بالاۍمنبرگفت:بوےسوختنمیاد
رفتندوگفتندچیزےنیست
دوبارهگفت؛رفتندگشتند
گفتند: خبرےنیست
محڪمزدروۍزانویشوگفت:
منِشیخعباس قمۍ سهبارگفتمبوۍسوختنمیاد
رفتیدو گشتید
محمدوآلشهزارسالاستمےگویند:
جهنم است
ولۍتوجهاینمیڪنید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺تقبل الله سکولار😂
مسجدیهای سکولار، پولشان را در بانک میگذارند!!!
#روشنگری | #خیانت_بانکها
◉الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج♡
13.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند روز پیش، پیرس مورگان مجری شبکهی انگلیسی گفته بود: زنانی که مسلمان میشن، مورد ستم قرار میگیرند!😐
این خانم مسلمان جواب اون مجری صهیونیست رو به بهترین شکل داد👏🏻
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما همان نسل جوانیم که ثابت کردیم
در ره عشق جگردارتر از صد مردیم
هر زمان بوی خمینی (ره) به سر افتاد ما را
دور سید علی خامنه ای میگردیم🥰❤️
#رهبرم_سیدعلی_را_دوست_دارم🌸💗
#جانم_فدای_رهبر❤️
@shahid_dehghan_amiri74
+خوشبحال شهدا...❤️
چرآ؟!
بنده ی شیطان نشدن...!!! 🌺
@shahid_dehghan_amiri74
هدایت شده از منتظࢪانظھوࢪ🇵🇸
سلام علیکم🌹
ان شاءالله امشب شهید شناسی داریم🌱
خوشحال میشیم قدم بر سر چشممون بزارید و در شهید شناسی امشب حضور داشته باشید ✨
امشب رأس ساعت 21 اینجا باش✨
موضوع شهید شناسی:شهید دانیال رضازاده
اومدی حتما با وضو باش، یه کنج از اتاق رو انتخاب کن و با دقت و توجه کامل مطالب رو مطالعه کن 🌱
برگزاریش با ما، انتشارش با شما:)
@montazeranezohoorrr313
منتظر حضور سبزتون هستیم🌱
#انتشار_صدقه_ی_جاریه
15.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما حتما ببینید خیلی قشنگه👌🏻👌🏻
🎥 کلیپ تکاندهنده درباره #شهید ممد طلایی
🎙 استاد #حسینی_آملی
@shahid_dehghan_amiri74
10.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه ها نمیرید!
اگه بمیرید...
به جسدتون دست نمیزنن
میگن غسل میت داره..!
ولی اگه شهید بشید بچه ها
سر تیکه ی کفنتون دعواست...!
•حاج حسین یکتا...
🌸🌺🌸🌺
@shahid_dehghan_amiri74
🌾#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #دهم
دستپخت معرکه
چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام👀 ...
_واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ...☺️
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... 😭
_آره ... افتضاح شده ...
با صدای بلند زد زیر خنده ... 😃با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ...
رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ...غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ...
یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ...
- می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ...😥
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...😃
- خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...😋
- مسخره ام می کنی؟ ...😥
- نه به خدا ...
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ...
کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...
سریع خودم رو کنترل کردم ..
. و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ...
دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد ...
- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ...
سرش رو آورد بالا ... با محبت 😍بهم نگاه می کرد ...
_برای بار اول، کارت عالی بود ...
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ...
شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #یازدهم
فرزند کوچک من
هر روز که می گذشت علاقه م بهش بیشتر می شد…
لقبم “اسب سرکش” بود … و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود …
چشمم به دهنش بود ،تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم … من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم می ترسیدم ازش چیزی بخوام …
علی یه طلبه ساده بود …
می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته … چیزی بخوام که شرمنده من بشه…
هر چند، اون هم برام کم نمیذاشت. مطمئن بودم هر کاری که برام می کنه یا چیزی برام می خره، تمام توانش همین قدره ...
خصوص زمانی که فهمید باردارم😌....
اونقدر خوشحال شده بود… که اشک توی چشم هاش جمع شد…دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم …
این رفتارهاش… حرص پدرم رو در می آورد…👌 مدام سرش غر می زد که…
_تو داری این رو لوسش می کنی نباید به زن رو داد … اگر رو بدی سوارت میشه و…
اما علی گوشش بدهکار نبود …
منم تا اون نبود… تمام کارها رو می کردم… که وقتی برمی گرده… با اون خستگی… نخواد کارهای خونه رو هم بکنه☺️
فقط بهم گفته بود از دست احدی، …حتی پدرم، چیزی نخورم… و دائم الوضو باشم و…👌
منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم …
9 ماه گذشت … 9 ماهی که برای من،… تمامش شادی بود😊 …اما با شادی تموم نشد …
وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد … مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده…
اما پدرم وقتی فهمید …بچه دختره… با عصبانیت به مادرم گفت…
_لابد به خاطر دختر دخترزات… مژدگانی هم می خوای؟…😤
و تلفن رو قطع کرد … مادرم پای تلفن خشکش زده بود … و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد …
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #دوازدهم
زینت علی
مادرم بعد کلی دل دل کردن...حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره،… من رو آماده کنه… که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ...
هنوز توی شوک بودم … که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، … سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ...
چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ...
- شرمنده ام علی آقا ... دختره ...😞😓
نگاهش خیلی جدی شد ...
هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ...
_حاج خانم، عذرمی خوام… ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...
مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد … رفت بیرون ...
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ...
دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...
- خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ...😊 #دختررحمت_خداست ... #برکت زندگیه ... خدا به هر کی #نظر کنه بهش دختر میده ... #عزیزدل_پیامبر و #غیرت_آسمان_و_زمین هم دختر بود ...😊
و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... 😩😭
با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من … داره از ترس سکته می کنه ...
👶💞👶💞
بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، … پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ...
چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ...
دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ...
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ...
مکث کوتاهی کرد ...
_زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...😍😘
و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی😢
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی