قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- هـوَ الاَعلےٰ مِنَ العِشق '!❤️(:
Γ
در حساب و ڪتابِ ڪفارھ روزھ هایم
ماندھ ام ..
آخـر نمـےدانـم حسـرتِ زیارت خـوردن ،
روزھ را باطل مےڪند یا نه ؟💔(:
L
هدایت شده از مرکزالمفقودین !
آقایامامحسین!
منفقطیدونہپاسپورتِخاکیدارم..
نمیشہکاریشکرد؟:)💔
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
آقایامامحسین! منفقطیدونہپاسپورتِخاکیدارم.. نمیشہکاریشکرد؟:)💔
همونم ندارم ؛ نمیشه ڪاریش ڪرد ؟💔((:
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
آنقـدر عاشقم عاشقم مےگویم؛
تا آخر عاشق شماری ام مولا '!💚(:
| 🌸بـه نـامِ خـدایِ #صـٰاحِبُنـٰا🌸 |
یهجوریمےبخشه ..
انگارنهانگارخطایےمرتڪبشدی!❤️(:
- #یـٰاڪـریمَالصَفـح✨ -
او ڪه شهادتش را با قلم رقم زد ✨؛
گفت :
یاران ؛ شتاب ڪنید ! گویند قافلـه ای
در راھ است ڪه گنـهڪـاران را در آن
راهے نیست ! آری گنـهڪاران را راهـے
نیست ؛
امـا .. پشیمـانـان را مےپذیـرنـد .💔(:
#انـاپشیمـٰان !
_______ _
سیدالشهدایِ اهلِ قلم🌱'!
+ https://eitaa.com/komeil3/35285
برایِ تلنگـر خوبه ها ولے ..
بنظرم درستش اینجوریـه:
من : شهدا شرمندھ ام !💔
شهدا : ڪاری ڪردی مگه؟ ما ڪه چیزی یادمون نیست .. !❤️((:
#مثلا ..
اون فراز از دعایِ ندبه ڪه میگه :
اَتَـرانـٰا نَحُـفُّ بِـڪ ؟💕
مستجاب بشه '!
اونوقت ، آقایِ من ؛✨
هفتصد نفری دورتون مےگردیم !❤️(:
- ورودبهصدھهفتمِقرارگاھمبروڪ !🌸 -
آیا مےشود ڪه ما ببینیم آن روزی ڪه ما گرداگردت را گرفته باشیم ؟❤️(:
- #اَیـنَصـٰاحِبُنـٰا؟✨ -
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
1_1159862317.mp3
6.74M
من #دعای_عهد مےخوانم💕✨؛
بیا ..💚
بر سرِ این عهد مےمانم✋🏻🌸؛
بیا ..💚
٫ با نوایِ #شهیدحسینمعزغلامے🌷 ٫
هدایت شده از دلدادگـٰانِحـسینـے
ولی این جملہ امام علی
عجیب آتیش به دلم میزنه ..
- یابن ملجم ؛ آیا برای تو
بد امامے بودم ؟! :)''💔
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ولی این جملہ امام علی عجیب آتیش به دلم میزنه .. - یابن ملجم ؛ آیا برای تو بد امامے بودم ؟! :)''💔
یه جور نباشیم فردا پس فردا ڪه امام زمان (عج) ظهور ڪردن ، ما بین یاراشون نباشیم ، اونوقت بهمون بگن :
فلانے ؛ مگه من برات بد امامے بودم ؟ چرا ڪنارم نیستے ؟ چرا رو به رومے ؟💔(:
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
آنقـدر عاشقم عاشقم مےگویم؛
تا آخر عاشق شماری ام مولا '!💚(:
| 🌸بـه نـامِ خـدایِ #صـٰاحِبُنـٰا🌸 |
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ادامه آنچہ در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 ( قسمت بیست و دوم به بعد ) 🌷' قسمت بیست و دوم : این دلو باید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ادامه آنچہ در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 ( قسمت بیست و دوم به بعد ) 🌷' قسمت بیست و دوم : این دلو باید
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتسےودوم - برگهایِپاییزی !💔 📜"
- نهم محرم سال شصت و یک هجری -
در خیمه هایِ عمر سعد سرور بود و ترس!
دشت در سیاهی لشکریان ظلم، به مانند شب، سیاه شده بود.
قهقهه های سی هزار سرباز، سکوت دشت را شکسته بود.
در سکوت دشت و در تاریکی شب، مردی پنجاه ساله و بلند قامت در کنار اسب سفید خالدارش، چمباتمه زده بود و نگاهش را از سو سوی خیمه های امام و یارانش برنمیداشت.
ناگهان صدایی او را نهیب داد : " حر! چرا به ما نمیپیوندی؟ زود باش! امشب را از دست نده! این شب هرگز تکرار نخواهد شد! "
حر بدون اینکه پاسخی بدهد، نگاهش را به چشمان خوشحال و وحشت زده مرد انداخت و سکوت کرد.
لحظه ای بعد به آسمان خیره شد. آسمان نورانی بود .. انگار ماه نهم، نورانی تر شده بود!
با خود گفت : " چه ساعتی است؟ به اذان صبح چقدر مانده است؟ "
یکبار دیگر حر با صدای شادی لشگریانش از جایش بلند شد. لگام اسبش را گرفت و آرام دور شد.
به یاد روزی افتاد که عبیدالله از او خواسته بود تا راه را بر امام ببندد.
- دوم محرم سال شصت و یک هجری -
دوم محرم! همان روزی که حر از دارالاماره کوفه بیرون آمد و ندایی شنید : " ای حر! مژده باد تو را بهشت .. ! "
این ندا حر را سرگردان کرده بود. حر غافلگیر شده بود. " بهشت برای من؟ چرا من؟ .. چه کسی است که بهشت را به من نوید میدهد؟ .. "
جنگ بزرگی در وجدان حر به راه افتاده بود.
حر دیگر آن مرد هفت روز پیش نبود که با هزار سربازش، راه را بر حسین (ع) بسته بود و مانع حرکت امام به سوی کوفه شده بود .. و دیگر آن مردی نبود که امام را به قتلگاه بزرگ کربلا دعوت کرده بود.
- دهم محرم سال شصت و یک هجری ، ساعت چهار و چهل و هفت دقیقه بامداد ، اذان صبح به وقت کربلا ! -
در دل سحر دهم محرم، لشگریان خصم، همه از شادمانی شب خفته بودند.
حر به نماز ایستاد. سو سوی خیمه های امام با صدای اذان، سکوت مرگبار دشت را به چالش گرفت.
چرا حر سر از سجده برنمیدارد؟
آن شب حر به خدایش چه گفت؟
- ساعت شش و چهل دقیقه صبح، طلوع آفتاب به وقت کربلا -
حر منتظر بود و آرام و قرار نداشت!
آرام آرام سکوت دشت شکسته شد.
لشگریان عمر بن سعد، صف آرایی کردند.
جنب و جوش یاران حسین بن علی (ع) بیشتر شده بود.
حر سوار بر اسبش به عمر بن سعد نزدیک شد و گفت : " میخواهی با پسر علی بجنگی؟ "
پسر سعد گفت : " چنان جنگی که تا کنون ندیدی! "
حر گفت : " به صلح فکر کرده ای؟ چرا با آنان صحبت نمیکنی؟ "
پسر سعد گفت : " امیرم فرمان داده است کار را یکسره کنم ..."
- حر از او دور شد -
ناگهان عمر سعد دستور تیراندازی به سوی یاران امام داد. تیرهای خصم در آسمان با سرعت به حرکت در آمد و یاران امام به مانند برگ هایِ پاییزی روی زمین افتادند .💔
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتسےودوم - برگهایِپاییزی !💔 📜"
بغض گلومو فشرد. کتاب رو بستم و با سر انگشت روی چشمام فشار دادم. اشک روی چشمام پخش شد و پلکامو تر کرد. نفس سنگینی کشیدم و شیشه رو پایین دادم.
