eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
8.5هزار ویدیو
770 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط ۱۴ صلوات به نیت ظهور و سلامتی اقا💚) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_چهل_و_دوم 📚 به روایت امیرحسین …………………………………………………………. _جونم داداش ؟ محمدجوا
📚 چشمام رو چند بار باز و بسته میکنم ، بیدار شدن برای من زجر آور ترین کار ممکنه. با یاد آوری ساعت ۹ با فاطمه قرار دارم آروم و بی حوصله نگام رو سمت ساعت سوق میدم با دیدن عقربه کوچیکه ساعت که ۸ و عقربه بزرگش که ۱۰ رو نشون میده سریع مثله برق گرفته ها از جا میپرم. _ مامان. مامان. مامان_ به جای داد زدن بیا اینجا ببینم چی میگی. _ نمیییخواد دیرم شده. هیچی. سریع مانتو سفید و شلوار و شال مشکیم رو با لباس های توخونه ایم عوض میکنم و از دم در با مامان خداحافظی سرسری میکنم و سریع از خونه بیرون میرم. همزمان با بسته شدن در حیاط ، صدای زنگ موبایل بهم میگه که باید خودم رو برای هر طوفانی از سوی فاطمه آماده کنم، هرچند هیچوقت عصبانیتش رو ندیدم اما تو این چند ماه به خوبی متوجه شدم که روی وقتشناسی فوق العاده حساسه . _ فاطمه به خدا خواب موندم ببخشید الان میام اصلا غلط کردم. فاطمه _ سلام منم خوبم. نفس بکش دختر. زنگ زدم بگم که سر کوچتون وایسی من با بابا داریم میام دنبالت. بهترین خبر ؛ اونم صبحه اول وقت که عزا گرفته بودم برای اینکه چجوری باید این چندتا کوچه رو پیاده برم تا به تاکسی برسم؛ بود. _ الهی فدای خودت و بابات. حله اومدم . سریع با دو خودمو رسوندم سر کوچه. سریع در ماشینو باز کردم و سوار شدم. _ سلام. ببخشید دیر شد. بابای فاطمه_ سلام دخترم همین الان رسیدیم. فاطمه_ و علیکم السلام بر تو جواب سلاماشون یه لبخند بود و بعدش هم یه خواب ۱۰ دقیقه ای. . . . _ مرسی عمو. خداحافظ بابای فاطمه_ خدانگهدارتون . فاطمه به محض رفتن باباش محکم زد رو شونم و باذوق گفت _ حدس بزن چی شده؟ _ عه چته؟ چمدونم چی شده. فاطمه_ میخوان ببرنمون راهیان نور. _ واااات؟ فاطمه_ وووووی حانیه ساعت ۹/۵ کلاست شروع نشده مگه؟ _ ای وای. بدو پله های موسسه رو دوتا یکی کردیم تا رسیدیم به دفتر. _ سلام خسته نباشید. مسئول ثبت نام خانم عظیمی یه خانم فوق العاده بدحجاب بود که بادیدن فاطمه حالت چهرشو تغییر داد و گفت _ کاری دارید؟ از این طرز بر خوردش که کاملا از نگاهی که به فاطمه انداخت معلوم بود به خاطر چادری بودنه اونه اصلا خوشم نیمد. من هم لحنم رو تند تر از اون کردم و جواب دادم. _ برای ثبت نام اومدن. خانم عظیمی_ ایشون؟ و بعد با حالت بدی به فاطمه اشاره کرد. _ بله. ایرادی داره. خانم عظیمی_ نه ولی شما که نیاز به زبان یاد گرفتن نداری. فاطمه_ ببخشید چرا ؟ خانم عظیمی_ هه . هیچی. بشین اونجا برات برگه تعیین سطح بیارم. فاطمه آروم خطاب به من گفت _ میخوای تو برو سرکلاست. _ نه نمیخواد. خانم عظیمی_ هی دختر خانم . بیا بگیر اینو . _ فاطمه هستش. خانم عظیمی_ حالا هرچی. رفتم جلو و برگه رو از دستش گرفتم. برگه رو دادم فاطمه تا بشینه رو صندلی داخل دفتر و منتظر بمونه و خودمم رفتم تو سالن منتظرش بمونم. بعد از ده دقیقه اومد بیرون . _ چی شد؟ فاطمه_ تو چرا نرفتی؟ _ چی شد؟ فاطمه_ گفت ده دقیقه دیگه بیا بگیر نتیجشو. _ باش. پس بیا بریم بشینیم رو صندلی های تو حیاط. فاطمه_ بیا برو سرکلاست خب. _ بیا بریم بابا. فاطمه_ عه. بی توجه به اعتراض فاطمه به سمت حیاط راه افتادم. اونم که دید حریفم نمیشه دنبالم اومد. _ خب تعریف کن ببینم راهیان نور چیه؟ فاطمه_ همون جایی که شهدای دفاع مقدس شهید شدن. خیلی حس و حال خوبی داره اصلا اونجا از زمین نیست . باید تجربش کنی. _ الان ؟ تو این سرما؟ بیخیال فاطمه_ ضد حال نباش دیگه. به خدا پشیمون نمیشی. _ کی؟ فاطمه_ پنجشنبه؟ _ همین هفته؟ فاطمه_ اره _ اونوقت تو الان داری به من میگی ؟ جمعه امتحان پایان ترم زبان دارم .
