eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
حسن زیباترین اسم دو دنیاست😍 کرامت از سراپایش هویداست اگرچه عالمی هست ریزه خوارش ولی مظلومترین فرزند زهراست😔💔
| 🌻| در‌هواپیما ‌آرام‌میگیرۍ‌درحالےٖ ڪہ‌نمیدانےٖ‌خلبان‌آن‌ ڪیست!... [🛩👨‍✈️]ـ ــ ـ• چگونہ‌در‌زندگےٖ‌ات‌آرام‌نمیگیرۍ درحالےٖ‌ڪہ‌میدانےٖمدیرومدبر ‌آن‌خــداست![💛🌻]ـ ــ ـ•
✋🏻 هرکــی آرزو✨داشتهـ باشهـ خیلے خدمتـ کنهـ⛑ میشهـ...!🕊 یهـ گوشهـ دلتـ پا👣بدهـ، شهدا بغلتـ میکننـ...💞 ـ ما بهـ چشمـ دیدیمـ اینارو...👀 ـ ازاینـ شهــدا مدد بگیرید،🖐🏼 ـ مدد گرفتنـ از رسمهـ...✔️ دستـ بذار رو خاکـ قبر شهید💭بگو... حُسینـ❣بهـ حقـ اینـ شهید،🥀 یهـ نگاهـ بهـ ما بکنـ..💔🌱
✨ پیامبࢪ اڪࢪم(ص): بہ‌دنباݪ‌گناه‌ڪاࢪ نیڪ انجام‌بده ٺا آن‌ࢪا محو ڪند.🌱-' 📚نہج‌الفصاحہ،صفحہ۱۶۳ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
برادران! یکےاز شئون‌عاقبت‌بخیری‌نسبت‌شما با جمھوری‌اسلامےوانقلاب‌است. والله‌والله‌والله‌از مھمترین‌شئون‌عاقبت‌بہ‌خیری‌این‌است. والله‌والله‌والله‌از مھمترین‌شئون‌عاقبت‌بہ‌خیری‌رابطہ‌قلبی، دلےوحقیقےما با حکیمےاست‌کہ‌امروز سکان‌انقلاب‌را بہ‌دست‌گرفتہ‌است. در قیامت‌خواهیم‌دید کہ‌مھمترین‌محور محاسبہ‌این‌است.
‌‌❰ 💎💕 ❱ Sometimes you have to stop thinking so much and just go where your heart takes you. بعضی وقتا فقط باید دست از فکر کردن برداری و بری همون جایی که قلبت تورو می‌بره.
مَݩ توَکل لٰا یَغلٻ🧡 ! - دلت کھ آروم‌باشه . . ؛ زندگۍقشنگ‌تࢪه (:🍊🌿 :)໒✿
فقط ۳ نفر دیگه تا عمل به قول😍😍
هرچقدر میگذره تنهاتر از قبل میشم میترسم یه روز که از خواب پاشدم خودمم دیگه نداشته باشم!
«💕🚿» شدیم‌مڪمل‌هم🌈🌸 من‌مورفیڹ‌و‌تومسڪن‌من💧🍒
•💚🌿• |ـتولـدت‌مبآرڪ‌سردآرباصلآبتـ😌🤞 |ـتولـدت‌مبآرڪ‌ادامہ‌دهنده‌ۍراه‌پدࢪ🌱 |ـتولـدت‌‌مبآرڪ‌‌فرمآنده‌‌سپاه‌جآنـ♡↻ • • 🌻••| 🌻••|
ــــــــــــــــــــ''👟🐾'' خونِ‌خود‌رابَرزمین‌مےزنم تا‌مگـروجدانےبیدارشود، ولےافسوس‌کہ . . .🥀' منافع‌مادی و حبِ‌حیاټ همہ‌را‌بہ‌زنجیر‌کشیده‌است..⛓
۲ نفر تا عمل به قول 😍😍😍
🌻 •|گاهی باید مثل حضرت یوسف؏✨ به سمت درهای بسـ🔒ـته حرکت کنیم🚶♂... اونوقته که می‌بینیم👀 خــــــدا❣چجوری، برامون درها رو بـــازمیکنه!|•
قیافتون چه شکلیه ؟ فروردین :چش قشنگ اردیبهشت : تو دل برو خرداد : خاص تیر : خوبی که مرداد : عالی بابا شهریور : جیگر مهر :بانمک ابان : خوشگل اذر :جذاب دی : بی نظیر بهمن : باحال اسفند :عشق همه این همه داغونِ بی اخلاقم ک میبینید ، تو ماهای میلادی به دنیا اومدن😂😂😂
" به یاد همه بچه های چریکیون انقلابی " ـ میگن اعضای خوب نعمته ؛) ♥️🌱 - | -----------------------------
