eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
586 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
رفقـاۍ داداش حسین ڪه همراه ما رفاقت مۍڪنید ...✋🏻❤️! مبارڪتان این رفاقت طولانۍ🌸🕊!
ان‌شاالله امشب بہ خاطر این احوالات ناب ، خارج از برنامہ، ملجاء تقدیمتون مۍڪنم ...✋🏻🌿!
حسن ختام هم باشہ صوت مداحۍ داداش حسین ڪه تماما آرامشہ❤️(: ⇩
شور شب های منی.mp3
16.09M
'🎙!‌ حسیـــــن (؏)! شور شب‌هاۍ منۍ✨! ذڪر لب هاۍ منۍ🕊! آقا تو دین من و ...💛، دنیاۍ منۍ❤️(: 🌸! ⇢ ‹قرارگاه‌رفاقت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
السلام‌علیڪ‌یا‌علۍبن‌موسۍالرضا'؏💛! "✨20:00✨"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏- 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامہ‌قسمت‌بیستم - هنوز نہ! 📜" خیلی کیف کردم. با شیطنت خندیدم و گفتم: میگم وقت خالی داری یه جلسه در هفته هم به ما درس بدی؟ یا شیطون هر روز میشینه پا درست؟ ریز خندید: نه خوشم اومد! اهل حالی... هفت هشت نفری که جلومون بودن یهو خیز برداشتن سمتمون که دستمو جلوشون گرفتم و ایمانو کشیدم پشت خودم: هی هی هی! مهمونه ها! اینه رسم مهمون نوازی؟ کاوه جلوتر از همه گفت: مهمون؟ این از هممون میزبان تره! رفیق جینگ سعیده ناسلامتی! ابروهام از تعجب بالا رفت. برگشتم سمتش: آره؟ رفیق جینگ سعیدی؟ -با اجازتون! + پس چرا این سه روز ندیدمت؟ -نبودم ... تا خواستم بپرسم "چرا"، سیدمهدی با خنده نزدیکمون شد، وسط ما و هیئتی های آب کشیده ایستاد و با اشاره به ایمان، گفت: چیکارش دارین بچه رو؟ خب هر کس یه جوره دیگه! این بچه‌ی ما هم بی دست و پاس! گناهی نداره که! ایمان اخم کرد و با اعتراض گفت: حاجی شما از ما دفاع نکنی سنگین تری! انگار مهدی تازه با شنیدن صدای ایمان متوجه حضور من شده بود که دستش رو سمتم دراز کرد و بعد احوال پرسی، پرسید: پس سعید کو؟ -رفت ماشینو پارک کنه... +آها... بیا برو داخل آماده شو. خیلی تا شروع مراسم نمونده! یه قدم برداشتم برم داخل، که یاد شرایط جون داداش افتادم. دستش رو گرفتم و رو به مهدی گفتم: من بدون این هیچ جا نمیرم! ایمان گفت: داداش هوامو داری دمت گرم. ولی چماق برنداشتی که میگی «این»!! اسم دارم مثلا... خندیدم: من بی جون داداش هیچ جا نمیرم! با تعجب خندید: جون داداش؟ -آره داداش! مهدی گفت: نترس من مراقبشم! ایمان جلوتر اومد: آره جون خودت! این بره فاتحه‌م خوندست! سریع نزدیک گوشم شد و پرسید: راستی اسمت چی بود؟ -مخلص شما علی اکبر! اومد اسمم رو تکرار کنه که یهو خشکش زد. نگاهی به سر تا پام انداخت: پس علی اکبر تویی! اومدم بپرسم مگه منو میشناسه که برگشت سمت بقیه و خیلی جدی گفت: رفقا من شرمندم! حلال کنین! ایشالا بعدا با هم کنار میایم... دستم رو محکم تر گرفت: دنبال من بیا! با هزار تا سوال پشتش راه افتادم. از پله های داخل حسینیه بالا رفت و با کلیدی که احدی جز سعید نداشت، در اتاقی که احدی جز سعید توش پا نمیذاشت رو باز کرد و با دست اشاره کرد برم داخل. انگار که خیلی عجله داشته باشه، تند تند گفت: سعید باهات صحبت کرد؟ -در مورد چی؟ +کار ما! میخواستم زرنگ بازی در بیارم و نم پس ندم. گفتم: کار شما؟ دانشجو بودنو میگی؟ اما اون زرنگ تر از من بود که زود دستم رو خوند و کارت شناساییش رو از جیبش بیرون کشید و جلو صورتم گرفت: یا خودت زرنگی، یا یادت دادن، یا جوگیر شدی! اولی باشه یعنی سعید زده به هدف، آخری باشه یعنی زده به کاهدون! وسطی باشه... یعنی وقتشه! اصلا و ابدا نمیتونستم هضم کنم که این جدیت مال همون کسیه که تا همین دو دقیقه پیش، تموم جملاتش طنز بود! بهت زده با ت ت پ ت پرسیدم: و ... وقت ... چی؟ زیر چشمی نگام کرد: مصاحبه کردن باهات؟ -نه... یعنی... نمیدونم... چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت: پس میانبر زدن! تونستی سیستمی که بهت دادن رو هک کنی؟ دهنم باز مونده بود! این باز چه اعجوبه ای بود: آ... آره... هکش کردم! سرتکون داد: خوبه! پس بیشتر از نصف راهو رفتی! همین روزا باید کارتو شروع کنی... تو چشمام نگاه کرد و گفت: امیدوارم خراب نکنی! که اگه کج بری، سر یه عده رو به باد دادی! ترس وجودم رو گرفت و زبونم رو بند آورد. ایمان که سکوتم رو دید، متوجه شوکی که بهم وارد شده بود، شد و دست رو شونه‌م گذاشت: ببخشید یکم زود همه چی رو گفتم... وارد کار که بشی به رفتار امروزم حق میدی. نفس عمیقی کشید و لحنش رو عوض کرد. مهربون و با محبت گفت: مهدی گفت آماده شی، کجای مراسمی؟ به زور لب از لب باز کردم و گفتم: روضه خونم! نگاهی به سر تا پام انداخت. حتم داشتم ازینکه با این سر و وضع، روضه خونم تعجب کرده! حق داشت. هیچیِ ظاهر من شبیه مذهبی ها نبود! اکثرا وقتی میفهمیدن من روضه خونم، با تعجب بهم نگاه میکردن. نگاه همشون اذیت کننده بود و ناراحتم میکرد! وقتی به چشماشون نگاه میکردم جملاتی مثل: تو رو چه به این کارا یا... جای تو اینجا نیست، رو میدیدم! اما نگاه ایمان فرق داشت. چشماش، حرفی جز حرف چشمای بقیه داشت. لبخند رضایت رو لبش و نگاهش تحسین آمیز بود... جوری رفتار میکرد که حس میکردم سعید رو به روم ایستاده! شباهتشون بیش از حد زیاد بود! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت‌علےاکبر'ع💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏- 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامہ‌قسمت‌بیستم - هنوز نہ! 📜" بالاخره سکوتش رو شکست و گفت: مثل همیشه راست میگفت! اینجا یه نفر بود که به جاش، دمِ یا حسین بگیره... سوالی نگاش کردم. به جای اینکه بگه در مورد کی حرف میزنه، گفت: میگفت ظاهرت غلط اندازه! اما دلت، از خیلی از ماها مذهبی تره! بی اختیار از تعجب پرسیدم: من؟ سر تکون داد و دستی به گلبرگ های گل تو گلدون روی میز کشید: میگفت دلت عاشقه ولی مثل گلبرگی که خاک گرفته، زیباییش اونقدری که باید به چشمت نمیاد و سمتش نمیری! نگاهی بهم کرد و گفت: میگفت شهید کردنت سخت نیست، فقط باید بذاریمت تو مسیر باد... غبار از عشق دلت رو باد ببره و روشناییش به چشمت بیاد. میگفت ذهنت هم از عشق بدش نمیاد. اگه روشناییش رو ببینه، وادارت میکنه دنبالش بدویی... اینقدر بدویی که به تهش برسی! گلبرگی که حالا از قبل زیبا تر و درخشان تر شده بود رو رها کرد و گفت: گلای قشنگ، به دست اون بالایی ها چیده میشن! از ته دل آه کشید: مثل محسن... دیگه نمیتونستم سوالامو نپرسم: ایمان اینی که میگی کیه؟ کیه که منو اینطور میشناخته؟ محسن کیه؟ یعنی چی مثل محسن؟ خم شد و گل رو بو کرد. نفسشو بیرون داد و گفت: محسن ازون گلا بود که هم خوشگل بود و هم خوشبو! چشم بسته هم میشد پیداش کرد و چیدش! عطر شهادت تموم وجودش رو گرفته بود... نمیدونم چرا اما از شنیدن کلمه شهادت برای بقیه وحشت داشتم. از ترس با لکنت پرسیدم: شـ... شها... شهادت؟ با لبخند تلخی سرتکون داد. پرسیدم: محسن کی بود؟ دستاشو تو جیباش کرد و خیره به گل گفت: ما همیشه چهارنفر بودیم... من، سعید، میثم، محسن... تلخ خندید: رفت ... تنهایی! هممونو جا گذاشت... همینطور که میخندید اشک چشمش رو پاک کرد. دستام یخ کرده بود. باورم نمیشد یکی که رفیق یکی بود رفته! دیگه نیست... دیگه کسی صداشو نمیشنوه! خنده هاشو... چهره‌شو... بودنش رو نمیبینه! دیگه تموم شد... دیگه نیست! نمیدونم چرا اما چشمام رو اشک گرفت. پرسیدم: سعید میدونه؟ سرشو به چپ و راست تکون داد: از وقتی برگشتم هنوز ندیدمش! با اینکه دلتنگشم ولی... دلِ دیدنش رو ندارم! باز تلخ خندید: از بین اون سه تا، فقط سعیده که کنارمه! فقط سعیده که آغوشش، پر از خاطرات محسنه! بغضم شکست. با اینکه میخندید اما حرفاش پر از درد و غم بود... کنجکاویم زبونم رو باز کرد: از کجا برگشتی؟ -سوریه... چشمام گرد شد: تو سوریه بودی؟ سرتکون داد. پرسیدم: پس... از میثم خبر داری! باز سرتکون داد. ذوق زده از جا پریدم: جدی؟ خبر داری؟ جوری که انگار چیز واضحی برام سوال بود، گفت: آره خب مسلمه! حرفایی که گفتم رو اون درموردت گفته بود! دست و پام شل شد. اسمش رو زیر لب زمزمه کردم و رو صندلیم وا رفتم. اینبار از خوشحالی اشکم درومد: پس زندست! -نه هنوز! قلبم ریخت. به زحمت پرسیدم: یعنی چی؟ سرشو پایین انداخت. گفت: نه من، نه تو، نه سعید، نه هیچکدوم ازین آدما... زنده نیستیم! تظاهر به زنده بودن میکنیم! اونی که زندست، محسنه! گیج شده بودم. کلافه پرسیدم: یـ یعنی چی؟ مگه نگفتی محسن شهید شده؟ سرتکون داد. -پس چرا میگی زندست؟ نفسی گرفت و دقیقا با لحن و آرامشی که صدای سعید موقع خوندن قرآن داشت، شروع به تلاوت کرد: ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا، بل احیاء عند ربهم یرزقون! آهی کشید و به تابلوی روی دیوار، که عکس جوونِ خوش سیمایی بود خیره شد و دیگه کلمه‌ای حرف نزد ... من موندم و سکوت! سکوتی که برام هم آرامش بود، آرامشی که صدای ایمان تو هوا به جا گذاشته بود ... و هم یک تکون محکم! اگر زندگی یعنی شهادت، یعنی حال محسنی که پر کشیده، پس ... من دارم چیکار می کنم؟ مردم دور و برم چی؟ تموم عمر برای حفظ زندگی ای میدوئن که زنده بودن نیست؟ بی اختیار نگاهم سمت گلدونی چرخید که گلبرگاش به دست ایمان زیبا تر از قبل شده بود و ... چشم دلی که تو خواب برای اولین بار ازش شنیدم و به لطف میثم و بعد کمک سعید و شهدا، درکش کردم؛ حالا روی هدفم باز شده بود! زندگی میکنم برای زندگی کردن ... تو دنیا به تعریف دنیایی ها زندگی میکنم، برای زندگی کردن به تعریف محسن ها! زنده نیستم! هنوز نه! ولی همونطور که ایمان گفت، میدوئم تا زنده بشم ... مثل محسن! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت‌علےاکبر'ع💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
دیشب ازتون خواستم در مورد ایمان نظر بدین تا امشب ڪه بهتر شناختینش، شبیہ علۍاڪبر، متوجہ شخصیت چند وجهۍش بشین ...💕! حالا از همہ‌ی عزیزانۍ ڪه دیشب نظر دادن و هم همہ‌ی دنبال ڪننده های ملجاء مۍخوام لطف ڪنند امشب هم نظر بدن ...✋🏻💬! هم در مورد شخصیت ایمان و هم در مورد این دو پارت ڪه علۍاڪبر رو تڪون داد❤️(: - https://harfeto.timefriend.net/16355300881144 [منتظرما👆🏻🌸🌧]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹بِسم‌رَب‌ِّمولاناٰ،صاحِب‌ألزَمان'؏ـج🌹🌿›
⇢ ‹✨🌾› - يَا رَبِّ🌱 ... هٰذَا مَقامُ مَنْ لاذَبِكَ ، وَاسْتَجـــــــارَ بِكَرَمِكَ ، وَأَلِفَ إِحْسانَكَ وَ نِعَمَكَ💕! - پروردگارا💚 ... این‌است‌جایگاھ‌ڪسۍڪه‌بہ‌پناهت‌آمد ، و‌بہ‌ڪرمت‌پناهندھ‌گشت ، وبہ‌احسان‌و‌نعمت‌هایت‌الفت‌جست🌿 ↵ دعاۍ‌ابوحمزھ‌ثمالے...📿 📞✨! ⇢ ‹قرارگاه‌رفاقت
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
⇢ ‹✨🌾› - يَا رَبِّ🌱 ... هٰذَا مَقامُ مَنْ لاذَبِكَ ، وَاسْتَجـــــــارَ بِكَرَمِكَ ، وَأَلِفَ إِحْس
پناھ می‌آورم بر تو ✋🏻! ڪه بی واژھ مرا میخوانی ... ڪه بی حـرف مرا میشنوی ... ڪه بدون لمس در آغوشم میگیری💕! پناھ می‌آورم بر تو، ڪه مـــن را بلــدی، بھتــر از هــرڪس ...❤️'
آقاجان💚؛ امروز هم بۍ شما مۍگذرد ... امروز هم مردم را مۍبینم و شما را نہ🚶‍♂! [ اَریَ الخَلقَ وَ لا تُریٰ ] اگر دیدمتان ولۍ نشناختمتان، - سلام علیڪم :)💔!
رفیق امام زمان ۱۴۰۰ ساله میگه من جایی رو ندارم برم!'🚶🏻‍♂ یاایهالناس ، آی مردم امام مهدی یه جا رو نداره بره . . .