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_چهل_و_سوم 📚 چشمام رو چند بار باز و بسته میکنم ، بیدار شدن برای من زجر آور ت
📚 عه امیر نرو دیگه امیرعلی _ خب تو هم بیا _ امتحان دارما امیرعلی_ خب نیا _ مرسی از راهنماییتون امیرعلی_ خواهش _ عه. مسخره . نرو دیگه امیرعلی _ خواهری میزاری وسایلامو جمع کنم؟ _ اه. برو برو . امیرعلی_ رفتن و نرفتن من چه فرقی میکنه برای تو؟ _ نمیدونم. خو حسودیم میشه امیرعلی_ موفق باشی با حرص از اتاق اومدم بیرون. دلم میخواست هرجور شده برم. رفتم سراغ مامان. _ مامانی. میشه من امتحان ندم ؟ مامان_ خود دانی. میخوای دوباره بشینی ترم تکراری بخونی؟ _ نه . نمیدونم. ای بابا. مامان _ راستی عمو و زن عموی جدیدتون یکی دوماه دیگه تشریف میارن ایران. _ چییییییی؟ مامان_ عه کر شدم. دارن میان ایران. _ برای زندگی ؟ مامان_ نخیر. برای….. یه دفعه مامان زد زیر گریه. رفتم جلو و بقلش کردم. _ عه مامان چی شد؟ مامان_ تو که نمیخوای باهاشون بری؟ _ واه. مامان کجا برم؟ مامان_ والا چمدونم تو که همیشه از ایران متنفر بودی گفتم شاید بخوای بری _ نه قوربونت برم کجا برم. تازه دارم واقعیت هارو میفهمم . امیرعلی_ مادر و دختر خوب با هم خلوت کردن. _ تو حرف نزن امیرعلی_ چشم. با اجازه من دیگه برم. _ به فاطمه سلام برسون. امیرعلی_ چیییی؟ _ چته؟ عه گفتم به فاطی سلام برسون. امیرعلی _ مگه فاطمه خانوم هم هست؟ _ مگه لولوئه ؟ اره هست امیرعلی زود خودشو جمع و جور کرد و گفت نه تعجب کردم. با اجازه مامان. خدانگهدار. مامان_ مواظب خودت باش مادرجان. خدانگهدارت. _ وایسا منم بیام تا مسجد با فاطمه خداحافظی کنم. البته به خاطر تو نمیاما . خوشحال نشی امیرعلی_ وای افسردگی گرفتم اصلا. _ لوس. . . . خاله مرضیه_ فاطمه مواظب خودت باشیا. فاطمه_ چشم مادر من چشم. خاله مرضیه _ به تو اعتباری نیست. یه دفعه دست فاطمه رو گرفت کشید برد پیش امیرعلی. منم دنبالشون میرفتم و به دلسوزیای مادرانه خاله مرضیه میخندیدم . خاله مرضیه_ امیرعلی جان. یه لحظه. امیرعلی داشت با یه پسر هم سن و سال خودش صحبت میکرد خطاب به اون پسره گفت _ امیر جان یه لحظه ، ببخشید. امیرعلی_ جانم ؟ خاله مرضیه_ پسرم بی زحمت حواست به این دختره من باش. یه بلایی سر خودش نیاره. فاطمه از اون ور داشت سرخ و سفید میشد ، امیرعلی هم سرشو انداخته بود پایین. یعنی به یقین رسیدم که یه چیزی بین اینا هست . امیرعلی_ چشم خاله. یکم هوس شیطنت کردم _ فاطمه چرا این رنگی شدی؟ یه دفعه فاطمه سرشو اورد بالا و گفت _ چی ؟ ها؟ امیرعلی هم یه لحظه سرشو اورد بالا و بعد سریع انداخت پایین. _ هیچی. امیر داداش نری تو زمین. یه دفعه امیرعلی سرشو اورد بالا و با حرص به من نگاه کرد. منم بیخیال شونمو انداختم بالا. خاله مرضیه هم که فقط نظاره گر بود و هیچ عکس العملی نشون نمیداد. _ خب دیگه حسابی از حضورم مستفیض شدید من برم دیگه. امیرعلی_ مواظب خودت باش. _ همچنین. بعدهم فاطمه رو بغل کردم و خداحافظی کردیم. خاله مرضیه هم وایساد تا برن بعد بره خونه. تا سر خیابون مسجد پیاده رفتم و بعد سوار یه تاکسی شدم . تو راه همه فکرم به این بود که چرا عمو میخواد بیاد اینجا. از یه طرف دلتنگش بودم و از یه طرف نگران. شاید به خاطر سرزنشی که منتظر بودم به خاطر تغییراتم بشم و یا شاید…..
