آخه امام زمان گفتن مجلسی گه اسم اباالفضل آورده باشه من میام ...!
الان آقامون اومدن بهشون سلام بدیم و بهشون تسلیت بگیم ...
آخه تو این محرم امام زمان واسه جدش حسین گریه میکنه 😭
این دهه واسه عمه اش رقیه گریه میکنه
واسه علی اکبر گریه میکنه
محفل تموم شد
https://harfeto.timefriend.net/16885513900290
جایی برای حرفاتون ..
نظراتتون رو بگین در مورد محفل امشب
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
۱۷۰۰ صلوات تا به الان.!🖤 قبول باشه اجرتون با سیدالشهدا
۲۲۳۰ صلوات
تابه الان ..!🖤
قبول باشه اجرتون با سیدالشهدا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
۲۲۳۰ صلوات تابه الان ..!🖤 قبول باشه اجرتون با سیدالشهدا
۲۵۳۰ صلوات
تابه الان...!🖤
قبول باشه اجرتون با سیدالشهدا
💜 رمان اورا 💜
صد و چهل و سوم
بلند شدم و سمت آشپز خونه رفتم.
الویه آماده بود
بشقاب و وسایل شام رو آماده کردم و گذاشتم روی اپن
_جان دلم کمک نمیخوای؟
_هییییییی وای خاک به گورم
یه آهنی اوهونی قلبم ریخت
_چشم تکرار نمیشه
_اینا برا من و این بچه خوب نیست!
_چقدر دلم براش تنگ شده بود
نشست روی زمین
اشکی از گوشه چشمش چکید
دست از کار کشیدم و نشستم روی زمین روبه روش
_شرمندتم ترنم
شرمنده ام که نمیتونم ازت تو و این بچه مراقبت کنم
شرمنده ام که قراره تنهایی
این بچه و خونه و منو تحمل کنی!
قرار نبود این شکلی بشه...
_حسین
من حالم خوبه با تو!
حالم با این بچه خوبه!
خدارو هر روز صد دفعه شکر میکنم که تو و این بچه رو بهم داده
دشمنت شرمنده باشه عزیز دلم!
لبخند کم جونی تحویلم داد که
صدای قار و قور شکمش بلند شد
_خب غذا بیارم که معده ات سوراخ شد
_آره دیگه میشه بیاری؟
_چشم شما بفرما
_کمک نمیخوای؟
_کمک..... چرا بیا اینا رو ببر
سفره و بقیه وسایل رو برد که دستم رو شستم و اومدم بیرون
شام رو که خوردیم
چند دقیقه کنار هم بودیم که داداش آرمان چای خارجی میخواست
هرچی گشتم پیدا نکردم که
_داداش ما چایی خارجی نداریم
صدای خنده اش بلند شد
_آبجی منظورم یه چایی بریز که بریم
چایی خارجی!
تازه منظورش رو گرفتم
تک خنده ای کردم و چایی خارجی رو براش بردم!
......
روی تخت خوابیده بودم
پتو رو به سختی کنار زدم و بلند شدم
دستم رو گذاشتم پشت کمرم
چهار ماه گذشته بود و از اون شب طلایی و الان توی ماه پنجم هستم
خیلی سنگین شده بودم و همه حدس میزدن که دوقولو باشن
لباسام رو به سختی و عرق کندن پوشیدم و دم در نشستم
_حسیننن
_جانم اومدم بریم...
بفرما!
امروز قرار بود که بریم برای تعیین جنسیت
و بقیه خانواده هام زحمت یه بادکنک تعیین جنسیت رو کشیده بودن و
قرار بود که وقتی ما رفتیم آزمایشگاه اونا بیان خونه ما
کلید در خونه رو حسین بغل طاقچه خونه بغلی گذاشت و سوار ماشین شد
سوار ماشین که شدم
حال تهوع دوباره سراغم اومد
اومدم از ماشین پیاده بشم که حسین شیشه ها رو کشید پایین و تند راه افتادم
تو این چند وقت ویار فقط به خیار کرده بودم و به چیزی هم حساسیت نداشتم.
نه به حسین نه به خونه به هیچی!
باد خنک که به صورتم میخورد حالم رو بهتر کرده بود
کمرم رو صاف کردم و درست نشستم.
تا رسیدن به آزمایشگاه دست حسین باعث آرامش شد چون خیلی سنگین بودم بیرون رفتن برام سخت بود
حالام حال تهوع داشتم
ولی حسین شاد و شنگول و به عقش بچه ای که قراره چهار ماهه دیگه به دنیا بیاد.
همینه دیگه مردا نمیفهمن که ما خانوما چی میکشیم از این بارداری؟
دم آزمایشگاه نگه داشت
اومد پایین و دستم رو گرفت و مواظب بود
روی صندلی به انتظار نشستم که یه حدود 5دقیقه بعد صدامون زد
داخل اتاق شدیم و سلامی دادیم به خانوم دکتر
خانوم دکتری که مذهبی بود و مهربون و با جون و دلش مایه میذاشت برای مراجعاش
روی تخت به فرمان خانوم دکتر خوابیدم
البته هشدار های حسین برای خوابیدن و مواظب بودن بچه رو فاکتور بگیریم
خوب بود
خانم دکتر خنده اش گرفته بود
با این سنش دندون هایی سفیدی داشت واین منظم بودنش رو نشون میداد.
فکر کنم باز پنجم یا ششم بود که پیشش میومد و هر بار از ذوق حسین خنده اش میگرفت
حسین که دید همه چی اوکیه روی صندلی نشست و با پاش رو ضرب گرفت
خانم دکتر دید و شروع به صحبت کرد :
_پسرم!
اونطوری نکن خانمت استرس میگره بچه اذیت میشه
من اصلا با این چیزا استرس نمیگرفتم ولی خانوم دکتر برای حرص دادن حسین این کارا رو میکرد
_چشم حتما فقط ترو خدا زود تر
_باشه پسر جان هول نکن ولی با این وزنی که من دارم از خانومت میبینم فکر کنم دوقولو باشه
_انشالله
_چی چیو انشالله؟ میفهمی چی میگی؟ میگن فکر میکنن دوقولوعه؟ یعنی دوتا بچه؟
_خیلی هم خوبه ترنم جان
_باشه دارم برات بزار برسیم خونه
حسین و خانم دکتر خنده های کوتاهی کردن
دستگاه سونوگرافی که روی شکمم تکون میخورد
ذوقم چند برابر میشد و برای تعیین جنسیت
نی نی ام!
💜نویسنده : A_S💜