eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾 🌾قسمت تو عین طهارتی بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...  خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ... اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...  - چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...😟 تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...  - چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... 😭 - تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...  من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ... ادامه دارد.... ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت عشق کتاب زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمیز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...حالش که بهتر شد با خنده گفت ... _عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ... منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ...😢 - نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ...😊 ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ... خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...  🍃اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ... ادامه دارد... ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت من شوهرش هستم ساعت نه و ده شب🕘 ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ...از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی😡 بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...  - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ... 😡🗣 از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ...😥😭 زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...😔 علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ...😊 _هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ... قلبم توی دهنم می زد ... 😰💗 زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...  علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... _دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...😡 - این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟... همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...  - و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... _لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ... 👈ادامه دارد ... ✍نویسنده:
سلام اگرزندگی نامه شهید دهقان امیری منظورتونه بله چشم میزارم اگر شهید دیگه ای منظورتون هست بفرمایید بزارم سلام راسش منم خیلی دلتنگم.! منم نرفتم سر مزار بزرگوار تو گذشته ادم بدی. بودید درست ولی الان ببینید که خود داداش اومده برای هداییتتون.! خدا خودش گفته من توبه پذیرم.! من آمرزنده ام.! من مهربانم.! توصیف خدا از خودش یه توصیف بی نقص و درسته.! پس نمیخواد حرص بخورید خدا میبخشه سعی کنید دیگه اون کارا رو انجام ندید و کارهای خوب بکنید تا گناه های بدتون پاک بشه.! صلوات شکننده ی گناهان هست.. سعی کنید زیاد صلوات بفرستید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این سکانس یک دقیقه ای اما با یه دنیا حرف و درســـــــ..... 🙂 . . .....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می رسد نان شب ما از نوای فاطمه آمدیم اصلاً در این دنیا برای فاطمه مدح او را باید از پیغمبر و حیدر شنید ما کجا و گفتن از حال و هوای فاطمه حک شده با خط حیدر روی درهای بهشت اولویت هست این جا با گدای فاطمه (س)💐 مؤمنان 💝 بر_همگان_مبارڪباد یک روز مانده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از هر دست بدی از همون دست می‌گیری 👈برخی جوانان در لندن، کلاه یهودی‌ها‌ را از سرشان می‌پرانند!😜😂
خیلیی خیلیی تبریک میگم.! عیدتونن مبارک ان شاءالله
روز میلاد کوثر قران رو بهتون تبریک میگم ان شاءالله 😍مخصوصا روز مادر رو به مادران تموم سرزمینم به خصوص مادرانی که در قرارگاه داداش محمد رضا هستن.!) ٠
امشب برو پیش مادرت روزشو بهش تبریک بگو و به خاطر تموم زحماتش دستای نازنینش رو ببوس.!!!)
سلام بر شما بزرگوار اول اینکه خوش به حالتون که خود حضرت مادر خواستند شما قران مجلس تولدشون رو بخونید. همین قرانی که خودشون خیلی دوست داشتن تلاوت قران رو. جسارت نباشه و بدتون نیاد اما وقتی انسان میفهمه کاری خوبه ولی انجامش نمیده به خاطر اینه که ایمانش کامل نیست!(سو تفاهم نباشه) ایمان دارید به خدا اما خب کامل نیست.! اگر بتونید میتونید با برنامه خودسازی شهدا ایمان تون رو قوی کنید اگر میخواهید بفرمایید اگر بنده تونستم کانال خودسازی رو بزارم انجام بدید
سلام بله بنده هستم..
بزرگواران هرکی رفت برای ایشون و برای دل مهدی فاطمه دعا کنه.!
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
موافقین ختم صلوات بگیریم؟ واسه مادر سادات😍
جای دوری نمیره.! ذخیره میشه واسه خودت تو روز قیامت🌸چی بهتر از اینکه صلوات داشته باشی اونم واسه کی؟ واسه کسی که خدا جهان رو به خاطرش آفرید🌸
االحمدالله الحمدالله خوشحالمون کردید عاقبتتون بخیر ان شاءالله سلام چشم امشب ساعت 9 میفرستم الان نمیتونم
امشب شب ولادت مادر سادات و شب شهادت حاج قاسم دوست دارم ختم صلوات برداریم!)! به اندازه کرمت هم که شده حتی شده 5 تا صلوات بفرستی اعلام کن..! به والله، به والله، به والله جای دوری نمیره.! ذخیره میشه واسه خودت تو روز قیامت🌸چی بهتر از اینکه صلوات داشته باشی اونم واسه کی؟ واسه کسی که خدا جهان رو به خاطرش آفرید🌸 @khadem_Alamdar133 @khadem_Alamdar133 تعداد صلوات هاتو اینجا بفرست.! ان شاءالله امشب کربلا تو از مادر بگیری.! یادت باشه هرکاری میکنی با نیت باشه.! ان شاءالله امشب بگو برم کربلا..! مطمین باش مادر جواز کربلا تو از حسین بگیره حله.! مادر. بگه اینو ببرش کربلا، حسین تو حرف مادر حرفی نمیزنه.!