و اما عمل به قول😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت روی صورتش زوم شدم و زخم هایش را از نظر گذراندم. خندیدم و گفتم: ــ شیطونی کردی پَسِت فرستادن؟😜 بغض کرد و گفت: ــ آره... تازه دستمم گم کردم... می بخشی؟😢 سرم را پایین انداختم و بغض کردم. 😢😔نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _این یه بار رو می بخشم اما دیگه تکرار نشه... حالا بلند شو برو تو اتاق استراحت کن. بلند شد و همراه با من به اتاق آمد. انگار تازه با صالح آشنا شده بودم. نسبت به جای خالی دستش شرم داشتم. صورتش را که از نظر گذراندم، زخم های چهره اش واضح تر به نظر رسید. خنجری شد که انگار قلبم را شکافت. بی صدا و بدون حرفی لبه ی تخت نشست. انگار او هم از این اتفاق هنوز شوکه بود و روی برخورد با من را نداشت. انگار مهر سکوتی بود که زده بود بر لبهای زخمی و ترک خورده اش. ــ چیکار کردی با خودت؟😒 سرش را بلند کرد و به چشمانم زُل زد. دستم را روی لبش کشاندم و آرام زخمش را لمس کردم. ــ می خوای استراحت کنی؟ ــ نه...😢 صدایش بغض داشت. اشکش هم در تلاش بود برای سرازیر شدن. دستم را حلقه کردم دور شانه اش و آستین خالی اش را فشردم. ــ مهدیه😢 ــ جانم...😢 ــ می خوام بگم... می خوام حرف بزنم... ــ چی می خوای بگی؟ چرا صدات می لرزه؟😥 بغضش را فرو داد و گفت: ــ دارم خفه میشم... باید باهات حرف بزنم. دلم... دلم خیلی گرفته...😭 اشکش سرازیر شد و کمی صدایش بلند شد و سعی در کنترلش داشت. با گوشه ی روسری ام اشکش را پاک کردم و بغض من هم ترکید. 😭 نمی دانستم چه می خواهد بگوید اما از دل رنجورش غمگین شدم. 🙏"خدایا... صالح هنوز از بچه خبر نداره. خودت صبر بده...🙏" ــ بگو عزیزم... هر چی دلت می خواد بگو. مهدیه ت کنارت نشسته، جُم نمی خوره تا صالحش آروم بشه. الهی فدای دل پر بغضت بشم.😭 ــ چهار نفر بودیم. شهیدی که آوردن تو گروه ما بود... گیر افتاده بودیم. می خوردیم می زدنمون. کاریش نمی شد کرد. یا باید اونقدر می موندیم که اون پست فطرتا بشیم یا می رفتیم و... اشکش از گوشه ی چشمش افتاد و گفت: ــ هر سه شون شهید شدن.😭 این همشهری مونم که شهید شد، خودشو سپر من کرده بود که از عرض یه کوچه رد بشم. من نفهمیدم اونم با من اومده. قرار شد یکی یکی بریم اما... اونم با من اومده بود که حداقل من رد بشم و موقعیتو گزارش بدم. تو اون شلوغی سرمو که چرخوندم دیدم غرق خون افتاده رو زمین😭 دست خودمم حسابی تیربارون شده بود. جسد اون دو تا موند اما این بنده خدا رو به هزار بدبختی کشون کشون آوردمش عقب.😭 فقط یه کوچه با بچه های خودمون فاصله داشتیم. ...😭☝️ گریه می کرد و تعریف می کرد. انگار لحظه به لحظه با آنها بودم. لرز عجیبی به تنم پیچید و کمی از صالح فاصله گرفتم. توی حال و هوای خودش بود. کمی که به خودم مسلط شدم، گفتم: ــ حالا تونستی موقعیتو گزارش بدی؟😢 ــ آره... بچه های خودمون از قبل پیداشون کرده بودن فقط جای اون چند نفر که مخفیانه شلیک می کردن رو نمی دونستند. من جاشونو گفتم به دَرَک فرستادنشون.😡😭 دستش را گرفتم و گفتم: ــ پس مزد شهدا رو دادی عزیزم. گریه نکن.😢 ــ مهدیه...!😓 به چهره ی رنجورش خیره شدم. گفت: ــ شهید نشدم. لیاقت نداشتم؟!😔😭 از لبه تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. "خدایا شکرت که دارمش... حتی با یه دست... خدایا شکرت که به دعاهام نظر داری🙏" ادامه دارد... 🖇نویسنده👈
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت ناهار خورده و نخورده خوابش برده بود. از فرصت استفاده کردم و به دکتر رفتم. دکتر هم توصیه های لازم را گفت و اینکه حداقل تا شش ماه آینده حق بارداری مجدد ندارم.😞 اصلا به این چیزها فکر نمی کردم. تمام هَم و غَمم بود و به او...☺️😍 به خانه که بازگشتم تازه بیدار شده بود. نگران بود از نبودم و شاکی از اینکه چرا تنها رفته ام؟! ــ تو مگه استراحت مطلق نبودی؟ چرا تنها رفتی؟ چرا بیدارم نکردی باهات بیام؟ 😒 ــ نگران نباش عزیزم... چیز مهمی نبود.یه چکاپ ساده و معمولی بود.☺️ ــ هر چی باشه... وقتی من خونه م نباید تنها بری. اگه اتفاقی برات بیفته من چه غلطی بکنم؟😠 صدایش را برده بود بالا. صالح من😳 صالح مهربان و آرامم چرا اینطور پرخاشگر شده بود؟! 😞سری تکان داد و با اخم به اتاقمان رفت و درب را به هم کوبید. سردرگم به سلما نگاه کردم و چانه ام از بغض لرزید.😢 پدر جون بلند شد و به سمتم آمد. پیشانی ام را بوسید و گفت: ــ دلخور نشو عروسم...😔 صالح تا پیدا کنه طول می کشه. مدام نگرانت بود و همش می گفت بلایی سرش نیاد. سلما هم که از پایگاه برگشت کلی باهاش دعوا کرد که چرا تنهات گذاشته. باید کنیم. مطمئنم اگه از وضعیت فعلی تو باخبر بود هرگز بد برخورد نمی کرد. خودت باید صالحو بشناسی دخترم.😊 اشکم سرازیر شد 😭و به آشپزخانه رفتم. دو استکان چایی ریختم و باخود به اتاق بردم. صالح روی تخت دراز کشیده بود و دست راستش را روی چشمش گذاشته بود. آستین خالی هم، کج و کوله روی تخت افتاده بود. چایی را روی زمین گذاشتم و کنار صالح لبه ی تخت نشستم. دستش را از روی چشمش برداشتم و لبخندی زدم. ــ قهری؟!☺️ ــ لا اله الا الله... مگه بچه م؟😠 ــ والا با این رفتاری که من دارم میبینم از بچه هم بچه تری...☹️ اخم کرد و گفت: ــ اصلا تو چرا اینجوری نشستی؟😠 بلند شد و به اصرار مرا وادار کرد روی تخت استراحت کنم. ــ مگه تو استراحت مطلق نیستی؟! به چه حقی رعایت نمی کنی؟😠 بدون چون و چرا اوامرش را انجام دادم و دلم برای اینهمه نگرانی اش می سوخت "خدایا چطور بهش بگم؟!!!؟😭" ــ یه چیزی میگم آویزه ی گوشت کن😠 ــ اینجوری باهام حرف نزن😢 چشمش را بست و چند نفس عمیق کشید. ــ ببخشید... نمی دونم چرا اعصابم خُرده؟😞 دستش را لای موهایش کرد و گفت: ــ درسته که یه دست ندارم و نقص عضو شدم اما... من هنوز همون صالحم. هنوز مرد خونه هستم و شوهر تو... پس دوست ندارم دیدت نسبت بهم عوض بشه.😠☝️ از حرفش بغض کردم. صالح چه فکر می کرد و دل پر بغض من چه رازی در خود داشت💔😭💔 ــ گریه نکن. این وضعیتیه که... که باید از این به بعد تحمل کنی😠 دیگر تحمل این حرفها را نداشتم. صالح برای من همان صالح بود. چیزی تغییر نکرده بود. نباید اجازه می دادم روحیه اش را ببازد و خودش را ناقص بداند. بغضم را توی آغوشش سبک کردم و با صدای آخ صالح به خودم آمدم. دستم را روی زخم بازوی قطع شده اش فشرده بودم.