eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
605 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
393 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "قسمت‌هفدهم - فعلا بی نام :) 📜" خستگیِ شدید، چنان بهم مسلط شده بود که وقتی روی تخت خوابم برد، تا اذان ظهر، پلک از پلک برنداشتم. صدای اذان، قشنگترین صدای بیدار شو بود. انگار خدا می‌گفت: بنده‌ی من! دلم برای حرفات تنگ شده! پاشو... چشماتو باز کن... دلم برای نگاهت به مهر تنگ شده! چقدر عاشقی قشنگ بود... چقدر عشق بازی شیرین بود... چقدر خدای من، زیبا بود... با آب حوضِ تو حیاط، وضو گرفتم و با مهری که تو جیبِ پیرهنی بود که دیروز باهاش نوکری کردم، نمازم رو بستم. وقتی گفتم بسم الله الرحمن الرحیم، الرحمن الرحیمِ خدا برام مرور شد. وقتی گفتم الحمدالله رب العالمین، نعمت خدای هیئت و هیئتی ها برام مرور شد. وقتی گفتم مالک یوم الدین، اللهم الرزقنی شفاعه الحسین، برام مرور شد... بیست و سه سال عمر کردم، هشت سال مدام الله اکبر گفتم و خم و راست شدم اما... هیچکدوم «نماز» نبود! نماز یعنی عاشقی و دلبری! چیزی که بعد هیئتی شدنم، ولو همون یک شب؛ برای اولین بار درکش کردم... سلام نماز عصر رو که دادم، کسی رو کنارم حس کردم. عطر گل محمدی‌ای که تو فضا پیچیده بود، گواه از حضور مامان، با چادر سفید نمازش میداد. برگشتم سمتش و قبل اینکه صورتش رو ببینم، گوشه‌ی چادرش رو دست گرفتم و بوسیدم. سربلند کردم و از دیدن چشمای اشکیش، قلبم تیر کشید و لبخند از لبم رفت. اشکش که ریخت سرشو پایین انداخت. سرخم کردم و مظلومانه پرسیدم: مامانم؟! گریه چرا دورت بگردم؟! با بغض گفت: صورتت رو دیدی؟! لبخند محوی زدم و دو تا دستاشو گرفتم: فدای یه تار موت! -حقت نبود! نباید میخوردی! +بود فدات بشم! بود! کی فکر میکرد من هیئت برو بشم؟! به صورتم اشاره کردم و گفتم: این دلمو گرم میکنه! میدونی چرا؟! سرشو به چپ و راست تکون داد. گفتم: چون خیالم جمع میشه کسی هست که اگه کج رفتم، قلم پامو خورد کنه! کسی هست مراقبم باشه تا مبادا شرمنده‌ی امام حسین (ع) بشم! کسی هست نگرانم باشه... پس غصه نخور مامان... بخدا با اشکات آتیشم میزنی! صورتش رو پاک کرد و گفت: قربون قلب مهربونت برم علی اکبرم! آروم خدانکنه‌ای زمزمه کردم که گفت: میگم حقت نبود چون بابات رو پر کرده بودن! وگرنه بهش گفته بودم کجایی و ... اتفاقا راضی بود. می‌گفت اگر به درسات لطمه نزنه، بد نیست تو این خط ها باشی. -خب الحمدالله. خداروشکر که بابا هم راضیه! چند ثانیه نگام کرد و گفت: نمیپرسی کی پرش کرد؟! برگشتم و همینطور که سجاده‌م رو جمع میکردم، گفتم: نه فدات شم! غیبت میشه. تا با تسبیح میثم، تسبیحات حضرت زهرا (س) رو میگفتم، چیزی نگفت. اما بعد بی مقدمه گفت: شوهر خاله‌ت، آقا رضا پرش کرد... همشم تقصیر اون دوستت، چی بود اسمش؟! ... آها! معین! تقصیر اون بود! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌هفدهم - فعلا بی نام :) 📜" با شنیدن اسم معین، منع کردن مامان از غیبت پشتِ شوهر خاله‌م یادم رفت و پرسیدم: معین؟! شما اونو از کجا میشناسین؟! نفس عمیقی کشید و به جای جواب پرسید: برای چی اخراج شدی؟! اخم کمرنگی بین ابروم نشست: اون چی بافته؟! نفس سنگینی کشید و گفت: گفته داشتی دخترای دانشگاه رو به پارتی دعوت میکردی، اون رفت لوت داد که کمکت کنه، اخراجت کردن. بعدم رفتی دعوا راه انداختی و دستش رو شکستی! از شنیدن دروغی که معین گفته بود، چنان بهم فشار اومد که سرم تیر کشید و چشام برای لحظه‌ای سیاهی رفت. دستمو به سرم گرفتم که مامان با نگرانی پرسید: چیشد مامان؟! خوبی؟! سرتکون دادم: چیزی نیست! شما که حرفاشو باور نکردین؟ -من نه! بابات هم اولش باور نکرد... اما شوهر خاله‌ت اینقدر گفت و پشتت صفحه گذاشت که آخرش شد کاری که دیشب کرد! با ناراحتی آه کشیدم: ای داد بی داد! اونا از کجا حرفای معینو شنیدن؟! +دم در داشتن میومدن تو که معین سر رسید! اینقدر ناراحت و عصبانی بودم که طلبکارانه پرسیدم: مامان مشکل عمورضا با من چیه؟! چه هیزم تری بهش فروختم که جا و بی جا خرابم میکنه و حتی پشتم دروغ هم ردیف میکنه؟! چند ثانیه به چشمام نگاه کرد و بعد با تردید گفت: بخاطر... بخاطر مژگانه! باز اخمی بین ابروهام نشست: مژگان؟! چه ربطی به اون داره؟! مامان سرشو پایین انداخت و گفت: قرار بود تو و مژگان با هم ازدواج کنین... چشمام چهارتا شد... سرجام وا رفتم و با درموندگی زمزمه کردم: چیکار کردی مامان؟! مامان هول و دستپاچه گفت: نه نه... این مال قبلا بود! تو دیگه الان به مژگان نمیخوری! با دلخوری گفتم: قبلا میخوردم؟! مامان مژگان درسته دختر خالمه اما برای من همیشه عین خواهرم بوده! مامان سرشو پایین انداخت: ببخشید پسرم! خاله‌ت اینقدر دوسِت داره که دلش میخواست دامادش بشی! منم نتونستم نه بیارم! ولی هم بابای تو مخالف بود هم بابای مژگان! الانم که دیگه اصلا مژگان با اعتقاداتت کنار نمیاد! داشتم آتیش میگرفتم! هم عصبانی بودم هم ناراحت! اما چون نمیخواستم با حرفام حرمت مامان رو بشکنم و خب... نمیتونستم بمونم و سکوت کنم، از جا بلند شدم برم داخل که مامان با بغض گفت: علی اکبر... برگشتم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: بغض نکن مامان! فقط میخوام تنها باشم! بعدا حرف میزنیم! خب؟! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
اندراحوال‌ِدلت، هرچہ‌بگویے،حالِ‌من‌خوب‌ ڪند ...💕✨ ای‌مرامت‌را‌سپاس؛حال‌دلم‌راخوب‌ڪـن (: - https://harfeto.timefriend.net/16308642369454 - منتظرم رفقا! ناشناس رو خالے نذارید✋🏻❤️!
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
ـ🌻 ↵... بِڪَ‌عَرَفْتُڪَ‌وَأَنْتَ‌دَلَلْتَنِےعَلَيْڪَ وَدَعَوْتَنِےإِلَيْڪَ، - من تو را با تو شناختم!🌿 و تو مرا بر خودت راهنمایۍ ڪردۍ...✋🏻 و مرا بھ سوۍ خودت خواندۍ'💕 📞✨ ⊰「قرارگاه‌شهید‌غلامے」⊱
چہ‌زود‌محرم‌تموم‌شد ... 💔(:
چطورباورڪنم‌وقت‌وداعہ'💔؟
یعنےواقعاوقتش‌شده‌بگیم: خداحافظ‌محرم💔؟(:
|‹🌿🌼›| - همہ او را ہه یڪ دل‌بستگے خاص مےشناختند؛ آن هم حُبّ حضرت علےاڪبر؏' بود.✨💕 - هر جا ڪہ بہ نام علےاڪبر؏' مزین بود مھدێ صابرێ هم یڪ گوشہ آن مشغول بود!🌱 فرقے نداشت هیئت محلےشان باشد یا گروهان مخصوص تیپ فاطمیون!📿'🕶 - براے همین وصیتش را بعد از بسم‌اللہ با "یا علےاڪبرِ؏' لیلا" آغاز ڪرد... ✍🏻🗒 - رفتہ بود ڪہ براێ ایام فاطمیہ برگردد، همین هم شد! روز شھادت حضرت‌زهـرا"سلام‌اللہ‌علیھا" خبر شھادتش را آوردند!':)💚🕊 ✨ ⊰「قرارگاه‌شهید‌غلامے」⊱