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_چهل_و_چهارم 📚 عه امیر نرو دیگه امیرعلی _ خب تو هم بیا _ امتحان دارما امیرعل
به روایت امیر حسین _ حاج آقا ببخشید. لیست آمادس؟ حاج آقا _ اره پسرم بیا. اینم لیست. یه لحظه فقط بیا. دنبال حاج اقا رفتم. رفت پیش یه پسر ۲۴٫۵ ساله و منم همراهش رفتم کنارش وایسادم. حاج آقا _ امیرعلی جان اون آقا پسر که الان فهمیدم اسمش امیرعلیه _ جانم حاج اقا. _ سلام امیرعلی_ سلام حاج آقا خطاب به من بل اشاره به امیرعلی گفت _ امیرحسین جان این اقا امیر مسئول مسجد و هیئت ثارالله هستن اگه مشکلی پیش اومد از ایشون بپرس. بعد خطاب به امیرعلی گفت_ امیرحسین جانم مسئول اتوبوسا هستن ، لیستارو با ایشون هماهنگ کنید . آقای منتظری _ حاج آقا ببخشید میشه یه لحظه تشریف بیارید؟ حاج آقا _ ببخشید بچه ها یه لحظه. امیرعلی چهره مهربونی داشت که تو همون دید اول هم به دل مینشست با رفتن حاج آقا یکم باهم احوال پرسی کردیم و بعد هم لیستارو بهم داد و رفت. منم رفتم دنبال برداشتن وسایل و بنرا. . . بلاخره بعد یه ساعت راه افتادیم. پیش به سوی منزلگه عشق بعد از اینکه همه اتوبوسا رو چک کردم و گفتم که کجا باید وایسن رفتم تو اتوبوس خودمون و پیش محمد جواد نشستم. این سری مسئولیتی نداشت و باخیال راحت کتاب رو گرفته بود جلوی صورتشو داشت میخوند. _ محمد جواد اون کتابه رو جمع کن کارت دارم محمد جواد _ _ با توام محمد جواد _ یه دفعه زدم به پهلوش که کتاب از دستش افتاد و فهمیدم آقا خوابه. منم که منتظر فرصت برای جبران آفات سریع هنسفری گذاشتم تو گوشیم و بعد آروم گذاشتم تو گوش محمد جواد ، بعد هم کلیپی که مربوط به شهدا بود و اولش با صدای بمب و شلیک گلوله بود رو پلی کردم. پلی کردن من همانا و پریدن محمد جواد و فریاد یا فاطمه الزهرا همانا. به محض اینکه ویدیو پلی شد محمد جواد گفت یا فاطمه الزهرا جنگ شده و بعد از جاش پرید ، به محض بلند شدنش سرش محکم خورد به پنجره اتوبوس که نیمه باز بود. منم که اون جا ترکیده بودم از خنده در حدی که اشکم در اومده بود. بقیه بچه ها هم اولش با گنگی نگاش کردن ولی بعدش یه دفعه کل اتوبوس از خنده منفجر شد و محمد جواد هم با یه دستش سرشو میمالید و گیج و گنگ به ماها نگاه میکرد ، بعد از چند دقیقه که بچه ها ساکت شدن دوباره گفت چرا میخندید پس داعش کو ؟ با جمله “داعش کو ” دوباره اتوبوس رفت رو هوا. _ داداش بشین بشین ادامه کتابتو بخون تا بچه ها از خنده نترکیدن . محمد جوادم که اصلا خبر نداشت چی به چیه نشست و کتابو گرفت دستش. _ حالا در مورد چی هست؟ محمد جواد_ چی؟ _ کتابتون. توهم ؟ محمد جواد _ مسخره. نخیر کتاب اسلام شناسیه . بعد هم دوباره برای اینکه من فکر کنم داره میخونه کتابو گرفت جلو صورتش و زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد. منم اول بیخیالش شدم بعد یه دفعه یادم افتاد که حاج آقا گفت بهش بگم اتوبوس وایساد بره پیشش. که برگشتن من همزمان با ترکیدنم از خنده بود . یه دفعه محمد جواد کتابو اورد پایینو و گفت چته؟ _ داداش…… هههههه……..کتابو….. هههه….برعکس گرفتی که دیگه بچه کلا ترور شخصیتی شد ، کتابو بست گذاشت تو کولش و بدون اینکه جواب منو بده روشو کرد سمت پنجره و مثلا خودشو به خواب زد . به سوی منزلگه عشق
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_چهل_و_پنجم به روایت امیر حسین _ حاج آقا ببخشید. لیست آمادس؟ حاج آقا _ اره
📚 دو روز از اومدنمون میگذشت و من تقریبا با امیرعلی صمیمی شده بودم ، پسر خوبی بود ، حرفاش به آدم آرامش میداد دلم میخواست بیشتر باهاش صمیمی بشم چون ۴ سال هم از من بزرگتر بود میتونست به عنوان دوست راهنمای خوبی برام باشه الان دیگه میدونستم که اونم تنها آرزوش اینه که بره سوریه که پدرش اجازه نمیده و جرات بیانش رو هم پیش مادرش نداره و فعلا پشیمون شده ؛ اما من نمیتونستم ، من از وقتی خبر شهادت محمد مهدی رو شنیدم بیشتر هوایی شدم. دوست صمیمیم که رفتنش با خداحافظی پشت تلفن صورت گرفت و انقدر یه دفعه ای و سریع رفت که حتی فرصت نکردم برای آخرین بار ببینمش. . . . . باورم نمیشد که امروز روز آخر باشه ، این یه هفته انقدر زود اما شیرین و دلچسب گذشت که واقعا جدا شدن از اینجا رو برام سخت کرد، جایی که ذره ذره خاکش متبرک به خون مردهایی بود که رفتن تا مردم این خاک و بوم شب ها بدون استرس و دلهره اینکه ممکنه صبح دیگه عزیزانشون پیششون نباشن سر به بالشت نزارن، رفتن که کسی جرات نکنه چادر از سر بانو های سرزمینم بکشه ، رفتن و هیچ وقت برنگشتن ، رفتن و هزاران مادر ، همسر و فرزند لحظه خاکسپاری عزیزترینشون رو دیدن ، رفتن و خیلی از خانواده هنوز چشم به راه خبری از گمشدشون هستن. اینجا زمین هاش با خاک پوشیده نشدن ، با طلایی پوشیده شدن که از مردای بی ادعا اون روزا درست شده. هزاران پیکر مقدس هنوز هم زیر این خاکا بودن و میشنیدن ، حرفاتو ، دردودلاتو و بابت هردعایی که میکردی آمین میگفتن به گوش آسمون ؛ و حالا دل کندن از اینجا چقدر سخت بود، اونم برای منی که باید برمیگشتم جایی که هرچقدر هم به اعتقاداتم توهین میشد نباید لام تا کام حرف میزدم . کنار سیم خاردارا نشستم رو زمین و سرمو گذاشتم رو زانوم و رها کردم بغضی رو که خیلی وقته با سماجت تمام من رو رها نمیکرد. محمدجواد_ امیر ، دارن راه میوفتن داداش ، یا خودت بیا اتوبوسا رو چک کن یا اگه حالت خوب نیست بده من لیست هارو. بدون هیچ حرفی و حتی بالااوردن سرم، لیست هارو به طرفش گرفتم و خوشحال شدم از اینکه دوستم درکم میکرد ، الان هیچ چیز جز آرامش حضور شهدا نمیتونست حالمو خوب کنه، حضوری که من با همه وجودم حسش میکردم . گفتم و گفتم ، از همه چی ، شرح همه زندگیم رو ، زندگی که برای من محکمه و زمینی که برام حکم قفس داشت. یه دفعه دستی روی شونم نشست ، برگشتم عقب، امیرعلی بود، میتونم مزاحم خلوتتون بشم ، انقدرم حالم بد بود که نتونم جوابشو بدم ، اونم درک کرد و بزون هیچ حرفی نشست کنارم . امیرعلی_ تا حالا به این فکر کردی که خیر خدا تو چی میتونه باشه؟ به این که شاید این کار خداپسندانه برای تو خیر توش نباشه. البته شایدم باشه ، ولی بدون اگه خیر باشه هروقت صلاح بدونه ، حتی اگه زمین به آسمون بره، آسمون به زمین بیاد خودش تورو راهی میکنه. حالا هم با اجازه به درد و دلت برس . التماس دعا امیرعلی رفت ولی ذهن من درگیر حرفاش شد ، حرف هایی که مثل این یه هفته لبریز از آرامش بود، چرا من هیچوقت به این فکر نکرده بودم ؟ به اینکه خواست پروردگارم چیه. به اینکه این شاید خیری توش نباشه . به اینکه اگه خدا بخواد حرف کسی اهمیت نداره دلم پروازی میخواهد هم وزن شهادت پ.ن: این قسمت شاید خیلی حالت داستانی نداشته باشه ولی راستش با دل خودم خیلی بازی کرد. فکر کنم اونایی که شلمچه نرفتن تا حالا رو حسابی هوایی کنه ??
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_چهل_و_ششم 📚 دو روز از اومدنمون میگذشت و من تقریبا با امیرعلی صمیمی شده بودم
📚 تو اتوبوس محمد جوادم خیلی حالش خوب نبود ولی وقتی حال خراب منو دید هرکاری کرد که یکم بهتر بشم اما تاثیری نداشت ، دیگه قضیه سوریه رو سپرده بودم به خدا ولی دل کندن از اینجا خیلی سخت بود خیلی…… . . . مامان_ سلام مادر. خوش اومدی . _ سلام قوربونت برم. مرسی. پرنیان _ سلام داداش. _ سلام خواهری. بابا کجاست؟ مامان_ کجا باشه مادر؟ سرکارش یه لبخند نصفه نیمه تحویل مامان دادم و رفتم تو اتاق. لباسامو عوض کردم و کتابی رو که برای پرنیان گرفته بودم رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش. چند تقه به در زدم و بعد از اجازه ورود رفتم تو . بود رو تخت و سرش تو گوشیش بود. _سلام مجدد بر ابجی خودم. کتابو رو میزش گذاشتم و نشستم کنارش. پرنیان_ سلام مجدد بر خواهر خودم. وقتی چشمش به کتاب افتاد با ذوق گفت _ وای اون چیه؟? _ سوغات… با پریدن پرنیان تو بغلم حرفم نیمه تموم موند. _لهم کردی بچه پرنیان_ عاشقتم امیر. خوش به حال زنت. کوفتش بشه. نمیدونم چرا ولی,ناخداگاه با این حرفش یاد اون روز دربند افتادم و این برای خودم فوق العااااااده تعجب اور بود. بیشتر از این سکوت رو جایز ندونستم…. _ اون که وظیفته خواهر پرنیان_ پرووووو.امیر نگووووو کتاب سلام بر ابراهیمه _ هست پرنیان_ نههههههه _ هست پرنیان_ واااااای وااااای عااااشششششقتم داداشی, پرنیان علاقه شدیدی به شهید هادی و من به شهید مشلب داشتم . پرنیان بی معطلی رفت سمت کتاب. کتاب رو برداشت و برگشت نشست رو تخت و شروع به خوندن کرد. _ خو بچه بذار من برم بعد بخون. پرنیان_ خب پاشو برو پس _ روتو برم پرنیان_ برو داداشی. متکا رو براشتم پرت کردم سمت پرنیان و بعد خودمم دوییدم بیرون و درو بستم که نتونه بزنه بهم. . . . داشتم نگاهی به کتابای خودم مینداختم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم محمد جواد شارژ شدم. _ جونم داداش؟ سلام محمدجواد _ سلام بچه بسیجی. خوبی ؟ _ ار یو اوکی؟ محمدجواد_ هیییییین امیرحسین خان کلمات خارجی به زبان میاوری؟ واقعا که. حالا بیخیال باید بروم عجله دارم فقط خواستم عارض بشم که شب تشریف بیاورید مسجد کارتان داروم. _ نصفشو کتابی گفتی نصفشو با لهجه . افرین این پشتکار قابل تحسینه. باشه میام. فعلا یاعلی محمدجواد_ علی یارت کاکو.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_چهل_و_هفتم 📚 تو اتوبوس محمد جوادم خیلی حالش خوب نبود ولی وقتی حال خراب منو
📚 به روایت حانیه مامان_ حانیه جان. بیا این میوه ها رو بزار رو میز الان میرسن. _ اومدم ظرف میوه رو از مامان گرفتم و گذاشتم رو میز . _ مامان بهتر نبود منم برم باهاشون ؟ مامان _ حالا که نرفتی. الانم میرسن دیگه. این حجم دلهره و نگرانی برای من غیر قابل تحمل بود. فوق العاده میترسیدم از عکس العمل عمو نسبت به نماز,خوندن و حجابم. تو فکر بودم که تلفن زنگ خورد. _ بله؟ فاطمه_ سلااااااام خانووووووم . سال نو مبارک. _ سلام نفسسسسسم. عیدت مبااااارک. خوبی؟ فاطمه_ مرسی عزیزم توخوبی؟ _ نه فاطمه_ چرااااااا؟ _ فاطمه میترسم. میترسم از عکس العمل عمو فاطمه_ مگه راه غلط رو انتخاب کردی؟ مگه به راهی که زبل راهی که انتخاب کردی مطمئن نیستی؟ اون باید به ترسه که یه عمر حرفای اشتباه تحویلت داده و حالا معلوم شده واقعیت چیزی که میگه نیست. _ اره. مطمئنم راهم درسته ولی عمو ناراحت میشه فاطمه_ ناراحتی اون مهم یا خدا صدای آیفون بیانگر اومدن عمو اینا بود. _ فاطمه جان شرمنده اومدن من باید برم. خیلی ممنون که زنگ زدی عزیزم. سلام برسون فاطمه_ دشمنت شرمنده . خدانگهدارت عمو بهم محرم بود، پس دلیلی نداشت حجاب داشته باشم. یه شلوار پاکتی سبز با یه تیشرت مجلسی همرنگش و برای استقبال با مامان دم در ورودی ایستادیم. امروز روز اول عید نوروز بود، همون روز اومدن عمواینا. بابا و امیرعلی رفته بودن فرودگاه دنبالشون و چون خونشون رو فروخته بودن قرار بود این چند روز بیان خونه ما . از همون لحظه ورود حس خوبی نسبت به زن عموی جدیدم یعنی طناز خانوم نداشتم دقیقا همون حسی که تو مهمونی داشتم. جالبه با این که چندماهه ایران نبوده هنوزهم با مد اینجا کاملا آشنایی داره. یه تاب خیلی کوتاه مشکی یه مانتو سفید جلو باز که تا روی زانو بود و یه ساپورت مشکی و شالی که. فقط پوششی بود برای کلیپسش. آرایشش که هم که قابل بیان نبود. خیلی گرم با من روبوسی کرد و با مامان خیلی سرد ، در حد یه غریبه اما مامان با اینکه میدونستم با زن عمو عاطفه خیلی راحت تر بود حتی با این وجود که اعتقاداتشون و عقایدشون بهم نمیخورد خیلی گرم باهاش احوالپرسی کرد و بعد هم نوبت عمو بود. زن عمو بعد,از احوالپرسی با اینکه فکر کنم میدونست خانواده ما مذهبین اما شال و مانتو که چه عرض کنم بلیزش رو دراورد و داد به من که آویزون کنم و اینکارش مورد پسند هیچکدوم از ما نبود. . . عمو_ ما نمیخواستیم مزاحم شما بشیم دیگه به اصرار تانیاجون اومدیم. دیگه فردا رفع زحمت میکنیم. میدونستم عمو مشکلش مزاحمت و اینجور چیزا نیست بلکه فقط اعتقادات بابا اینا بود اصلا نمیدونم چرا ولی نماز خوندن و حجاب داشتن و کلا هر کاری که مصداق دینداری باشه اذیتش میکنه . بابا_ داداش زحمت چیه. مراحمید . مارو قابل نمیدونید؟ عمو_ هه. نه بابا این حرفا چیه؟ میترسم خم و راست نشدن ما اذیتتون کنه. و بعد با لبخند معنی داری به من و زن عمو نگاه کرد. اما بابا در جوابش گفت_ هرکس عقاید خودشو داره. عمو هم که از این خونسردی بابا جا خورده بود گفت ولی در هر صورت ما فردا میریم هتل و تانیا رو هم میبریم با خودمون. نمیدونم چرا ولی خدا خدا میکردم که بابا اجازه نده و من مجبور نشم باهاشون برم. _ خودش میدونه. ووووووووویییییی حالا من جواب عمو رو چی بدم. تو فکر بودم که صدای اذان بلند شد. امیرعلی با اجازه ای گفت و بلند شد و منم ب عمو _ تانیا. تو کج_ میام الان. وضو داشتم سریع رفتم تو اتاق ، درو بستم و شروع به نماز خوندن کردم. با صدای در استرس گرفتم که نکنه عمو باشه ولی بعد گفتم حتما مامانه یا شایدم امیرعلی.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_چهل_و_هشتم 📚 به روایت حانیه مامان_ حانیه جان. بیا این میوه ها رو بزار رو می
📚 السلام و علیکم و رحمه الله و برکاته وقتی سرم رو برگردونم با عمو مواجه شدم که دست به سینه دم در وایساده بود و با یه پوزخند عجیب و چهره ای که عصبانیت توش موج میزد به من زل زده بودم. وقتی دید نمازم تموم شد. اعضای صورتشو کمی جمع کرد و بعد انگار داره مورد چیز چندش آوری صحبت میکنه گفت _ تو نماز میخونی ؟ نماز رو با یه غلظت خاصی گفت _ من من….. راستش……. مغزم از کار افتاده بود و نمیدونستم باید چه جوابی بدم که براش قانع کننده باشه. عمو_ تو چی؟ اینا محبورت کردن نه؟ سریع حاضر شو سریع . درو باز کرد بره بیرون که سریع مغزم بهم فرمان داد _ نخیر. اینا مجبورم نکردن. خودم انتخاب کردم. عمو_ چی؟ خودت انتخاب کردی؟ چی میگی تو؟ _ فهمیدم همه چیزایی که میگفتید غلط بوده. همه چیش. من به وجود خدا ایمان دارم به نماز ، به روزه به حجاب و هزار تا چیز دیگه. پوزخندی زد که کفریم کرد بعد هم رفت بیرون و درو محکم بست . و بعدش هم فقط صدای فریادهای عمو میومد که خطاب به مامان و باباو امیرعلی بود _ اره این جهالت خودتونو تو مغز این بچه هم کردید ولی من نمیزارم نمیزارم که اینو هم مثله خودتون یه عده ادم خرافاتی کنید. باید همون موقع میبردمش با خودم ولی هنوزم دیر نشده اره……..بریم طناز…….. و بعد سکوت متلق. و ترسی که همه وجودمو گرفته بود. هنوزم دیرنشده؟ میبردمش؟اصلا چرا انقدر اعتقادات من براش مهمه؟ یا دوستیم با…… شاید لازم باشه برگردم با دوسال پیش زمانی که فقط یه دختر ۱۷ ساله بودم……… آروم دستم رو تو دستای آرمان گذاشتم و باهاش به سمت وسط سالن رفتم. . . . آرمان_ خب خوشگل خانوم. بیا اینم شماره من. _ مرسی آرمان_ راستی فردا برنامت چیه ؟ _ اوممم. برنامه خاصی ندارم . چطور؟ آرمان_ بریم بیرون یکم بیشتر آشنا بشیم _ باشه. ساعتشو هماهنگ میکنم باهات. آرمان_ باشه خانمی. فعلا. بای. چشمک پر از نازی براش میزنم. آرمان اولین مهمونی بود که رفت همزمان با رفتنش بچه ها اومدن طرفم. سیما_ خیلی……….. دلارام_ جبرانش میکنم برات تانیا خانوم. یه دختره دهاتی اومده برا ما شاخ میشه از حرفاشون سر در نمیاوردم. شاخ بازی ؟ چه ربطی داره ؟اصلا مگه من رفتم سراغش……..
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_چهل_و_نهم 📚 السلام و علیکم و رحمه الله و برکاته وقتی سرم رو برگردونم با عمو
📚 با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود شاید باید یکم برم جلوتر . درست یک ماه بعد. روزی که…… با دیدن اسم آرمان رو گوشی بستنی رو از دهنم بیرون میکشم و رو به ترلان میگم: اوه. آرمانه . ترلان_ خب جواب بده دیگه. زود باش. دکمه قرمز رو به سبز میرسونم و جواب میدم_ جونم؟ آرمان_ سلام عشقم. خوبی؟ _ میسی نفشم. توخوفی؟ آرمان_ توخوب باشی منم خوبم جیگر . تانیا من من…. _ تو چی آرمانم؟ آرمان_ من دارم برمیگردم ترکیه . تنها چیزی که شنیدم صدای افتادن گوشی روی زمین بود و ترلان که مدام میپرسید_ تانی چی شد؟ واقعا داشت میرفت کسی که منو عاشق خودش کرده بود ، یا شایدم عشق نبود ولی ……. . . تا یه هفته کارم شده بود اشک و گریه. به یاد آرمانی که برای رفتنش فقط زنگ زد از عمو خداحافظی کرد. آرمانی که بعدها فهمیدم زن داشته و ظاهرا من اسباب بازی بودم برای هوس بازی های مردونش. . . یک ماه از رفتن آرمان میگذشت و من فقط شاهد حرص خوردنای عمو بودم و طعنه هاش که واقعا دل میسوزوند و اولین بار بود که ازش میشنیدم و دلیل این همه حرص خوردنش رو درک نمیکردم. با اومدن آرمان پرونده دوستیم با سیما و دلارام بسته شد و با رفتنش با ترلان؛ که فهمیدم ادامه دوستیش با من فقط به خاطر نزدیکی به آرمان بوده و با رفتن آرمان همه طعنه و تیکه هاش رو انداخت و رفت. و من تنها ترسم از این بود که بابا اینا بویی از قضیه ببرن. چون در کنار همه آزادی هایی که داشتم این مورد تو خونه کاملا ممنوع بود و عمو این اطمینان رو بهم داده بود که قرار نیست کسی چیزی بفهمه به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد رمان
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_پنجاهم 📚 با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود شاید باید
📚 با دستام سرم رو گرفتم و هق هق گریم اوج گرفت ، کاش…..کاش….. اصلا یاداوری نمیکردم اون روزهای زجراور رو. اصلا چه ربطی به این ماجرا داشت ؟ تنها ربطش میتونست این باشه که….. که….. نکنه عمو همه اینکارارو به خاطر منافع خودش میکرده؟ نکنه آرمان برگشته باشه؟ نه نه امکان نداره. عمو منو مثله دختر خودش دوست داشت. اره واقعا دوستم داشت. آرمانم که الان نه نه عمرا عمرا نیمده. با صدای در به خودم اومدم. _ کیه؟ امیرعلی_ میتونم بیام تو ؟ _ اره. با اومدن امیرعلی سریع پریدم بغلش کردم و به اشکام اجازه باریدن دادم. امیرعلی_ به خاطر حرفای عمو انقدر به هم ریختی ؟ اون از دل من خبر نداشت و منم قصد نداشتم که خبردار بشه. پس سکوت کردم و جوابی ندادم. . . . دوباره صبح شد و غرغرای مامان برای بیدارکردن من شروع شد. یه چشممو باز کردم و به مامان که داشت کمدمو وارسی میکرد نگاه کردم. _ دنبال چیزی میگردی؟ مامان_ چه عجب. لباساتو کجا گذاشتی؟ _ لباسایی که برای عید گرفتم؟ مامان_ اره. پاشو پاشو دیر میشه هااااااااا . _ کجا؟؟؟؟ مامان _ خونه خاله اینا. شبم خونه خاله مرضیه. _ ایوووول. سریع پاشدم . لباسامو پوشیدم و حاضرشدم. مامان_ حانیه بدو دیرشد. _ اومدم همزمان با دیدن امیرعلی دم در اتاق سووووت بلندی کشیدم. _ اوففففف. کی میره این همه راهو؟ خوشتیپ کردی خان داداش. خبریه؟ امیرعلی _ شاید…. _ جون مو؟ امیرعلی_ ها جون تو. _ راه افتادی داداش. مامان_ داریم میریم خاستگاری _ چییییییییییییییییییییییییی؟ مامان_ چته تو؟ _ خیلی نامردید. بی خبر؟ اصلا من نمیام. بابا _ اخه دخترم با خبر بودی که الان همه جا پر شده بود. _ نمیخوااااااام. اصلا من نمیام. امیرعلی _ پس منم نمیرم. با تعجب برگشتم سمت امیرعلی. بی خیال و خونسرد شونشو بالا انداخت. _ مسخره. بریم خب امیرعلی_ فدای ابجیم _ حالا چه ذوقیم میکنه. من این فاطمه رو میکشم که به من نگفت مامان _ حالا از کجا میدونی فاطمس؟ _ از رفتارای ضایع گل پسرتون . برگشتم سمت امیرعلی دیدم کلا رفته تو زمین. داشتم میترکیدم از خنده. یعنی این حیای این دوتا منو کشته . . . خاله مرضیه_ فاطمه جان چایی رو بیار مادر. _ من برم کمک؟ خاله مرضیه_ برو خاله جون. با خنده به امیرعلی نگاه کردم. طبق معمول سرش پایین بود. رفتم تو آشپرخونه. قبل از هرچیزی یه دونه محکم زدم تو سر فاطمه که صداش در اومد بعد سریع دهنشو گرفتم که حیثیتم نره _ پرووووو. دیگه من غریبه شدم . ها؟ فاطمه_ به خدا خودم امروز صبح فهمیدم. _ اخ الهی بگردم. خودتم که غریبه ای. بابای فاطمه_ بچه ها رفتید چایی بسازید _ الان میایم عمو. _ بدو بدو بریز. من رفتم بیرون فاطمه_ مرسی که اومدی کمک. _ خواهش فاطمه_ روتو برم _ برو تز آشپزخونه که اومدم بیرون با نگاه های متعجب جمع به خاطر تاخیرمون مواجه شدم که خودم پیش دستی کردم و گفتم_ الان میاد. چند دقیقه بعد فاطمه با سینی چای اومد شروع عاشقی هایم، سرآغاز غمی جانکاه از آن غم تا به امروزم پر از تشویش و گریانم
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_پنجاه_و_یکم 📚 با دستام سرم رو گرفتم و هق هق گریم اوج گرفت ، کاش…..کاش….. اص
📚 فروردین هم زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد . تنها خبرم از عمو در حد یه تلفن کوتاه بود که گفت حالشون خوبه و منتظر یه سوپرایز باشم و این منو بیشتر میترسوند. فاطمه و امیرعلی هم به هم محرم شدن و قرار شدن تابستون عقد کنن. دم در منتظر فاطمه بودم تا بیاد که بریم موسسه. امروز قرار بود پرونده بسیجیا و بچه های موسسه رو درست کنن و قرار بود ما بریم کمک. فاطمه_ سلام عزیزم _ سلام علیکم. وقت زیاده نمیومدی هم چیزی نمیشد فاطمه_ خب برم بعد,بیام. یه دفعه ساعتشو نگاه کرد و گفت_ وای بدو حانیه خانم غفوری میکشتمون. . . . . . خانوم غفوری_سلام گل دخترا . یکم دیر تر میومدید . من و فاطمه مثله بچه هایی که یه کار خطا انجام داده باشن سرمونو انداختیم پایین. خانوم غفوری با خنده گفت_ حانیه جان بیا این پرونده ها رو بگیر ببر بزار تو قسمت خواهران مسجد. فاطمه جان شما هم برو اون فرما رو تکثیر کن. بعد اومد طرف من و پرونده هارو دسته دسته داد دستم. کامل جلوی دیدم رو گرفته بود . _ خانوم غفوری یکم زیاد نیست من جلومو نمیبینم. یه دستشو برداشت و تا پایین پله ها اورد بعد دوباره داد دستم. جلوی ورودی مسجد دو تا پله بود با این چادر همش میترسیدم که بیوفتم با احتیاط و بدبختی رسیدم به حیاط مسجد ،یه صدای مردونه آشنا به گوشم خورد که یه دفعه چادرم زیر پام گیر کرد و بعدشم به یه چیزی خوردم و افتادم زمین و پرونده ها هم همش از دستم افتاد…… این همه چشم به راهی نگرانم کرده
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_پنجاه_و_دوم 📚 فروردین هم زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد . تنها خبرم از
📚 یه مدت میشد که بیخیال اصرار های بی نتیجه شده بودم اما مامان بیخیال این قضیه ازدواج من نمیشد. فکر میکرد هنوز میخوام برم و میخواست پابندم کنه. بابا _ امیر جان. مامانت رفته مسجد . میری دنبالش؟ میخوایم بریم کرج دیر میشه. _ مسجد کجا؟ بابا_ خیابون امیری _ چشم . . . وای حالا من چجوری برم تو قسمت زنونه اخه ؟ ای خدا. _ خانوم خانوم ببخشید. اون خانومه _ بله؟ _ میشه خانوم ساجدی رو صدا کنید. اون خانوم_ الان صداشون میکنم . _ ممنون . . . بعد از چند دقیقه مامان اومد. مامان_ سلام مادر. وایسا خانم اکبری هم بیاد برسونیمش. _ چشم. مامان_ میگما امیرحسین. این دختر خانوم سلطانی ، عاطفه رو دیدی؟ _ مادر من شروع شد ؟ من قول دادم نرم شما هم قید زن گرفتن برای منو بزنید دیگه . مامان_ یعنی….. با اومدن یه دختر خانوم جوون حرف مامان ناتموم موند . اون دخترخانوم خطاب به من_ سلام. و بعد خطاب به مامان _ ببخشید خانوم ساجدی . خانوم اکبری گفتن تشریف نمیارن. مامان_ باشه دخترم. ممنون اون دخترخانوم_ با اجازه بدم _بریم مامان ؟ مامان_ ماشالا ماشالا دیدی چه خانوم بود، عاطفه بود این. _ خدا برای خانوادش نگهش داره. بریم حالا؟ اما مامان ول کن نبود_ یعنی نمیخوای هیچوقت ازدواج کنی؟ _ الان نمیخوام مادر من. الان بعد راه افتادیم به سمت در خروجی مسجد. سرگرم صحبت با مامان بودم که یه دفعه یه چیزی خورد بهم. برگشتم اون سمت. دیدم یه عالمه پرونده افتاده رو زمین و اونور تر هم یه خانوم چادری که سرش پایین بود. _ خانوم خوبید؟ کنارش زانو زدم رو زمین. سرشو اورد بالا که جواب بده که یه دفعه نگاه هردومون تو نگاه هم قفل شد. با دیدنش اون روز دوباره برای من تداعی شد ، خدایا شکرت که حرف من باعث بدتر شدنش نشده. _ شما….شما….. اون خانوم_ من متاسفم از قصد نبود. _ نه برای اون نه . اشکالی نداره……یعنی….. تازه متوجه حالتمون شدم. سریع چشم ازش گرفتم و مشغول جمع کردن پرونده هاش شدم اول مخالفت کرد ولی من بی توجه به کارم ادامه دادم. _ کجا میخواید ببرید؟ اون خانوم _ دستتون درد نکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم. _ کجا ببرم؟ اون خانوم_ خودم میبرم. _ ای بابا. خواهرمن اینا زیادن. من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟ اون خانوم_ قسمت خواهران برگشتم که دیدم مامان داره با تعجب نگامون میکنه . _ الان میام. برگشتم داخل و پرونده هارو پشت در قسمت خانوما گذاشتم. اومدم برگردم که دوباره چشم تو چشم شدیم. سرشو انداخت پایین و گفت _ ممنونم لطف کردید. _ خواهش میکنم وظیفه بود……. از عقل فتاده دل بی چاره در امروز با من تو چه کردی که چنین بی تب و تابم شعر از خانوم افسانه صالحی
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_پنجاه_و_سوم 📚 یه مدت میشد که بیخیال اصرار های بی نتیجه شده بودم اما مامان ب
📚 به روایت حانیه …………………………………………………………. “ای وای حیثیتم رفت. من به این خانوم غفوری میگم اینا زیادنا گوش نمیده. همونجا سر جام نشستم و سرمو انداختم پایین . ووووووووووووی این چرا نشست ؟ چرا نمیره ؟ ” سرمو اوردم بالا و همزمان با بالا اوردن سرم چشم تو چشم شدم باهاش . وای وای این…. این….. این همون پسرست که…… ظاهرا اونم شناخت تعجب کرد ، بی پروا زل زدم تو چشماش .اسمش هنوز هم یادم بود ، امیرحسین. همونجوری که زل زده بودیم تو چشمای هم گفت _ شما…. شما…… فکر کردم به خاطراین میگه خوردم بهش _ من متاسفم از قصد نبود _ نه برای اون نه. اشکالی نداره……یعنی….. یه دفعه سریع سرشو انداخت پایین و مشغول جمع کردن پرونده ها شد، هرچی هم میگفتم نمیخواد خودم جمع میکنم اصلا انگار نه انگار. امیر حسین _ کجا میخواید ببرید؟ _ دستتون دردنکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم. امیرحسین _ کجا ببرم؟ منم با لجاجت تمام جواب دادم_ خودم میبرم. امیرحسین _ ای بابا. خواهر من اینا زیادن. من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟ دیگه کلا دهنم بسته شد_ قسمت خواهران پشتشو کرد و رو به اون خانوم گفت_ الان میام. بعد هم رفت به سمت داخل مسجد . منم اون چند تا دونه ای که مونده بودبرداشتم و روبه اون خانوم گفتم _ عذر میخوام حاج خانوم اونم با لبخند جواب داد_ خواهش میکنم عرو….عزیزم. به یه لبخند اکتفا کردم و رفتم داخل . واه این منظورش از عرو چی بود؟ اومدم از پله ها برم بالا که اون پسره همزمان اومد پایین و دوباره چشم تو چشم شدیم . سرمو انداختم پایین _ ممنونم لطف کردید. _ خواهش میکنم وظیفه بود. و بعدش از کنارم رد شد و رفت و من فقط تونستم رفتنش رو تماشا کنم….. تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد شعر از خانوم ?افسانه صالحی?