31.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#کلیپ| 🏫دادگاهی در مدرسه🏫
🤔 تو چه حکمی صادر میکنی؟
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
•♥️🖇• روز هجر از خاطرم اندیشہے وصلت نرفت.. آرزوے صحت از دل ڪے رود بیمار را🍂؟! #هر_روز_با_یک_عکس
•♥️🖇•
لآ تغيب ڪ يوسف من عیونی✨
فَقلبي ليس ڪقلب يعقوب ليتحمل،
همچونیوسفازدیدگانمپنهاننشو،
چونمࢪاقلبۍچونیعقوبنیستکه
تحملکند،💔✨
#هر_روز_با_یک_عکس 🌸🌱
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری 🌤!
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
💕سلام امام زمانم 💕
💞سلام بر تو
ای مولایی که دستگیر درماندگانی.
بشتاب ای پناه عالم
که زمین و زمان درمانده شده!
🌸 السَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا العَلَمُ المَنصوبُ
🌼 ...وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَةُ الواسِعَةُ و
🌺 سلام بر تو اي پرچم برافراشته
🌼 سلام بر تو ای فريادرس
🌸 و ای رحمت گسترده
🌹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹
💞اَلَّلهُمـ ّعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج💞
♥️تعجیل درفرج صلوات♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشون نداره مادرم، منم نشون نمیخوام...🥀
#شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزارگمنامبمونیمدیگـھبابا😐🚶🏻♂️
هۍمیادفیلمبردارۍمیڪنھ😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید ببینیم به عشق کے از خواب بیداریم میشیم؟
دقیقا حواسمون کجاست..؟
#جمعههاےدلتنگے🌿
وقتـےمیشینـےبـھگناهاتفکرمیکنـےو
ناراحتمیشـےیعنـےداریرشدمیکنـے !
یعنـےاگـھوایسـےجلویگناهـاتمیشـے
سوگلـےخـدا...!
مبادادلزدهبشـے! یاراحتازکنارهمچین
چیزیعبورکنـے🚶🏿♂..!
مباداغروربگیرتت!
هـرچیداریـمازخداستپستوکلکنبھش
وحتـےاگـھزمینخوردیبلندشویہیاعـلے
بگـوازنوشروعکن💔'
|برادر شہید میدونے یعنے چے⁉️
•|یعنے:...↷°"🙂
•| وقتے گناه دࢪِقلبت ࢪا مےزند 😈
•| یاد نگاهش بیوفتــے....🌱
•| و دَࢪو باز نکنے...‹‹‹✋🏻
•| یعنے مَحرم اسراࢪ قلبت♥️
•| آناسراࢪے که هیچکس نمےداند...🔐
•| فقط بینخودتو...☔️
•| خــ♡ــداو...✨
•| رفیقشهیدتــــ🕊
•| باشد...‹‹💔••
•| امتحانکن...🍭
•| زندگےاتزیباترمےشود🖇
🕊#شهیدانه🥀
✅پرسش: اینکه بیان میشود هنگام خواب رو به قبله بخوابید ، پاها رو به قبله باشد یا سمت راست بدن ؟
✍️پاسخ: خوابیدن رو به قبله به دو شکل محقق می شود :
1️⃣ به شکل محتضر یعنی به طوری که کف پاها به سمت قبله قرار گیرد .
2️⃣ به گونه ای که میت در قبر قرار می گیرد یعنی صورت به سمت قبله به گونه ای که سر در سمت راست قبله و پاها در سمت چپ باشد .
🌟🌟🌟
حاجحسینیڪتامیگفت :
اگهقاطیبشےࢪفیقبشے،دوستبشے؛باامامزمانخودمونیبشےبۍࢪیشہپیشہ
بشےبۍخوࢪدهشیشہبشےپشتِࢪودخونہ؎
چہڪنمچہڪنمِزندگے؛ࢪشتہ؎دلت دستِآقاباشہآقاخودشعبوࢪتمیده.! :)
#تلنگرانه↬❳•🚎🌻•
@Shahid_dehghann
"🙃🌵"
دائـم الوضـو بود!
موقـع اذان خیلیها میرفتنـد وضو بگیرنـد؛
ولی حسـن اذان و اقامـه میگفـت و
نمازش را شـروع میکرد.
میگفت"زمیـن جای جمـع کردن ثـوابه،
حیـف زمین خدا نیسـت که آدم
بدون وضو روش راه بـره..؟!