دلم عجیب هوایِ گریه کرده بود. اما اینجا، میدون دادن به بغضِ ترک خوردهم، خودِ شکستن قولم بود!
کاش مجتبی فرمون بچرخونه، یه جایی رو پیدا کنه که دمِ یاحسین (ع) گرفته باشن و چند خط روضه بخونن ..
چراغ قرمز، ماشین رو متوقف کرد. رو به روی نگاهم، درختی بود که برگ هاش زیر فشار پاییز، زرد و سرخ شده بود!
چشمام رو بین برگ هاش حرکت میدادم که از سمتی، سنگی پرتاب شد و به شاخه ای خورد و در یک لحظه، تموم برگ هاش رو ریخت.
دستمو روی چشمام گذاشتم. دست خودم نبود؛ بی صدا به هق هق افتادم! اما نذاشتم قطره ای اشک، به روی دنیا رخ نشون بده!
کاش اونجا بودم ..
کاش کربلا بودم ..
کاش تمام جونم رو سپر میکردم، جلوی امامم سپر میشدم و تیزی تیر رو به تن میکشیدم اما نمیذاشتم درخت امامت در بهار، پاییزی بشه!
اما حیف .. هزار حیف که مثل الان پشت چراغ قرمزِ دنیا مونده بودم و هنوز موقع باز شدن دفتر عمرم نشده بود ..
حالا باید بشینم و خاطرات سنگ و درخت و برگ و پاییز رو مرور کنم!
+ تا حالا فکر کردی چقدر شبیهشی؟
دستی به صورتم کشیدم و برگشتم سمت مجتبی: شبیه کی؟
دنده رو عوض کرد و از چراغ سبز گذشت. گفت: شبیه حر!
به تلخی خندیدم و آهی کشیدم: کاش بودم ..
- هستی !
سرمو بالا دادم: نه .. تو لطف داری !
نیم نگاهی بهم کرد و گفت: نزدیک به دو ماهه صبح و شب باهامی! من به کسی لطف دارم؟
از جدیت لحنش، جاخوردم: نه ..
متوجه تعجبم شد. نگاهی بهم کرد. هر کس جز من بود، به غیر از جدیت چیزی تو چهرهش نمیدید! اما من، به قول خودش بعد از دو ماه کنارش بودن، میدونستم پشت این چهرهی خنثی و جدی، چه احساسی خوابیده .. نگاه مجتبی، لبخند میزد:
تعجب نکن .. فقط خواستم مطمئن بشی یه چیزی دیدم که میگم شبیهی !
- چی دیدی ؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
حر غافل بود ! نه میدونست داره راه کی رو میبنده ، نه میدونست تو سر ابن زیاد چی میگذره و بعد این راه بستن چه اتفاقی قراره بیوفته ..! غافل بود که بد کرد ! اما روز نهم، وقتی چیزایی که دید، تکونش داد و از خوابی که ابن زیاد لالاییش رو خونده بود، بیدار شد؛ یکجا ننشست تا وقتی که سری که پایین انداخته بود و ارباب بهش فرمودن سرتو بلند کن؛ فدای آقا شد !
لبخندی روی لبم نشست :
احلی من العسله که ارباب بهت بگن سرتو بلند کن! ((:
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمتسےودوم - برگهایِپ
مثلا صدام ڪنین ..
سر به زیر بیام بگم : جانم آقا ؟
اسممو صدا ڪنین بگین : ارفع رأسڪ !✨
بگم : شرمندھ از خطا هامم !💔
بگین : ڪدوم خطا ؟ من فقط توبهت رو یادمه !❤️((:
+ payamenashenas.ir/shahidgholami
نظری باشد ، به جان مےشنوم !🌸🍃
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
... !❤️(:
همون امام حسینے ڪه امام مهدی (عج) صبح و شام براشون خون گریه مےڪنن '!💔(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
... !❤️(:
راستے آقا ..
یه ڪسیو نمےخواین ڪه باهاتون گریه ڪنه ؟ ڪه تنها نباشین ؟💔
ما گریه ڪردن بلدیما ! ((: