🍎 #رمان_طعم_سیب
🌸 #قسمت_۲
تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو گرفته بود...منم از خدا خواسته برای این که بحثو عوض کنم گفتم:
-مامان جون تلویزیون خراب شده!!!
مادربزرگ با خونسردی گفت:
-چیزی نیست مادر.عمرش داره تموم میشه.هر وقتی که اینطوری میشه پسر مهناز خانم میاد اینجا و درستش میکنه.الانم زنگ میزنم بیاد تا ببینم چش شده باز!!!
دستمو مشت کردم محکم فشار دادم که ناخونام فرو رفت توی دستم.مادر بزرگ از جاش بلند شد تا زنگ بزنه به مهناز خانم.
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
-آخ مادر جون!!!من باید میرفتم جایی اصلا حواسم نبود...
مادر بزرگ برگشت سمتم گفت:
-کجا مادر!!؟؟؟بمون مهمون میاد زشته!
چشمامو تنگ کردم و گفتم:
-زود برمیگردم مادرجون.دیرم شده!!
مادر بزرگ نفسی کشیدو گفت:
-باشه مادر برو! ولی...
-ولی چی مادر جون؟؟
-داری میری تو راه برو همین روبه رو دم خونه ی مهناز خانم به پسرش بگو بیاد که من دیگه زنگ نزم.
چشمامو محکم بستم و بازکردم گفتم:
-نه مادر جون واقعا دیرم شده!!!
-از دست تو دختر باشه برو خودم زنگ میزنم.
آماده شدم چادرمو سرم کردم و سریع از خونه رفتم بیرون.
از در که رفتم بیرون یه نگاهی به در خونه ی علی انداختم و سریع راهمو کج کردم و رفتم.
سر خیابون مادر بزرگ یه پارک نسبتا بزرگ بود حدودای ده دقیقه تا یک ربع تا اونجا راه بود.
پیاده رفتم تا رسیدم.
داخل پارک شدم.راه اندکی رو قدم زدم تا رسیدم به یه نیمکت و همونجا نشستم.
با خودم فکر کردم که شاید اگر می موندم و علی می اومد بهتر بود!!
ولی بعد باخودم گفتم که نه بهتر شد که اومدم بیرون وگرنه از خجالت آب میشدم.شایدم دست و پامو گم میکردم.
از مادربزرگم که بعید نیست هر حرفیو بزنه و اون بنده خدا رو هم به خجالت بندازه!!دیگه میشد قوز بالا قوز!!!
حالا هم که اومدم بیرون و نمیدونم علی کی میره خونه ی مادربزرگ و کی برمیگرده!
تصمیم گرفتم نیم ساعتی توی پارک بشینم...
توی همین فکر بودم که یک دفعه متوجه ترمز یه موتور جلوی پام شدم.قلبم ریخت.خودمو سریع جمع و جور کردم.
موتور دو ترک بود.ترک پشت موتور با یه لحن نکبت باری گفت:
-به به خانم خوشگله!اینجا چی کار میکنی.
قلبم شروع کرد به تپش!از جام بلند شدم سریع راهم رو کج کردم و رفتم سمت دیگه ای ولی متوجه شدم دارن میان دنبالم!!
اومدن طرفم و یکیشون گفت:
-منتظر کی بودی؟!حالا کجا با این عجله؟!برسونمت!
حرصم گرفته بود و از طرفی پاهام از ترس توان خودشو از دست داده بود!!! یه لحظه دورو بر پارک رو نگاه کردم و زدم توی سر خودم.هیچکس توی پارک نبود!
انگار به بن بست خوردم.هیچ راه فراری نداشتم.همینطور که ایستاده بودم و دنبال راه فرار میگشتم...
یکی از اون پسرای ولگرد چادرمو از سرم کشید...
دیگه هیچ چیزی نفهمیدم.
پام پیچ خوردو افتادم روی زمین شروع کردم به جیغ کشیدن و بلند بلند گریه کردن...
گوشیم پخش زمین شد...
غیر از صدای خنده ی اونا چیزی نمی شنیدم...
#ادامہ_دارد...
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🍎 #رمان_طعم_سیب 🌸 #قسمت_۲ تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو گرفته بود...منم از خدا خواسته برای
اگه مشتاقی ادامه رمان رو بخونی..!
به کانال زیر بیا..! هر شب یه پارت رو میزاره که مطمینم خیلی خوشت میاد
https://eitaa.com/shahidanbabak_mostafa
_
یاران شتاب کنید . .
گویند قافلهای در راه است که
گنهکاران را در آن راهی نیست،
آری گنهکاران را راهی نیست،
اما پشیمانان را میپذیرند .
- شهیدآوینی
هر روز بنشینید یک مقدار
با امام زمان عج درد و دل کنید❤️🩹:)
خوب نیست شیعه روزش شب بشود
و اصلا به یاد او نباشد🍃!
+آیتاللهمیلانی
پهلون واقعی اون کسیه که بین خوابش وقتی صدای اذان رو میشنوه اون چند کیلو پتو رو از روی خودش برمیداره و نمازشو میخونه..!
یادت باشه مومن هیچ بهونه ای مورد قبول نیست..! همه میتونن نماز ظهرو شب رو به موقع بخونن.!
اما نماز صبح با اینکه دورکعته اما ثواب زیادی داره .. 🌸
شهدا نماز صبحشون ترک نمیشده مومن..!
8.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید واقعیت و چیزی که
بعضی رسانه ها نشون میدن رو!!!
#فلسطین
میگفت :
- دعاهاتون رو دست کم نگیرید
این روزها دعاهاتون برای جبههی حق
در حکمِ سربازه ..
این روزهای انسان ساز