|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
رمان لبخندی مملو از عشق به قلم: ریحانه بانو #Part_50 بعد رفتن کسری ماهم به سمت چادر میریم، با ساجده
#Part_51
شهدایی که تنها دارایی شون جونشون بود اونم برای وطن فدا کردند برای ناموسشون خون دادند، سیدشهاب میکروفون رو میگیره و شروع میکنه به خوندن زیارت عاشورا لحن بسیار قشنگی داشت.
امروز غروب به سمت فکه حرکت میکنیم. زیارت عاشورا تموم میشه و بعد اون همه به سمت رستوران میریم.
چادر کیانا خیلی بلنده، چند باری چادر میره زیر پاش و نزدیکه بیوفته که دستش رو میگیرم و نمیذارم بیوفته...
مشغول پچ پچ کردن میشیم که یهویی کیانا با کله میره تو زمین همینجوری روی زمین نشسته و سرش رو گرفته.
فکرکنم پیشونیش زخم شده، دستش رو برمیدارم که از گوشهی پیشونیش خون میاد پایین و دستهاش خونی،
ساجده- خوبین؟ کیانا چیشد؟
با ساجده به کیانا کمک میکنیم از روی زمین بلند بشه چادر و لباسهاش همه سراسر از خاک هست.
به سمت اتاقی که مخصوص خدمات پزشکی بود میریم.
در میزنم که خانمی جواب میده:
- بفرمایید؟
سه خانوم با لباس پزشکی داخل اتاق بودند و دوتا تخت روی یک تخت دختری دراز کشیده بود و خانم چادری ای کنارش بود.
خانوم دکتر از پشت میزش بلند میشه و رو به روی کیانا میایسته تا نگاهش به پیشونی پر خون کیانا میافته میگه:
- وای دختر! این چه بلایی سر خودت آوردی؟ پیشونیت باید بخیه بشه.
کیانا رو به سمت تخت میبره و وسایلهاش رو از روی میز برمیداره.
با پرستار مشغول بخیه زدن پیشونی کیانا میشن.
نگاهم به ثمین که روی تخت دیگه خوابیده میافته.
به دختری که کنارش نشسته میگم:
- چیشده؟
با لبخند جواب میده:
- چیزی نیست یکم گرما زده شده
آهایی زمزمه میکنم که چند تقه به در میخوره، به سمت در میرم و در رو باز میکنم که با چهرهی نگران محمدرضا رو به رو میشم.
- بله بفرمایید؟
محمدرضا نگاهی گذرا بهم می ندازه و میگه:
- حال ثمین خانوم چطوره؟
چرا باید حال این دختره برات مهم باشه؟! از حسادت به مرز انفجار رسیدم.
- بله خوبن
و محکم در رو میکوبم بهم و به سمت کیانا میرم بخیه تموم شده و مشغول باند پیچی کردن سرشه...
صدای گوشی کیانا که داخل دستهای من بود بلند میشه.
کیانا- کیه؟
- آقا کسری
کیانا- جواب بده بگو خوبم نگرانم نباشه
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_51 شهدایی که تنها دارایی شون جونشون بود اونم برای وطن فدا کردند برای ناموسشون خون دادند، سیدش
#Part_52
روی دکمه سبز میزنم و منتظر میمونم تا صحبت کنه، که صدای مردونهی کسری تو گوشی و گوش من پیچیده میشه که با حرص میگه:
- چرا گوشی رو جواب نمیدی؟
دهن باز میکنم تا حرف بزنم، ولی دوباره با آرامش ادامه میده:
- راستی سلام، حالت خوبه؟ چه خبر از اون دوست...
نذاشتم حرفش رو تموم کنه، وسط حرفش پریدم و با عجله گفتم:
- سلام آقا کسری.
کسری که انگار رفته بود داخل شک بریده بریده میگه:
- اس...را...خانوم؟
کمی جای پاهایم رو عوض میکنم و میگم:
- بله.
کسری با لحنی که نگرانی میباره ازش میگه:
- کیانا کجاست؟
با من من لب میزنم:
- حالش خوبه، دستش بود بود من جواب دادم.
سوالی میپرسه:
- چیشده؟
وای گند زدم، بدتر از این نمیشه!
بزاق دهنم رو فرو میفرستم و گوشی رو روی گوشم جابهجا میکنم که صدای الو الو کردن کسری از اون طرف خط به گوشم میخوره.
کمی دست دست کردم و در آخر با صدای لرزانم میگم:
- چیزی نیست، خوبه.
جدی میگه:
- باید ببینمش.
اصرار داشتم که جلوش رو بگیرم برای همین میگم:
- چیزی نشده.
کیانا جلو میاد، باندپیچی سرش تموم شده بود! چه زود!
دست دراز میکنه و گوشی رو ازم میگیره که شارژ موبایل تموم میشه و خاموش میشه.
با کیانا از اون مکان بیرون میایم و وارد رستورانی که همون نزدیکی بود، تمامی صندلیها پر بود و جایی برای نشستن نبود.
کیانا با دست به گوشهای اشاره میکنه و میگه:
- نظرت چیه بریم اونجا بشینیم؟
رد نگاهش رو میگیرم که با دو تا صندلی خالی کنار کسری و مازیار مواجه شدم.
از سر مجبوری سری تکون میدم و همراهش سمت میز راه میافتیم.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_52 روی دکمه سبز میزنم و منتظر میمونم تا صحبت کنه، که صدای مردونهی کسری تو گوشی و گوش من پی
رمان لبخندی مملو از عشق
بهقلم
ریحانه بانو
#Part_53
با کیانا به سمت کسری و مازیار میریم، کسری و مازیار از جاشون بلند میشند تا نگاه کسری به سر باند پیچی شدهی کیانا میافته نگاهش رنگ نگرانی میگیره و با نگرانی میگه:
- خوبی کیانا؟
کیانا دستی به سر باند پیچی شده اش می کشه و با لبخند میگه:
- چیزی نیست، افتادم
و بعد روی صندلی های خالی مینشینیم.
من رو به روی کسری میشینم و کیانا روبه روی مازیار
کسری- چرا مواظب خودت نبودی کیانا؟ اسرا خانوم مگه قرار نشد مراقب خواهرم باشی پس چیشد؟!
سرم رو پایین میندازم و آروم زمزمه میکنم:
- من شرمنده ام که حواسم بهش نبود!
کیانا دستش رو روی شونهی من میذاره و با مهربونی و لبخند میگه:
- تو چرا شرمنده باشی؟ دشمنت شرمنده!
- لطف داری
و رو به کسری ادامه میده:
- تقصیر اسرا نبود که! خودم با کله رفتم تو زمین
کسری با یکم اخم میگه:
- جواب مامان و بابارو چی بدم؟ میدونی روی دختر عزیز دردنشون حساسن که!
کیانا- جواب اونها با من
و به شوخی ادامه میده:
- مگه تو خواهر شیطونت رو نمیشناسی؟
مازیار که تا الان ساکت بود و مشغول کار کردن با گوشیش سرش رو بالا میاره و به جای کسری جواب میده:
- شیطون و لوس و نازک نارنجی
کلمه لوس کافیه تا حرص کیانا در بیاد کیانا محکم پاش رو میکوبه زمین و تا میخواد جواب بده که مرد جوونی میگه:
- چی میل دارید؟
مازیار دستش رو زیر چونهاش میذاره و رو به کیانا با لحن کشداری میگه:
- چی میل داری بانو؟
بعد دادن سفارش ها ازمون دور میشه، مازیار رو به من میکنه و میگه:
- از قیافتون معلومه که خیلی باید خانوم باشید، نمیدونم چرا با این کیانای خل و چل رفیق شدید! ولی در هر صورت واقعا بهتون تبریک میگم که انقدر صبر دارید و این اعجوبه رو تحمل میکنید... ای کاش اینم یکم از شما یاد بگیره.
نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و باصدای بلند میزنم زیر خنده، کیانا نیشگونی از بازوم میگیره و با حرص میگه:
- پسرهی خاک بر سر این چرند پرندها چیه تحویل اسرا میدی؟ مگه من چمه؟ تو مشکل بینایی داری چرا الکی به من گیر میدی؟
مازیار- اتفاقا من چشمهام ده دهمه
کسری- بس کنید دیگه مثل بچه های دوساله باهم کل کل میکنید!
حرف کسری حکم آتش بس رو صادر میکنه و مازیار چیزی نمیگه
کیانا رو به مازیار میگه:
- ان شاءالله خدا یک زن اورانگوتان نصیبت کنه
مازیار- بی شباهت به اورانگوتان هم نیستی!
غذا هامون رو میارن و سکوت میشه و همه مشغول خوردن غداهامون میشیم.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
『 بِسْـمِمَظْلْوْمِعـْٰالَمْ؏َـلِےْ 』
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛
ذکر روز دوشنبه:
یا قاضی الحاجات
(ای برآورنده حاجتها)ذکر روز دوشنبه به اسم امام حسن (ع) و امام حسین (ع) است. روایت شده در روز دوشنبه زیارت امام حسن (ع) و امام حسین (ع) خوانده شود که خواندن آن موجب کثرت مال میشود.
#مرتبه۱٠٠
نشستهامجلویدَر ،
بهمیخمیگویم:
"گماننداشتدلـــم،
اِنقَدَرخطـــر داری!"💔
#فاطمیه .
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