمون میڪنھ✨
#شهید_حسین_خرازی🌷
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 💌
#ناشناس
+اگه رمان ناحله رو از امروز شروع کنید بهتره!! من خیلی ذوق دارم بخونم
+به نظر بنده هردو رمان رو بذارید
+شروع کنید توروخدا ناحله رو شروع کنید
جالبه اگه دوست دارین گناه کنین بخونین !!
✍فردی نزد امام حسین(ع)آمد و گفت:
من گناه می کنم و از بهشت و جهنم خدا برایم نگو که من این ها را می دانم ولی نمی توانم گناه نکنم و باز گناه می کنم! امام حسین علیه السلام فرمودند: برو جایی گناه کن که خدا تو را نبیند، او سرش را پایین انداخت و گفت: این که نمی شود.(چون خداوند بر همه چیز ناظر است) امام حسین(ع) فرمودند: جایی گناه کن که ملک خدا نباشد. مرد فکری کرد و گفت: این هم نمی شود.(چون همه جا ملک خداوند است) امام فرمودند: حداقل روزی که گناه می کنی روزی خدا را نخور، گفت:نمی توانم چیزی نخورم...
امام فرمودند: پس وقتی فرشته مرگ" عزرائیل" آمد و تو را خواست ببرد تو نرو. مرد گفت: چه کسی می تواند از او فرار کند. امام فرمودند: پس وقتی خواستند تو را به جهنم ببرند فرار کن، مرد فکری کرد و گفت: نمی شود. امام حسین(ع) فرمودند: پس یا ترک گناه کن یا فرار کن از خدا، کدام آسان تر است؟ او گفت: به خدا قسم که ترک گناه آسان تر از فرار کردن از خداست.
📚بحار الانوار؛جلد78؛صفحه؛126
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_هشتم ? فردای همان روز با ذوق رفتم نمازخانه و کی
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_نهم ?
نماز تمام شده بود. جلوی در بودم و میخواستم بروم که حاج آقا آمد و پرسید: ببخشید… شما مسئول بسیج مدرسه اید؟
-بله…شما از کجا میدونید؟
– از خانم پناهی پرسیدم. میخواستم درباره جو عقیدتی مدرسه بیشتر بدونم.
– در خدمتم.
– شما بیشتر بین بچه هایید. میخوام دغدغه هاشون و سوالاتشون رو بدونم که بتونیم برنامه نماز جماعت رو پربارتر کنیم.
– حتما.
بحث مان به درازا کشید. وقتی بلند شدم، تقریبا هیچکس در نمازخانه نبود بجز صالحه که گوشه ای نشسته بود و کرکر میکرد. طبق مسئولیت همیشگی ام جانماز حاج آقا را جمع کردم(خانم پناهی گفته بود اجازه ندهیم حاج آقا دست به سیاه و سفید بزند چون سید اولاد پیغمر گناه دارد!) حاج آقا خداحافظی کرد و رفت. و کنار صالحه نشستم که داشت از خنده غش میکرد. گفتم: چته؟ به چی میخندی؟
با شیطنت گفت: چکار داشتی با حاج آقا؟!
– به تو چه؟ سوال داشتم حتما!
– عههههه؟ که سوال داشتی؟
زدم توی سرش و گفتم: بی مزه!
اما ماجرا ختم به اینها نمیشد. شوخی صالحه برایم زنگ هشدار بود. چرا این طلبه فقط برای من متفاوت است؟ ؟؟؟
ادامه دارد...
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
?#قسمت_دهم?
خانم محمدی عجله داشت. دعوتنامه ام را داد و گفت: بیا! فردا با بسیج قراره بریم گلستان شهدا. باید کمک دست من باشی! یه صبح تا بعد از ظهر اونجاییم!
بعد هم از بین کاغذهایی که دستش بود یک دعوتنامه بیرون کشید و گفت: بیا اینم بده حاج آقا؛ایشونم باید به عنوان روحانی باشن حتما. من عجله دارم تو بهش بده. باشه؟
– چشم!
-پس خداحافظ!
و سریع از پله ها بالا رفت. من ماندم و نمازخانه و صفهای نماز جماعت که داشت بسته میشد. سرجایم نشستم و دعوتنامه حاج آقا را خواندم: سید مهدی حقیقی!
نماز که تمام شد، صدایم را صاف کردم و پشت سرش نشستم. سلام کردم و دعوتنامه را به طرفش گرفتم: خانم محمدی گفتن اینو بدم به شما. قراره از طرف بسیج دانش آموزی بریم گلستان شهدا. شمام باید حتما باشید!
دعوتنامه را گرفت و نگاهی کرد و گفت: چشم. ممنون که اطلاع دادین!
دو روز بعد؛ زودتر از همه خودم را به مدرسه رساندم. خانم محمدی و پناهی داشتند وسایل را آماده میکردند و جعبه های ناهار را داخل اتوبوس می چیدند. با من و آقافیروز، سرایدار مدرسه چهارنفر میشدیم. راننده های اتوبوس نمیدانم کجا بودند؟ در دلم به بقیه بچه های بسیج فحش میدادم که چرا انقدر دیر کرده اند و ما دست تنها مانده ایم. همان موقع صدای موتور آمد؛سرم را برگرداندم و دیدم حاج آقا ترک موتور یک جوان شبیه خودش رسید به ما. پیاده شد و درحالی که به طرف ما میامد به جوان گفت: علی آقا ساعت سه میتونی بیای دنبالم؟
-چشم آقاسید!
و رفت…
ادامه دارد...