💜 رمان اورا 💜
قسمت سی و ششم
دیگه کم کم همه رفته بودن خسته شده بودم هم از اینکه تو آرایشگاه بودم
هم برای این جشن پر از آرامش و محبت و خوشبختی
مخصوصا خوشبختی
واقعا تو چهره هر کدوم از این آدم هایی که میومدن معلوم بود که چقدر با خدا و اهل بیت
خاکی ان و دارن باهاشون زندگی میکنن
زهرا که صدام زد از تو فکر در اومدم
رفتم سمتش که داشت میخندید
+چته زهرا
_خخخخ بابا یه چیزی گفتم من
+برا چی
_یه ربع داری پسره بد بختو قورتش میدی!
+من؟؟
_بله بله خود شما!
+من یه ربع به کی زل زدم؟
_نگاش کن
نگا کردم پسره رو همون پسره بود که صورتش زخم و زیلی بود
دیدم ای وای این بدبخت چرا قرمز شده؟
خنده ام گرفته بود
چقدر باحال بود آدم بیشتر ترغیب میشد بره سمتش
ولی نه نه
من به صاحب العصر قول دادم
من به امام زمان قول دادم که هیچ وقت دنبال این جوری چیزا نرم
پای قولمم میمونم انشالله
خنده کوچیکی کردم زهرا از خنده من خنده اش گرفته بود
گفت خودم برات جورش میکنم
_چی میگی بابا زهرا
+مگه بد میگم
+بله بد میگی خودت نامزد کردی منو میخواد به زور شوهر بده وا
_خخخخ
+مرض عه من اصلا این بنده خدا رو نمیشناسم
_برادر شوهرمه بابا
+ها خوب به من چه؟بیا بریم بابا
_باشه منم.....
💜 رمان اورا 💜
قسمت سی و هفتم
+خخخخخخ فوش نده دیگه حالا به خودت خواهرررررررر
_چشم جاریییییییییی جان
عه عه عه نگا کن ترو خدا
از قصد میکشه جاری رو تا حرص منو در بیاره
میدونم باهات چی کار کنم از آن ون کار خاک برسری ها انشالله وسط جمع
انجام میدید با همسر گرامی تا بفهمی دارم برات
بحث منو و زهرا که تموم شد زهرا و آقا مهدی رفتن روی مبل تا باهم صحبت بکنن
آخی الهی بمیرم تموم شده بود وقت ضیغه اشون
آقا مهدی نگا میکرد به زهرا ولی زهرا سرش پایین بود
اوخییییییییییییی چقدر مظلوم
از بس نگاشون کرده بودم مامان زهرا فکر کرده منم فکر ازدواج کردم
هیییی خدا
چرا همه میخوان انقدر منو زود شوهر بدن
بعد از اینکه زهرا و مهدی باهم صحبت کردن سر درد منم شروع شد
رفتم سمت بیمارستان برای جلسه اول شیمی درمانی
زهرا درسته عروس بود ولی همراهم اومد وقتی قضیه رو برای مامان و باباش و خانواده شوهرش گفت
عجیب همه ناراحت شدن گفتن پشت منن
از همه عجیب تر بود که اون پسره که حالا فهمیدم برادر شوهر زهرا است
نگران شد بود و حتی اشک تو چشمام جمع شده بود
اصلا تو فکر پسره نبودم داشتم به این بد بختی که داشتم فکر میکردم
به مامان و بابا باید میگفتم
باید میگفتم که کاری کردن که دختر یکی یدونه شون سرطان مغز استخوان گرفته
وقتی رسیدم بیمارستان استرس داشتم اگه زهرا هواسش بهم نبود قطعا پس افتاده بودم
لباس های شیمی در مانی رو پوشیده بودم وارد اتاق شدم.....
بعد از شیمی درمانی اومدیم با زهرا بیرون
دیدم داره گریه میکنه
+زهرا داری گریه میکنی؟
_تر... نم
+جانم چی شده؟
_تو داره موهات میریزه
نگا کردم نو دستش یه کم از موهام بود که کنده شده بود
هه به چی داره فکر نکنه این رفیق من
من تو چه فکری ام این تو چه فکریه
رسیدیم به خونه زهرا و اینا بعد خیلی
ریلکس راهمو کج کردم رفتم
سر خیابون اصلا کاری به کار صدا زدن های زهرا نداشتم
من حق این همه خوب ی و نداشتم
من نباید آنقدر شرمنده مامان و بابا و خانواده زهرا میشدم
اون یه دوست ساده است!
رسیدیم سر خیابون نشستم رو جدول و از ته دلم شروع کردم به گریه کردن!
دلم پر بود!
پر از گریه!
یا صاحب الزمان کمکم کن آقا جان!
《تنها من عاشق گرمای نگاه تو نیستم؛ ببین! پرنده ها هم، به هرجا که می روی، کوچ می کنند!!! مولای من، سلام؛ دلم برای تو به هر سو پَر می کشد...》 امام_زمان_(عج)🌺🌸
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#۱۰۰مرتبه
التماس دعا...
به هر که
هرچه داشتی بخشیدی
حتی تیرها هم
از پیکرت
خون نوشیدند...:)💔
#محمدرضایدل
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
شهادت؛ عشق به وصال محبوب و معشوق در زیباترین شکل است....🌺🌸😍
#محمدرضایدل
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
شهید، باران رحمت الهی است
که به زمین خشک جانها، حیات دوباره میدهد.🌸
عشق شهید، عشق حقیقی است
که با هیچ چیز عوض نخواهد شد...🥰
#محمدرضادل
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ خالی ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ و ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.»
ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ.
📚نقل از شهید حسین خرازی..
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
سلام رفیق...
امروز تولدِ #شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری هست
یه پیشنهاد برات دارم☺️
یك شمارھ رو انتخاب و هدیہتون رو دریافت کُنید :)
۱_ https://digipostal.ir/c2muy2c
۲_ https://digipostal.ir/cxvf1yg
۳_ https://digipostal.ir/cb60x1y
۴_ https://digipostal.ir/c6t4nrz
۵_ https://digipostal.ir/cost1ao
۶_ https://digipostal.ir/cx0s6nj
۷_ https://digipostal.ir/c94sfzw
۸_ https://digipostal.ir/clp8tf3
۹_ https://digipostal.ir/cg74thx
۱۰_ https://digipostal.ir/cu1uwda
۱۱_ https://digipostal.ir/cs9izmw
۱۲_ https://digipostal.ir/cco77xc
#ماه_رمضان #حجاب #امام_زمان
( نشر دهید )😍🙂
🍃| @Abo_Vasal
22.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولدت مبارک مدافع زینبی...🥰
#محمدرضایدل
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
🌾دوستانش گفتن:
شب قدر سال قبل توهیئت گفتن: به یکی نیازه که بچه های کوچیک رو از دم در ببره تا مهدکودک هیئت.
همه گفتیم ما میخوایم قرآن سربگیریم وقبول نکردیم.
اما آرمان قبول کرد وکل شب احیا فقط دم در وایساده بود وبچه هارو تامهدکودک میبرد!
🌿راه های عاقبت بخیری فقط اونایی نیست که مافکرمیکنیم!
#شهید_آرمان_علی_وردی
🌱 - - - - - - - - - -
باسلام و احترام خدمت همه دوستداران شهید محمد رضا دهقان امیری
امروز ۲۶ فروردین زادروز تولد جوانی برومند به بلندای تاریخ تمام مردان غیرتمندایران اسلامی است .
این روز زیبا که تولد مردانگی اوست را خدمت همه خواهران و برادران معنوی شهید تبریک عرض میکنم.
مطمئنم نگاه مهربان پسر فداکار و غیرتمند من بدرقه راه همه شما عزیزان است دعاگویتان هستم. با احترام
فاطمه طوسی مادر شهید محمد رضا دهقان امیری
هدایت شده از رمان
💜 رمان اورا 💜
قسمت سی و هشتم
ماشین های زیادی کنارم رو ترمز می استادن ولی توجی بهشون نمیکردم
دلم هم زهرا رو میخواست هم روم نمیشد تو روش نگا کنم
یه ماشین زانتیایی جلوم زد رو ترمز بلند شدن رفتم اونور تر که بازم اومد جلو
اعصابم خش دار شده بود برگشتم یه چیزی بگم که دیدم آقا مهدی و اون پسره و زهرا از ماشین پیاده شدن زهرا دوید سمتم
_تو نمیگی ما سکته میکنیم
برا خودت میری بیرون
ها
+مزاحمتون بودم
انتظار داشتی چی کار کنم؟
زهرا داد میزد و میگفت
_ تو اگه مزاحم بودی که مامان و بابام و خانواده ام آنقدر محترمانه ازت پذیرایی نمیکردن ک
منم نامردی نکردم و داد زدم
+اصل قضیه همین جاست
چون آنقدر بهم محبت میکنن نمیتونم تحمل کنم
زهرا ااااا من لایقل این همه خوبی نیستممممم
بفهممممم
_بیا سوار شو
+نمیام
_بهت میگم بیا سوار شو
مگه من با تو شوخی دارم؟
_بابا ولم کنید چی از جونم میخواید
بزار آنقدر بگردم تا با این سرطان مسخره بمیرم
حالم دست خودم نبود
آخه چرا انقدر من خرم جای مفت غذای مفت محبت مفت ولی من دلم میخواست پدر و مادر خودم بهم محبت میکردن
فردا دوباره جلسه شیمی داشتم
باید با بابا و مامان میرفتم
سرطان چیز کوچیکی نبود که بخوام خودم حلش کنم
سرم داشت گیج میرفت دور خودم میچرخید وسط خیابون به اون بزرگی
میچرخیدم و به زهرایی نگا میکردم که داشت خودشو میزد که بیام کنار
صدای بوق های ماشین سرمو به درد آورد گوشامو گرفتم روبه رومو نگا کردم دیدم یکی داره میاد سمتم بعدش چشمام بسته شد و دیگه هیچی متوجه نشدم
...
لای چشمام رو باز کردم آقا مهدی اخم کرده بود و سرش تو گوشی بود اون پسره هم بغل در ایستاده بود اونم با اخم به زمین نگا میکرد
زهرا هم با گریه قرآن میخوند
صداش زدم
زهرا تا دید به هوشم قرآن رو بوسید و اومد طرفم
_بیداری شدی خواهری
+کجام؟
_اومدیم بیمارستان
+من باید برم
_کجا؟ بخواب ببینم
+زهرا
_جانم
+مامان بابام...
بغض لعنتی نذاشت بقیه حرفمو بزنم
اشک تو چشمام جمع شده بود
اون پسره پوفیییی کشید و رفت بیرون
آقا مهدی هم دنبالش رفت انگاری میخواست آرومش کنه
زهرا اشکام رو پاک کرد و گفت مامان بابات چی؟
+میخوام ببینمشون
_واقعا؟
+هوم
یه نقشه ای تو سرمه
هستی؟
_همیشه پات هستم
.....
یه روز بعد از اون روز گذشت با آقا مهدی و زهرا و اون پسره که فهمیدم تازه اسمش حامد هست
پشت در خونه بودیم
لباس بیمارستان تنم بود ولی مرتب و منظم
چادر ساده ام رو تو دستم فشرده ام
با صدای تیک همه مون رفتیم تو از پله ها رفتیم بالا
دیروز به مامان و بابا خبر دادن که مهمون دارن ولی نگفتم منم
فقط گفتن که یه سرطانیه
چون مامان بنده به مثال روانشناس بود میخواست خوب کنه دختره سرطانی رو! 😏
حتما خیلی به خونه و بابا و خودش رسیده بود
دم در آزمایش هام رو از زهرا گرفتم و درو زدم چون ماسک رو صورتم بود نمیتونستن منو بشناسن!
تغیر کرده بودم ولی تو ظاهرم الان اگه کسی منو میدید شده بودم یه دختر خانم چادری مرتب
ولی تو دلم بد جوری غوغا بود
درو مامان باز کرد که تا ما رو دید لبخند رو لبش ماسید
فکر نمیکرد مریضش چادری باشن!هه
رفتیم تو که بابا سعی کرد با لبخند مصنوعی قضیه رو جمع کنه
رفتیم تا وسط حال که بابا گفت بفرمایید ولی من برگشتم شروع کردم به صحبت
+شرمنده جناب محقق
برای امر دیگه مزاحم شدیم
(بابا دستشو قفل کرد پشتش و نسبت به حرف من اخم کردم مامانم داشت با اخم نگامون میکرد)
-امر دیگه ؟
+بله امر دیگه
ماسک از روی صورتم برداشتم آرایش نکردم تا زخم صورتم معلوم باشه
به چشمای از حدقه بیرون شده مامان و بابا نگا کردم
پوزخندی زدم و ادامه دادم
+سلام جناب به ظاهر اقا
_تر..... نم
+سلام خانم مادرررر
(بابا اخمی کرد و اومد جلو)
_برای چی اومدی اینجا؟
گمشو بیرون
+دستت به من بخوره رنگ میزنم به پلیس
_هه پلیس؟
+بلهههه
_به جرمه؟
(زهرا اومد جلو)
_به جرم بیرون کروم فرزند و کارتن خواب کردنش
(اقامهدی اودم جلو)
_به جرم بی احترامی و فحاشی و کسب حرمت ایشون و اعتقاداتش
(اون پسره اومد جلو)
_به جرم.....
