|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_ششم روزچهارشنبه بعد از مدرسه
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_هفتم
توی گفت و گو با اونا فهمیدم
سید مسئول بسیج مسجده
و خواهرش رو که مسئول واحد خواهران مسجده رو خانم کاظمی صدا میزنن
یعنی به فامیل شوهرش!
زهرا خانم منو که گذاشت پیش بچه ها خودش رفت ...
ماهم کارامون تا نزدیکای اذان مغرب طول کشید
بچه ها یکی یکی رفتن خونه
فقط منو شیدا موندیم که حسابی باهم صحبت کردیم
من داشتم کارتون های خالی شکلات رو یکی میکردم که در دفتر مدیریت مسجد رو زدن
درو باز کردم
سید رو دیدم که طهورا رو بغل کرده بود
بادیدن من یک لحظه مکث کرد
طهورا خندید و گفت خاله نرگسسسس
ودستاشو دراز کرد سمتم که بغلش کنم
یجوری که با سید برخورد نکنم طهورا رو گرفتم
و بردم تو دفتر
در دفتر خیلی سنگین بود و به راحتی باز نمیشد
حدس میزدم به خاطر همین سید خودش طهورا رو آورد دفتر
تا وقت نماز طهورا پیشم بود
انگار زهرا خانم غیبش زده بود
دست طهورا رو گرفتم و باخودم به سمت صف های نماز بردم
وقتی از سجده سرمو بلند کردم طهورا نبود😰
نمازمو با استرس و دلهره تمام کردم
بدون تعقیبات از جام بلند شدم و همون جا تا ته مسجد رو دید زدم
انگار تو دلم رخت میشستن
کولمو برداشتم و با بغض رفتم تو حیاط مسجد
وقتی دیدم تو حیاط هم نیست ،بغضم ترکید
تکیه دادم به دیوار مسجد و فقط گریه کردم
همش دلم شور میزد ...
دیگه خیالات ولم نمیکرد..
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸 ✨』
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_هفتم توی گفت و گو با اونا فه
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_هشتم
با همون چشمای خیس راه افتادم که برم یه گوشه ی دنج مسجد گریه کنم
توی حیات پشتی مسجد یه صندلی دیدم کهزیر یه پنجره بود
یه نگاهی به صندلی کردم تمیز بود
بدون وسواس روش نشستم
و هق هق گریه هام بلند شد
کل حیاتو با گریه گشته بودم
حالا اومده بودم تو تنهایی گریه کنم
خیلی بلند گریه میکردم
پاهام رو جمع کردم تو بغلم و پیشونیمو روی زانو هام گذاشتم
صدای گریه هام که قطع شد
یهو احساس کردم یه صدایی میاد انگار دو نفر دارن باهم حرف میزنن
-بی معرفت شدی داداش حسین، بهونه ی زن و بچه میاری واسه ی ما؟زنت از رفیقات که مهم تر نیست؟😂
-ای بابا مگه میزاره از کنارش جُم بخورم !😬داش ممد زن نگیریا از من به تو نصیحت زن نگیر😪!
-نه بابا کی به من زن میده😂؟
همینجوری داشتن راه میرفتن و حرف میزدن که به من رسیدند
هر دوتا با دیدن من سرشونو انداختن پایین
که متوجه شدم یکی شون سیده!
سریع از جا پریدم و گفتم
سید طهورا کجاست؟
وقتی به من دادینش خانم کاظمی اصلا نیومد
طهورا همش پیش من بود
ولی سر نماز غیبش زد
همه جا رو دنبالش گشتم نیست
شرشر اشک چشمام میبارید ..
قلب سید از نگرانی میتپیدصدای نفساش رو میشنیدم، حتما بیشتر از من نگران شده بود!
فی الفور گوشیشو در آورد و زنگ زد زهرا خانم
-سلام زهرا کجایی؟
طهورا پیشته؟
-سلام داداش تو ماشینم رضا اومد دنبالم، دارم میرم خونه، اره طهورا پیشمه ، چطور؟؟
از عمد صدا رو گذاشته بود رو بلندگو تا من هم بشنوم
نزدیک گوشی شدم و گفتم
سلام خانم کاظمی
من فکر کردم طهورا گم شده!
-سلام عزیز دلم
ببخشید شما که داشتین نماز میخوندین من انتهای مسجد بودم طهورا منو دید اومد سمتم
باید بهت میگفتم ، اصلا هواسم نبود که ممکنه نگران بشی
واقعا ببخشید عزیزم
-نه مهم نیست خدا ببخشه😊
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علائم نزدیکی ظهورکه به این روزها شباهت دارد...‼️
#استاد_رائفی_پور
#پیشنهاد_دانلود👌
#التماس_تفڪر
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
#سلام_امام_زمانم♥
الــسلام علیک یا صاحب الـزمان
السـلام علیک یا خلیفه الــرحمــــن
الـسلام علیک یا شــریک القــــران
الســلام علیک یا قاطع البــرهـان
السـلام علیک یا امام الانس و الجان
السلام علیک وعلــي أبـائک الطاهـرین
و رحمــه الله و بـرکـاتـه
🌟اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌟
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات🌼
میگفت:
یہ وقتایـے،
جورے بقیہ رو ببخشید،
ڪہ با خودشون بگن اگہ این بندهے خداست؛
پس خودِ خدا چہ جوریه؟:)
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
ذکر روز یکشنبه:
یا ذالجلال والاکرام
(ای صاحب شکوه و بزرگواری)ذکر روز یکشنبه که به اسم امیرالمومنین (ع) و حضرت زهرا (س) می باشد موجب فتح و نصرت می شود روایت شده است که در این روز زیارت حضرت امیرالمؤمنین (ع) و زیارت حضرت زهرا (س) خوانده شود.
#مرتبه۱٠٠
مالحـظہبہلحـظہدرحالِجَـنگیدن
بانَفسیهستیم...
ڪہدنبالِضایعڪردنِ
لحظهلحظهیِزندگیمونہ!
✾ ┇↵ #تصویر
✾ ┇↵ #خواهرانھ
✾ ┇↵ #چریڪ
ـ ـ ـ ـــــــــ‹𖧷›ــــــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️