+شهیدحسنتهرانیمقدم🌱
#کلام_شهید↬❳•🚎🌻•
@Shahid_dehghann
#روش_درس_خوندن_مدرسه_مجازی:)👇🏿
۱)هر درسی رو که مشکل دارید کلیپ آموزشش رو دان کنید،کتابتون رو بیارید و هر نکته ای که گفته میشه رو یادداشت کنید و قسمت هایی که بیشتر توضیح میده رو بیشتر بخونید!📕♥️
۲)سعی کنید از درس های مفهومی مثل ریاضی و علوم شروع کنید،چون درس های حفظی رو بعدن هم میتونید بخونید و نیازی به توضیحات دبیر نداره، قطعا هم مشکلی توش ندارید!📒🍋
۳)سعی کنید وقتی امتحانی دارید از روی کتاب ننویسید و قبلش خودتون یه نگاه به کتاب بندازید که همه چیز دستتون بیاد،معمولا سوالات امتحان کمن و میتونید با یه مطالعه سریع به سوالات جواب بدید!📗🐍
@Shahid_dehghann
#ترفند🌝✨
چطوری امتحانامون ۲۰ بشیم👩🏻💼💛؟
•اول از همه به خودتون بگید من باید ۳بار این بخش هایی که امتحان دارم رو بخونم یه بار به صورت مطالعه یه بار تقریبا حفظ شده و در آخر کاملا حفظ شده بخونید ◞🗒💚◜
- - -
•به خودتون بگید که اگه این امتحانو ۲۰ شدم فلان چیز رو برای خودم میگیرم یا مثلا ۳ تا امتحانتون رو ۲۰ شدید یه چیز برای خودتون بخرید ◞💜🍒◜
- - -
•اگه درسی یا مطلبی رو نفهمیدید با یه خودکار رنگی به زبون ساده توضیح بدید برای خودتون تا متوجه بشید ◞🔦✨◜
- - -
•کنار دفترتون یا هر مطلب جوک یا یه نقاشی مینیمال بکشید که درس خوندن براتون عذاب آور نباشه😁💕
@Shahid_dehghann
#توصیه °•❤️🥀•°
𖤝𖤝𖤝𖤝𖤝𖤝𖤝𖤝𖤝𖤝𖤝𖤝𖤝𖤝𖤝
• در کمتر از یک سال زندگیت رو تغییر بده 🍭🌿⤹
🐛✤ کمتر غر بزن بیشتر حل کن ❫
🐛✤ شکرگزاری رو هر روز تمرین کن ❫
🐛✤ متعهد به رسیدن به اهدافت شو ❫
🐛✤ با کسایی که منفی هستند خداحافظی کن ❫
🐛✤ یک مهارت رو انتخاب کن و مدام توسعش بده ❫
🐛✤ اشتباه ها رو به عنوان درسی که باید میآموختی حساب کن ❫
@Shahid_dehghann
از حضرت فاطمه عليها السّلام روايت شده كه از رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله شنيدم مي فرمود:
همانا در (روز) جمعه ساعتى است كه شخص مسلمان هر امر خيرى از خداى با عزت و جلال تقاضا كند به او عطا فرمايد (حضرت زهرا عليها السّلام) فرمود: عرض كردم: اى رسول خدا! آن ساعت، کدام است؟
فرمود: هنگامى كه نصف قرص خورشيد از افق غروب كند و نصف ديگر آن فوق افق باشد (يعنى مُشرِف به غروب شود) پس حضرت فاطمه عليها السّلام به خدمتکارش مى فرمود: بر پشته ها و بلندي ها بالا رو، چون ديدى نصف قرص خورشيد از افق غروب كرده به من اعلام كن تا دعا كنم.
📘معاني الأخبار، ص: 400-399.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کرامت
یک
شهید
یک دکتر انگلیسی
رامسلمان میکند
#شیری
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🦋🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋🦋✨ 🦋🦋🦋✨ 🦋🦋✨ 🦋✨ #ناحلــــه #قسمت_صد_و_پانزدهم +باشه .خب خدا به آقا محمد رحم کرد .پسره تو
🦋🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋🦋✨
🦋🦋🦋✨
🦋🦋✨
🦋✨
#ناحلــــه
#قسمت_صد_و_شانزدهم
همش قیافه ی محمد جلوی چشمام بود.
نمیدونستم چرا داره خواستگاریِ من میاد!؟
واقعا این آدم همون آدمی بود که اولین دیدارم باهاش تو خیابون بود و برای دومین باری که دیدمش حالش بد شد؟
همون آدمی که از من بدش میومدو ازم فرار میکرد؟
همونی که یه مدت ازش بدم میومد؟
همونی که تا به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم...!
خدایا داری با من چیکار میکنی ؟
اینا همه یه امتحانه؟!
چقدر دعا کردم و از خدا خواستم که مهرم و به دلش بندازه!یعنی الان دوستم داره؟
نه،نداره!!
مشغول گوش دادن به آهنگ شدم و سعی کردم به افکارم خاتمه بدم!
__
از شانس بدم دانشگاه پنجشنبه،کلاس جبرانی گذاشته بود.
تو راه برگشت از دانشگاه به خونه بودم.
دلم میخواست یه مقدار قدم بزنم.
از ماشین پیاده شدم و کرایش رو حساب کردم
مشغول قدم زدن بودم .از یه گل فروشی گذشتم.چند لحظه ایستادم.به فکرم رسید چندتا شاخه گل بخرم.
رفتم تو و سه تا شاخه رز آبی با ساقه های بلند انتخاب کردم.پولشو حساب کردم. تا خونه زیاد راه نبود.
قدم هام و تند تر کردم و بعد چند دقیقه به خونه رسیدم.
کلید انداختم ودر حیاط و باز کردم .
کسی تو حیاط نبود.
مامان به آذر خانم گفته بودبه کمکش بیاد.
در خونه رو باز کردم و وارد شدم.
آذر خانم پنجره ها رو تمیز میکرد.
مامانم به جارو برقی زدن مشغول بود.
یه لبخند زدم و بلند سلام کردم که صدام برسه.
مامان سلام کرد ولی آذرخانم نشنید.
بیخیال شدم.
رفتم تو اتاقم لباسام و در اوردم وبعد مستقیم به طرف حمام رفتم.
بعدِ حمام یه تیشرت مجلسی پوشیدم و جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام با سشوار شدم .
بالاخره شونه کردنموهام بعدِ کلی جیغ و داد تموم شد. به سمت چپ فرق گرفتم و محکم بالا بستمش.به ساعت نگاه کردم. ۳ بعدازظهر بود.
خانواده ی محمد ساعت ۸ میومدن ...!
قلبم از شدت هیجان،محکم خودش رو به قفسه ی سینم میکوبید.
هنوزم از اومدنِ محمد به خونمون اطمینان نداشتم،ریحانه هم تو این مدت هیچی بهم نگفته بود.
با این حال خیلی استرس داشتم.
رفتم تو آشپزخونه یه چیزی بخورم .
خیلی شلوغ بود.کلی ظرفِ استکان و شکلات و چاقو ،دوتا ظرف گنده میوه ،یه ظرف پر از شیرینی..!
یه نفس عمیق از سر رضایت زدم و در یخچال و باز کردم.
یه سیب برداشتم و مشغول خوردنش شدم که مامان اومد
+تو چرا حاضر نمیشی دختررر؟؟والا من وقتی تو شرایط تو بودم از صبح حاضر شدم.
_وا خب لباسام کثیف میشه تازه از خشکشویی برش داشتم.میگم مامان!
+جانم
_تو مطمئنی؟
+ای باباااا! فاطمه یه بار دیگه این سوال و بپرسی زنگ میزنم میگم نیان.
_غلط کرردممم غلط!!!
پشت چشمی نازک کرد و از آشپزخونه خارج شد.
+طلاهات و یادت نره بزاری
دوباره تو اتاقم رفتم.
از کیف پشت کمدطلاهام و برداشتم.
گردنبندم و بستم و یکی از دستبند هام و دستم گذاشتم.
میخواستم انگشتر هم بزارم که به یاد ریحانه افتادم و با خودم گفتم شاید دلش بشکنه .
همشون و دوباره در اوردم.اینطوری بهتر بود.
محمد هم اینجوری دیگه نمیگفت اینا پولدارن و دختره توقعش بالاست و ...!
همه رو جمع کردم و تو کیف گذاشتم.
میخواستم استراحت کنم ولی نمیتونستم. سراغ لباس هام رفتم.
از کاور درش اوردم و با لبخند بهش خیره شدم.
لباسام و رو تخت انداختم.
جلو آینه نشستم تا یه دستی به سر و صورتم بکشم ...!
کرم پودر و برداشتم و به صورتم زدم.
میخواستم خط چشمم و بردارم که یاد محمد افتادم.
بعد یک سال ،بعد اینهمه گریه ،التماس و دعا ،معجزه شد و خاستگاریم قراره بیاد. غیرممکن ترین اتفاق زندگیم داشت ممکن میشد!
میترسیدم کوچکترین کار اشتباهم باعث شه همچی خراب شه.
بیخیال آرایش کردن شدم و به قیافه بی نقصم تو آینه زل زدم.
واسه هم شکل محمد شدن باید دور خیلی چیزا رو خط میکشیدم.
این محدودیت به طرز عجیبی برام شیرین و دوست داشتنی بود.
لباسام و پوشیدم و با ذوق به تصویرم تو آینه خیره شدم.یه دور چرخیدم و از ته دل خندیدم .
هیجانم خیلی زیاد شده بود!
شالم و گذاشتم که وقتی اومدن سرم کنم تا چروک نشه.از اتاقم بیرون رفتم .تو آشپزخونه دنبال مامانم گشتم.وقتی پیداش نکردم رفتم سمت اتاقشون که صدای پدرم باعث شد دستم رو دستگیره در بمونه.
بابا:چه غلطی کردم فاطمه رو باهاشون شلمچه فرستادم. چطور جرئت کردن همچین چیزی و به زبون بیارن آخه .یه نگا به خودشون ننداختن ؟من چجوری امشب آروم بمونم ؟ راستش و بگو تو چیو از من پنهون میکنی؟چرا انقدر اصرار کردی اجازه بدم اینا خونمون بیان ؟
مامان: احمدجان توروخدا دوباره شروع نکن . آخه چی و پنهون کنم!؟
بجای این حرف ها بیا این لباست و بپوش بیشتر بهت میاد.منم برم ببینم فاطمه چیکار میکنه!
از اتاق فاصله گرفتم و رو کاناپه نشستم. طوری رفتار کردم که نفهمه صداشون و شنیدم .
نویسنده✍
#غیــن_میــــم #فـــاء_دآل