(به من نگاکرد که منظورشون فهمیدم)
رفتم جلو و جواب آزمایش رو کوبوندم تو صورت مامان و بابا
بابا با اخم زمین رونگا کرد مامان آزمایش رو برداشت و با اخم ازمایشم رو خوند
هر لحظه به لحظه چشمای مامان بزرگ تر میشد
ازمایش رو به بابا داد که بابا با چشمای درشت به من نگا کرد
_این... این.... چیه؟
+دست گلی که تو و مامان درست کردین؟
_ما ترنم؟ ما مامان؟
+بله شما
بله شماااااااا
(اعصابم خورد شد و با داد صحبت میکردم)
شما بودی که همه چیم رو گرفتیییییی
تو بودی از ارث محرومم کردیییییی
هدایت شده از رمان
تو بودی که دختر یکی یه دونه ات رو بیرون کردییییی
دختری که از خونتتتتت بود
شماها بودید که این بلا رو سر من اوردیددددد
(نفس نفس میزدم و گریه میکردم آزمایش رو برداشتم و رو به هشون گفتم)
+میبینی دارم شیمی درمانی میشم؟
میبینی موهام داره میریزههههه؟
برید زود باشید
برید آماده شید خانواده من
برید که قرار یه جای خوب باهم بریم
(وقتی نگاه خیرشون دیدم داد زدم که برن آماده شن مامان و بابا که کپ کرده بودن رفتن آماده شدن) دارم براتون ارهههههه
دارم براتون خوب میگین و میخندین
تو فکر بودم امروز که جلسه شیمی درمانی منه با مامان و بابا برم
بعد قضیه اون روزی رو که دیدم مامان و بابا و یه دخرت تقریبا17ساله دارن میرن
رو برای مهدی و زهرا و حامد گفتم که مهدی گفت که به احتمال زیاد میخوان به فرزند خونگی بگیرن
اولش باورم نمیشد ولی یه عکس روی دیوار همه چی رو لو داد
یه عکس سه نفری از مامان و بابا و اون دختر 17ساله
عکس های منو و بابا و مامان هم توی جعبه بود که بره تو اشغالیییییی
بدم میاد ازتونننننننننننننننننننن
نامرداااااااااا
💜نویسنده:A_S💜
سلام پدر مهربانم...
میبینی مرا ؟!
تو نباشی ،
هوا ، نور ، شیشه خیال ، هم میآزارد مرا...
ای اجابت دعای من ....
نظر کرده ی انبیاء و اولیا.....
یا صاحب الزمان عج....🌹
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
ذکر روز یکشنبه:
یا ذالجلال والاکرام
(ای صاحب شکوه و بزرگواری)ذکر روز یکشنبه که به اسم امیرالمومنین (ع) و حضرت زهرا (س) می باشد موجب فتح و نصرت می شود روایت شده است که در این روز زیارت حضرت امیرالمؤمنین (ع) و زیارت حضرت زهرا (س) خوانده شود.
#مرتبه۱٠٠
🧡⃟💭
بارهابالبخندبهشوخىخطاببه
ابراهیموزهرامیگفت:«اگرباباى
شماشهیدشد،چهکارمیکنید؟»
یامیگفت:«باباىشمابایدشهید
شود!»
اومیخواستپدیدهشهادترادر
دلودیدِفرزندانشعادىجلوهدهد
وبراینباوربودکه:«نبایدکلمهشهید
وشهادت،بچههاراناراحتکندویادر
روحیهآناناثرمنفىبگذارد.»
وقتىشهیدشدآرامشخاطرىدر
ابراهیم۶سالهدیدهمیشدوسخناو
درفراقپدرچنینبود:«پدرمشهیدشده
واکنوندربهشتاست.»
[روایتازهمسرشھید،دقـٰایقے]🕊️
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
#تلنگࢪ🗞"
میگفت :
سربـٰازامامزماناهلتوجیہنیس !!
راستمیگفت ؟
یہعمرخودمونروباسربـٰاربودن
ازسربـٰازبودنتبرعہکردیم ..
توجیہکافیہدیگھمشتۍ
باید بلندشیم وقتِعملِ!
شعارروبزاریمکنار!
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
میگفت؛کربلاکهنبردیمون
حداقلاذنراهیانوبده(:
خیلیدرددارهحسجاموندن؛💔
اینکههرجامیریببینیهمهدارنمیرنو
فقطتوموندیکهنرفتی:)
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
_💔🚶🏾♂ #تصویر #نوشته
♦️ شهادت
نام گرفت
وقتی خدا :)
کسی
را
کشت🌱
از
شدت عشق...
🥀به یاد بود شهید والا مقام عباس دانشگر🥀
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|#حضرت_برادر_گلم
با تو بودن عشق میخواد .. ♥️✨
ارسالی از ممبرعزیز کانال داداش محمدرضا😍💚
#ارسالی_ممبر
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.