😰 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت صالح درد داشت و خوابش نمیبرد. طول اتاق را راه می رفت و دور بازوی بریده اش را چنگ می زد😣 و لبش را می گزید. هر چه مُسکن خورده بود بی فایده بود. توی آن گیرودار به من هم امر می کرد که از تخت پایین نیایم و حصر استراحت مطلق را نشکنم😔 بی توجه به حکم جدی اش بلند شدم و لباس پوشیدم و به صالح کمک کردم لباسش را عوض کند که او را به بیمارستان برسانم. هر چه امر کرد و دستور داد گوش ندادم. اتومبیل را از حیاط بیرون زدم و او را به اولین بیمارستان رساندم. توی اورژانس پانسمان را عوض کردند و آمپول مُسکن قوی تزریق کردند شاید دردش آرام شود😔 وقتی پانسمان را عوض کردند خیلی اصرار داشت که از اتاق بیرون بروم اما مصرانه و صالح را تنها . وقتی پیراهنش را درآورد و جای خالی بازوی بریده اش و زخم های تازه ی بازویش به قلب رنجور و فشرده ام دهان کجی کرد، تحمل دیدنش آنقدر سخت و جانفرسا بود که کمرم خم شد و دستم را به لبه ی تخت صالح گرفتم.😣 صالح با دستش زیر بازویم را گرفت و مرا کنار خودش نشاند. ــ من که گفتم برو بیرون خانومی😔 ــ نه چیزی نیست صالح جان کمی سرگیجه دارم تو نگران نباش😢 زخمش هنوز تازه بود و از گوشه و کنار زخم باز شده اش چیزی شبیه به خونآبه می آمد. دلم ریش می شد وقتی آن صحنه را می دیدم...😭 "" بی صدا وارد منزل شدیم و به اتاقمان رفتیم. چیزی به اذان صبح نمانده بود و صالح قصد نماز داشت اما... نمی دانست بایک دست چگونه باید وضو بگیرد😔😭 سعی کردم آرام از اتاق بیرون بروم. هنوز دوساعت نشده بود که خوابش برده بود. قرار بود دوستانش به دیدنش بیایند. صبحانه را آماده کردم. سعی داشتم در سکوت، خانه رامرتب و تمیز کنم. سلما هم نبود. صحنه ی دلخراش زخم دست صالح که به یادم می آمد تنم می لرزید. نفهمیدم چه شد که استکان چایی از دستم افتاد و هزار تکه شد😖 صالح سراسیمه از اتاق بیرون آمد و نفس زنان گفت: ــ چی شده؟😨 ــ الهی بمیرم بیدارت کردم؟؟!!😒 ــ اصلا تو چرا از جات بلند شدی؟ می خوای منو سکته بدی؟😡 باز هم صدایش را بلند کرده بود. ــ چیزی نیست صالح جان. برو استراحت کن الان جمعش می کنم. دستم را گرفت و با احتیاط مرا از روی خُرده شیشه ها عبور داد و راهی اتاقم کرد. حرکاتش را با حالتی عصبی انجام می داد. "فایده ای نداره... باید بهش بگم😭" ادامه دارد... 🖇نویسنده👈
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت ــ همین حالا دراز بکش.. از جات تکون بخوری بامن طرفی.! 😠☝️ لبه تخت نشستم. ــ گفتم دراز بکش..... 😡 کلافه نگاهش کردم و گفتم: ــ یه لحظه بشین. کارت دارم. اینقدر هم صداتو برای مهدیه بالا نبر.😒✋ لحظه ای سکوت کرد و آرام کنارم نشست. نمی دانستم چگونه باید به اوبگویم😭 در نبودش و در کنار تحمل این مشکل، چه زجری کشیده ام و حالا طفلم کجاست😭 ــ نمی خوای حرفتو بزنی؟