هدیه انواع:
حرز کبیر و صغیر امام جواد علیه السلام
و حرزهای ائمه معصومین علیهم السلام
و دعاهای ابطال سحر و طلسم
و دفع جن زدگی
و رفع اختلاف زوجین
و شفای بیمار
و تسهیل امر ازدواج
و دعای صاحب فرزند و اولاد شدن
و افزایش رزق و روزی و....
🌹با قیمت مناسب برای تمامی افراد🌹
✍🏻با رعایت تمام آداب و نوشته شده بر پوست اصل آهو در ایام سعد و با اجازه دعایی و روایی از علمای بزرگ
https://eitaa.com/joinchat/1353908336C05b2a2ff5d
هدایت شده از ɴᴇᴊᴀᴛ|نِجاٺ
همسایهها یه تکونی میدین
ازاین امار بیایم بیرون؟!🌝💛🌼
@nejatt110
#فور
سلام بچه ها امروز اومدیم با یه رمان جذاب به نام
لبخندی مملو از عشق
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
#هوالعشق
#Part_1
لی لی کنان به سمت خونه قدم بر میدارم. دو سه قدمی بیشتر نمونده، که دست میکنم و کلیدهارو از داخل کیف مشکی رنگم بیرون میارم، سرم را بالا میارم و به در خونه ی عمونگاه می کنم، فکرم میره سمت محمدرضا، سه روزی میشه ندیدمش و حسابی دلتنگشم!
نگاه از درحیاط عمومیگیرم. درو باز میکنم و میرم داخل، از حیاط بسیار بزرگ و زیبایی که توی فصل بهار مثل بهشت میشه رد میشم واز پله های ایوان بالا می رم و درخونه رو باز می کنم .
نگاهم به بابا می افته که روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیونه، مامان هم احتمالا شیفته هنوز، اسماهم که مثل همیشه داخل اتاقمونه، سلامی به بابا می کنم که با لبخند جوابم رو میده.
- سلام دخترم،خسته نباشی...
متقابلا لبخندی میزنم و « ممنون»ی زیرلب زمزمه میکنم...
از پلکان کوچکی که حدود ده تا پله داره بالا میرم تا به اتاقم برسم. به دستگیره در فشار کوچکی وارد میکنم که در باز میشه و داخل میرم. اسما روی تختش نشسته و مشغول کتاب خوندنه، با وارد شدنم به اتاق نگاهش رو به من میدوزه.
- لباساتو عوض کن می خوایم بریم خونه زن عمو
سری تکون میدم و میپرسم:
- مامان کجاست؟
همین طوری که سرش داخل کتابه جواب میده:
- توراهه، الان میاد!
« آهان»ی زیر لب میگم و کیفم رو روی تخت میاندازم.
خمیازه ای میکشم، خیلی دلم میخواد یک دلِ سیر بخوابم؛ اما دیدن محمدرضا چیز دیگه ایه! یعنی پایان سه روز دلتنگی و ندیدنش! سریع لباس هام رو درمیارم و به سمت کمدم میرم و از بین لباس های رنگارنگم، دامن مشکی و مجلسی ای رو برمیدارم و به نگین های سفید و ریزی که داره نگاه می کنم.
دوباره به کمد بر میگردم و این بار، شومیز قرمز رنگی که آستین هاش نگین های همرنگ نگین های پایین دامنم داره رو برمیدارم، همراه اون شالی که طرح مشکی و قرمز داره روهم بیرون میکشم و تن میکنم.
اسماهم حاضر میشه و باهم از اتاق خارج میشیم، مامان و بابا روی مبل منتظر ما نشسته بودند، چادر رنگی ای که روش گل های ریز صورتی داره رو روی سرم می اندازم و همراه بقیه از خونه خارج میشم.
نویسنده: رایحه بانو
ادامه دارد ...ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
#Part_2
ده قدمی که تا خونه عمو راه بود رو طی میکنیم و پشت در میرسیم. بابا زنگ رو فشار میده و بعد از اون، صدای پُرناز ملیحه از آیفون به گوش میرسه:
- کیه؟
بابا جواب میده:
- سلام عمو جان، ما هستیم در رو باز کن!
در با صدای تیک مانندی باز میشه، منم همراه بقیه وارد میشم، حیاط بسیار بزرگی که وسط حیاط حوض بزرگی بود. که زن عمو همیشه تو فصل بهار گلهای شمعدونیش رو دورش میچید، یک طرف حیاط گل و درخت بود، که تا چندوقت دیگه گلها شکوفه میزنن و حیاط قشنگتر میشه، و سمت دیگه میز بزرگی که دورش چند صندلی چیده شده، نگاهمرو از حیاط میگیرم.
قامت عمو در چهارچوب در ورودی نمایان میشه، به عمو لبخندی میزنم و باهمون لبخند میگم:
- سلام عموجون، خوبید؟
عمو هم با مهربانی بوسهای بر پیشانیام میزنه و میگه:
- سلام عروس گلم، ممنون خودت خوبی؟
وقتی گفت عروسم قند تو دلم آب میشه، « الحمدالله» زیر لب میگم و به داخل خونه میرم، زن عمو رو بغل میکنم.
بابا و عمو روی مبل دونفره کنار هم نشستند، مامان و زن عموهم نشستند و مشغول حرف زدن شدند. روی مبل روبروی مامان مینشینم، اسماهم کنارم مینشینه.
ملیحه از اتاقش بیرون میاد موهای بلند خرماییش رو بافته ویک سارافون به رنگ طلایی پوشیده، با شلوار سرمهای ملیحه به سمت مبل تک نفره حرکت میکنه و میگه:
- سلام خوبین؟
همه جواب سلامشو میدیم ملیحه کنارم مینشینه و بوسهای بر گونم میکاره و میگه:
- قربون زن داداشم بشم
زن داداش...زن تو...زن محمدرضا...
اسما و ملیحه به سمت اتاق ملیحه میروند. چادرم رو از روی سرم درآوردم و روی جالباسی آویزون کردم، محمدرضا از اتاقش بیرون میاد، پیراهن یقه آخوندی سفید رنگی پوشیده با شلوار پارچهای مشکی، موهاش رو مثل همیشه به یک سمت حالت داده بود، چشمای عسلی رنگش میدرخشید.
نگاه طولانی به چشمهام میندازه و میگه:
- سلام دخترعمو خوبین؟
- سلام ممنون خوبم، شما خوبید؟
-ممنون
به سمت آشپزخونه حرکت میکنم، زن عمو مشغول ریختن چای داخل استکانها بود. کنارش روی صندلی نشستم و گفتم:
- زن عمو کمک لازم نداری؟
زن عمو درحالی که آخرین استکان چای رو ریخت میگه:
- عزیزم این چای هارو ببر پذیرایی کن.
ادامه دارد ..
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
#ازشهدایادبگیریم
میگفت:قبلازشوخی
نیتِتقربڪنوتودلتبگو:
دلیہمؤمنُشادمیڪنم،
قربةالےالله
اینشوخیاتممیشہعبادت
#شهیدحسینمعزغلامی
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
『 ... بِسْمِاللّٰھِاَلْࢪْحْمٰنْاَلْڕَحْیْمْ ... 』
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛
سلام
امشب نشد ختم قرآن رو بفرستم
ایشالا فردا میفرستم براتون
درپناه حق
یاعلی✋🏻
سلام حضرت نجات،مهدی جان
در این قرن های فراق،در این سال های دلتنگی چه اشک ها که چکیده به پای آمدنتان...
چه جان های عاشقی که سوخته در هجرانتان...
چه دل های بیقراری که پر و بال زده در اندوهِ غربتتان...
چه چشم های منتظری که مانده در مسیرِ آمدنتان...
چه خدمتگزاران دل نگرانی که تمام عمر برای گسترش نام عزیزتان عاشقانه تلاش کردند و منتظر و مغموم و اشکبار،پر کشیدند...
خدا شما را به ما بازرساند و این فراق جانسوز را به روشنای دلنشین و زیبای ظهورتان پیوند زند...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_صلی_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم_و_فرجنا_به