قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
-
بــــــــــھ بــــــــــھ🌹✨
آقا مبارڪـــــه!!😍🎊🌱
من فڪر مےڪردم تولد آقامون امام جواد(؏)، عزیزِدلِ آقامون امام رضا(؏) فرداشبه؛ نگو امشبه ..😍✋🏻❤️
تولدِ آقامون، ابن الرضا جانمون مبارڪ همگۍ! 😌👌🏻🌸
امشب شادی به همه واجبه ها! ⚠️🎈
اصلا دست جیغ هورا 😄👏🏻🎉
امشبشبولادتدوتابابالحوائجه✋🏼💕
عیدیوحاجتنگیرین
به قولخودمون
صدهیچعقبافتادین✋🏼😉!
[ 🎊✨ ]
- یاجوادالائمه'؏ ادرکنے🌱
از نگــاهم تو بخوان ...
هـر چـھ نمےگویم را❤️!
- #عیدڪممبروڪ 😍✋🏻
.🌸'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
امشبشبولادتدوتابابالحوائجه✋🏼💕 عیدیوحاجتنگیرین به قولخودمون صدهیچعقبافتادین✋🏼😉!
آقا چرا ڪسی منو درست توجیه نمےڪنه؟😅❤️
میلاد حضرت علۍاصغر(؏) هم هست ڪه😍🌸💕
عجب شبیه امشب😌🌹✨
تولد ڪوچولوۍ اربابمون مبارڪ🎊🎈✨
امام رضا(؏) و امام جواد(؏) یه جورِ دیگهای عزیزن😌❤️
ڪوچولوۍ ارباب هم ڪه کلا حسابشون جداست😍💕
به این دو علت +
روز جمعه و یادِ آقامون #امام_زمان(عج)💚
و پیروزۍ انقلابے ڪه مقدمهی ظهورھ انشاءالله🌹
و پرڪشیدن داداش ابراهیم🌸؛
امشب دو قسمت از #ملجاء تقدیمتون مۍڪنم!🎁
برید با این عیدۍ ڪیف ڪنید و شاد باشید!😄🎈🎊
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ادامه آنچہ در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 ( قسمت بیست و دوم به بعد ) 🌷' قسمت بیست و دوم : این دلو باید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ادامه آنچہ در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 ( قسمت بیست و دوم به بعد ) 🌷' قسمت بیست و دوم : این دلو باید
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهشتم - تنهاترینسردار! 📜"
غصه پرده ای شد و دلم رو پوشوند: مسلم چیشد؟
-تنها شد! تنها ترین سردار!
+اینطوری گیر ابن زیاد افتاد؟
-نه اونم جریان داره.
نفسی گرفت و ادامه داد:
حضرت مسلم کوفه رو بلد نبودن. راه رو نمیشناختن و وقتی کسی براشون نموند، تو کوچه ها کوفه، گم شدن!
کسی نبود راه رو نشونشون بشه یا وقتی دشمنی به سمتشون حمله کرد ازشون دفاع کنه و هم دردشون باشه...
تنها تو کوچه های کوفه میگشتن و نمیدونستن کجا برن. اینقدر رفت تا تشنگی اذیتشون کرد. در خونهای زدن و آب طلب کردن. اون خونه، خونهی طوعه بود.
+طوعه لوش داد؟
-نه... طوعه به حضرت مسلم پناه داد!
یعنی اول که حضرت مسلم ازش خواستن که تو خونهش، راهشون بده، طوعه ممناعت کرد و گفت برگرد پیش خونوادت! اما وقتی حضرت مسلم خودشون رو معرفی کردن، طوعه با خوشحالی بهشون پناه داد.
+پس چجوری لو رفت؟
-طوعه پسرِ شربخواری به اسمِ بلال بن اسید داشت. وقتی شب پسرش به خونه میاد، متوجه میشه مادرش به یکی از اتاق های خونه زیاد رفت و آمد میکنه و مدام اشک میریزه. مشکوک میشه و از جریان میپرسه.
مادرش همه چی رو تعریف میکنه و ازش قول میگیره که به کسی چیزی نگه! اما باز هم حب دنیا، بی مرامی رو در حق حضرت مسلم تموم میکنه!
+چطور؟
-بعد از اینکه سر و صداهایِ بیرون قصر ساکت میشه، ابن زیاد دستور میده سربازاش برن و ببینن حضرت مسلم و یارانش به مسجد رفتن یا نه!
سربازا میرن و میگن خبری نیست! اما ابن زیاد که بزدل تر از این حرفا بوده، دستور میده طناب های حصیری رو آتیش بزنن و پرت کنن سمت حیاط مسجد، تا فضا روشن بشه و مطمئن باشه هیچکس تو مسجد نیست که اُوفش کنه!
من که جای خود داشتم، خودشم خندهش گرفت و دستی به صورتش کشید: آدم نمیدونه به حال این تاریخ بخنده یا گریه کنه ..
نفسی گرفت و ادامه داد: وقتی مطمئن شد هیچکس نیست، وارد مسجد میشه و با تهدید، بزرگان و سرانِ قبایل رو برای خوندن نماز عشاء پشت سر خودش، کشوند به مسجد...
یکی اذان میگه و یکی دیگه بزدل تر از ابن زیاد، میره پیشش و میگه اگه دوست داری خودت با مردم نماز بخون، یا یکی دیگه نماز بخونه و تو برو نمازتو تو قصر بخون، چون احساس امنیت نمیکنم! میترسم دشمنات بهت آسیب بزنن!
خندم گرفت: حالا این سلطانِ وحشت کی بود؟
با خنده گفت: حصین بن تمیم!
چینی به پیشونیم افتاد و با چشمایِ ریز شده، بی مقدمه پرسیدم: سعید! تو اینهمه اسم و اطلاعات رو چجوری حفظ کردی؟
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
تو هم اگر مجبور بشی بین کسایی که بهت میگن: رافضی! و حاضر نیستن برای امنیت خودشون هم شده باهات همکاری کنن و ... طرفت سنگ و آشغال پرت کنن؛ از شیعه بودنت دفاع کنی، یه جور اثبات حقانیتِ دینت رو از بر میکنی که نقطه ویرگول ها رو هم یادت میمونه!
از غصهی دلِ خونِ سعید و بقیهی مدافعان حرم، بغضم گرفت و سرمو پایین انداختم. سعید خندید و گفت: چیشد؟ چیزی افتاده رو زمین؟
با تعجب سربلند کردم: این چیزی که تعریف کردی اینقدر خوشاینده که میخندی؟
لبخند رو لبش خشک شد و من رو از حرفی که زدم پشیمون کرد. نگاهشو ازم گرفت و گفت:
نه خوشایند نیست... سخته! خیلی هم سخته!
برای کسایی بجنگی که هر چی فحش بلدن نثارت کنن و هر چی از دهنشون در میاد بگن! داعش رو حق نمیدونن اما به ما هم اعتماد نمیکنن ... سخته ولی...
لبخندش رو جون داد و گفت: تو دنیایِ پستِ و تاریکِ ما، برای حقی که رو دوشت داری، هر چی بیشتر فحش بخوری، عیارت بالا تره!
نفسِ عمیقی کشید و گفت:
تازه... رافضی بنظر اونا فحشه!
ولی روایتی از ابوالجارود هست که میگه: مردی به امام باقر(ع) عرض کرد: یابن رسول الله! مردم، ما شیعه ها رو «رافضی» صدا میزنن.
حضرت به سینه خودشون اشاره کردن و فرمودن: من هم رافضیام و سه بار این رو تکرار کردن!
برگشت سمتم، سه بار مشتش رو رو قلبش کوبید و گفت: مولایِ ما رافضی بود! منم رافضیام!
حس خوبی تو وجودم جریان گرفته بود.
پرسیدم: این رافضی یعنی چی؟
-رافضی لقبیه که بنی امیه به شیعه ها دادن! در اصل یه اصطلاح سیاسیه، که به کسایی گفته میشه که با حکومتِ زمان خودشون مخالفت کردن!
و... بخاطر اینکه شیعه ها، بعد از رسول الله، از سه خلیفهی بعد پیروی نکردن، به رافضی ها معروف شدن!
نیم نگاهی بهم کرد و گفت: لقبِ جذابیه! نه؟
سرتکون دادم و با شرمندگی گفتم: سعید... ببخشید اونجوری حرف زدم!
زد رو پام و گفت: فدا سرت داداشم! خودتو ناراحت نکن.
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهشتم - تنهاترینسردار! 📜"
لبخندی رو لبم نشست: خب... میگفتی!
ابرو بالا داد: آها آره... ابن زیاد که هشدار حصین بن تمیم رو شنید، گفت به محافظام بگو مثلِ همیشه پشت سرم وایسن و خودت هم بین صف ها بچرخ و مراقب باش! خلاصه نماز تموم شد و رفت بالا منبر!
دستامو بلند کردم و گفتم: وایسا! وایسا! فکر کنم اینجاشو بلدم!
فیگوری گرفتم و صدامو کلفت کردم: آی مردم! پسرِ عقیل بر حق نیست! من بر حقم! من خوبم! من میشینم جلو!
صدای خندهی سعید بلند شد و گفت: آی باریکلا! بعدش؟
شانه بالا دادم: هیچی دیگه! لابد مردمو تهدید کرد هر کی با مسلم باشه خونش حلاله و میکشمش!
-دقیقا همینه... بعدش؟
مکثی کردم و سعی کردم بتونم ادامهش رو حدس بزنم. چیزی به ذهنم زد و به لحنم رنگ تعجب داد: برای سرش جایزه گذاشت؟
سرتکون داد: جایزه گذاشت برای کسی که تحویلش بده! اندازهی دیهش، سکهی طلا!
کوبیدم به پیشونیم و گفتم: وااای! به کیا هم وعدهی طلا داد!
آهی کشید و گفت: بویِ همین طلا بود که هوش از سرِ پسر طوعه برد!
+ای وای! لوش داد؟
-لوش داد! خیلی طول نکشید، که مسلمِ تنها، با سیصد سربازِ مسلح، محاصره شد!
لبخندِ تلخی روی لبم نشست: دردناکه ها ولی... اینکه شیعهی امام حسینی، چنان دلاور بوده که برای دستگیریش، سیصد سرباز فرستادن، یعنی نقطهی روشن تاریخِ شیعه و ظلماتِ تاریخ دشمن شیعه ها! خیلی خوشحالم که شیعه به دنیا اومدم...
نگاه امیدواری بهم کرد: منم خیلی خوشحالم که خودتو شناختی! خیلی...
خجالت زده سرمو پایین انداختم.
گفت: حضرت مسلم وقتی صدایِ سم اسب ها و سر و صدای مرد ها رو شنید، فهمیدن که اومدن سراغشون!
به سرعت اسبشون رو زین کردن، زره پوشیدن، عمامه سرشون گذاشتن و شمشیر به کمر بستن!
سپاه ابن زیاد، در عین بی رحمی و وحشی گری، خونه رو سنگ بارون کردن و با نی های آتیش گرفته، همه جا رو آتیش زدن!
حضرت مسلم هم در کمال آرامش گفتن: ای جان! به سمت مرگ بشتاب که از آن، چاره و گریزی نیست!
نفس عمیقی کشید و گفت: این شجاعت حضرت مسلم، همون چیزیه که تو وجودِ همهی شیعه ها به جا مونده!
همون چیزیه که باعث میشه محسن و میثم و ایمان، سه نفری و با خشاب های خالی شده، جلوی یه لشکر داعشی وایسن و فریبشون بدن تا نتونن ردِ بقیه بچه ها رو بزنن!
از تعجب فکم قفل شده بود. فقط زل زده بودم به صورت سعید و با نگاهم هزار تا سوال میپرسیدم.
سعید، نگاه کوتاهی بهم کرد. لبخندی زد و گفت: خیلی چیزا هست که باید بدونی! مهدی دنبال کاراته! استخدام که بشی، حرفای زیادی باهات داریم!
به زحمت نفسی گرفتم و پرسیدم: محسن و میثم و ... ایمان؟
سرتکون داد!
+همین ایمان خودمون؟
باز سرتکون داد!
نمیتونستم بفهمم چی میشنوم!
کلافه نگاهمو چرخوندم و گفتم: پس... پس ایمان چطور زنده موند؟ چـ... چطور محسن و ایمان برگشتن اما میثم نیومد؟
-جریانش مفصله! الان وقتشـ...
حرفش رو قطع کردم: چرا نباشه؟ چرا میخوای همه چی رو بعدا بگی؟ خب الان بگو!
نفس سنگینی کشید و گفت: اگه میشد، میگفتم!
تا خواستم حرفی بزنم گفت: اصرار نکن علی اکبر! نمیتونم...
نگاهمو ازش گرفتم و با ناراحتی چشم به خیابون دوختم. مکثی کرد و گفت: خیلی طول نمیکشه تا بفهمی! سیدمهدی خیلی زود همه چی رو بهت میگه!
اخمی کردم و پرسیدم: چرا خودت نمیگی؟
خندید: نمیخوای ادامه داستان حضرت مسلم رو بشنوی؟
+بحثو عوض نکن!
-این یعنی نمیخوای؟
چشم غره ای رفتم و گفتم: خیلی بدجنسی! آدمو میذاری تو پوست گردو! بگو...
خندید و داستان رو از سر گرفت:
به تشبیه «مقتل الحسین» حضرت مسلم مثل شیری خشمگین، در برابر سپاه ابن زیاد ایستادن و به اونها حمله کردن و گروهی رو کشتن!
خبر به ابن زیاد رسید. ابن زیاد به محمد ابن اشعث، همون کسی که دستورِ دستگیری حضرت مسلم رو داشت، پیغام فرستاد و گفت:
ای ابورحمان! ما تو را فرستادیم که یک مرد را نزد ما بیاوری! و اینک گروهی از یارانت کشته شده اند؟
پوزخندی رو لب هام نشست.
گفت: محمد بن اشعث هم جوابش رو داد و براش نوشت:
ای امیر! گمان میکنی مرا به سوی یکی از بقال های کوفه یا کفشدوزی از کفشدوزان حیره فرستاده ای؟ آیا نمیدانی که مرا به سوی شیری خطرناک و قهرمانی بزرگ فرستادهای که در دست، شمشیری برنده دارد که از آن مرگ میچکد؟
+چه خفن! از آن مرگ میچکد...
سرتکون داد. گفت: ابن زیاد هم بهش گفت که نمیتونی بهش غلبه کنی! پس بهش امان بده! امانی با قسم های سنگین!
آهی کشیدم و زمزمه کردم: دروغ... دروغ... دروغ...
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