😠 اشکم سرازیر شده بود😭 و سرم را نمی توانستم بالا بگیرم. صالح هم کلافه بود. ــ مهدیه جان... 😥خب ببخشید نخواستم سرت داد بزنم. خودت هم مقصری. رعایت نمی کنی. مگه استراحت نیستی؟😥 خب دختر خوب، بچه که نیستی لج نکن و دستور دکترت رو انجام بده. حالا اشکاتو پاک کن عزیزم. منو ببخش. قول میدم از این به بعد بهتر خودمو کنترل کنم.😒🙏 ــ صالح...😢 ــ جونم خانومم؟!😊 ــ اون روز که عمل داشتی...😢 ــ خب😊 ــ اون روز... 😭منم... بیمارستان بودم.😭 همه رفته بودن تشیع اون شهیدی که آوردن من تنها تو خونه بودم.😭 اون آقای مسئولتون تماس گرفت و گفت تو رو آوردن اینجا😭 و بقیه ی ماجرا را ریز به ریز برایش تعریف کردم. شانه هایم می لرزید و دستم را روی صورتم گذاشته بودم و بی وقفه گریه می کردم.😭 انگار غم و فشار وارده به قلبم را یک جا می خواستم سبک کنم. ــ خیلی سخت بود صالح جان.😭 تو اونجا روی تخت با یه دست بریده... منم این طرف روی تخت بی حال و تنها...😭 فقط خدا می دونه چه زجری کشیدم و چه مصیبتی رو تنهایی تحمل کردم. خجالت می کشیدم بیام پیشت وگرنه دل تو دلم نبود صالحم رو ببینم😭 می گفتم خدایا اگه حال بچه رو بپرسه چه جوابی بهش بدم؟😭 کاش می دونستی چی کشیدم صالح😭 دستش را حصار شانه های لرزانم کرد و مرا به آغوشش فشرد. صورتش خیس از اشک بود و لبش بسته به مهر سکوت. پیشانی ام رابوسید و آرام گفت: ــ فقط حلالم کن مهدیه... تو رو به جان حضرت زینب حلالم کن خانوم.😭☝️ تاچند روز کم حرف بود و آرام.😣 نگرانش بودم اما می دانستم با و این بحران را هم راحت از زندگی اش عبور می دهد. ــ مهدیه...😒 ــ جانم صالح جان؟ چیزی لازم داری؟☺️ ــ نه عزیزم. حاضر شو بریم امامزاده...😞 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈
۱۰ پارت امروز تقدیم نگاهتون
محب الزهرا: مواد لازم آرد سفید ۵۰۰ گرم روغن جامد یا قنادی ۲۰۰ گرم آب ۲ لیوان پودر هل ۱ قاشق چای خوری پودر نارگیل نرم ۱۰۰ گرم پودر قند ۱۰۰ گرم روغن برای سرخ کردن بیشتر بخوانید: آموزش آشپزی؛ از رمز و راز‌های خوشمزه شدن پیتزا کشدار و کوزالاک مانتی تا دسر خوشمزه ناگت شکلات + تصاویر طرز تهیه آرد الک شده را با روغن قاطی کرده و بعد آب ولرم را کم کم به مواد اضافه میکنیم، تا خمیر نرم و لطیفی بدست آید، ممکن است بسته به میزان آرد، میزان آب کمتر یا بیشتر از میزان دستور شود بعد خمیر را با وردنه روی سطحی که آرد پاشی کردیم باز میکنیم و با درب لیوان قالب میزنیم نصف دایره را پودر نارگیل و پودهل را مخلوط کردیم میریزیم و نصف دیگر دایره را روی آن میگذاریم و با دست یا چنگال لبه‌های خمیر را بهم می‌چسبانیم. درون شیر جوش روغن ریختم به طوریکه شیرینی در آن غوطه ور شود، بعد با شعله ملایم تا زمانی که پف کند و طلایی شود، سرخ کردم، بعد در ظرف سرو چیدم و روی شیرینی را پور قند پاشیدم و به دلخواه تزئین کردم.
1469661882.apk
3.25M
[جذآبمون]🐻🧢^-^ | برای‌فعال‌تم‌اول‌ رو‌دانلود‌کنید‌! | -