- شھـٰادت، شوخـۍ نیست!⚠️ -
#ازقلبتچهخبر؟❤️(:
.🌸'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
هدایت شده از 【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
تا حالا بـھ ڪسۍ ڪھ داره توی دریا غرق میشـھ فکر کردین؟!
بـھ شباهت هاۍِ خودمون با اون چطور؟!
میخوام خیلـے راحت و خودمونـے صحبت کنیم دیگـھ !
چندبار تا حالا بـھ خاطر درگیرۍ با توۍ این فضایِ مجـٰازی و آدماۍمجازی نماز اول وقتمون قضـآ شده؟!!🔪🚶🏿♂
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
تا حالا بـھ ڪسۍ ڪھ داره توی دریا غرق میشـھ فکر کردین؟! بـھ شباهت هاۍِ خودمون با اون چطور؟! میخوام خ
رفقا برید این محفلشون رو بخونید✨..
به شخصه، خیلۍ تڪونم داد!🚶♂
ڪمڪ کرد یه تجدید نظر رو روندی ڪه در پیش گرفته بودم، بڪنم🌱
اخیرا تو چند تا ڪانال، برای بالا بردنِ تعدادِ اعضاۍِ قرارگاھ، ادمین تبادل ریپے شدھ بودم .
یعنے برای ڪانالشون تبادل انجام مےدادم، با بنر خودشون و ریپِ قرارگاھ🌱
انصافاً هم اعضا رو بالا برد اما ..
این محفل رو ڪه خوندم، یه لحظه برام سوال پیش اومد: هدفِ من از تاسیس قرارگاھ چے بود؟🚶♂
من از شاخ هاۍِ مجازی و .. بےاطلاعم! اصلا هم پے این نیستم ڪه بخوام به همه بفهمونم فلان جایِ معنویام! اگر هم لایو یا چیزۍ مےذارم، برای اینه ڪه حالِ بقیه رو هم خوب ڪنم، دلاشونو هوایے ڪنم ..🕊🌸
عقیدهی قبلیم رو انڪار نمےڪنم!
باید برای تبلیغ حوزهی فعالیتمون تلاش ڪنیم همونطور ڪه اگر تو دنیای واقعے هیئت یا مسجدی مےرفتیم، دستِ هر ڪی مےدیدیم رو مےگرفتیم و میاوردیمش!✋🏻✨
نباید بگیم .. نه! اعضا ڪلا برای ما مهم نیست! اگر از زیاد شدن اعضا، خوشحال و از ڪم شدنشون ناراحت شدیم، هدفمون رو گم ڪردیم!🚶♂
مگه اگه تو هیئتتون، یه جوون بیاد خوشحال نمےشین؟ یه جوون بره ناراحت نمےشین؟ (:
اینم همونه ..🌱
اما ...
انگار اولویت ها یادم رفته بود!
برای تبادلات خیلے وقت مےذاشتم در حالے ڪه گاهۍ قرارگاھ، خالے مےموند! دریغ از یڪ پست🚶♂💔!
هدف ڪمرنگ شدھ بود و داشتم به وابسته ها مےرسیدم، در حالے ڪه هسته رو شل گرفته بودم🚶♂
اصلا .. تو همون هیئت هم باید محافل جون دار و درجه یڪ، با برنامه ریزیِ دقیق و تلاش فراوون برگزار بشه ڪه وقتے پا میشے میری تبلیغ ڪنی، حرفے برای گفتن داشته باشے!🚶♂
خلاصه ڪنم، چند وقتے جاۍِ ڪیفیت و ڪمیت، در اولویت بندی ها عوض شدھ بود!💔(:
اصلا اگر ڪیفیت بالا باشه، ڪمیت خود به خود بالا میرھ! همون هایے ڪه هستن وقتے رضایت داشته باشن، دور و بریاشون رو دعوت مےڪنن🌹!
اینا رو گفتم هم برای خودم، هم برای اونایے ڪه خودشون مدیر ڪانالۍان و اینجا هم عضون✨!
شاید اون ها هم مثلِ من حواسشون نبودھ🚶♂!
به شخصه از ادمینے تموم اون ڪانال ها خارج شدم! شما هم یه دورۍ تو روند ڪارتون بزنید، شاید جایے نیاز به ترمیم داشت!❤️(:
ان شاالله از این به بعد همون زمانے ڪه برای ڪمیت مےذاشتم، برای ڪیفیت مےذارم!😌🌹
رفقام هم بیشتر میارم پاۍِ کار که پرقدرت تر از قبل، بریم سمت هدفمون✌️🏻🌸!
شما هم ڪمڪمون ڪنید🤝!
مثلا بگید ...
دوست دارید چه محافلے بذاریم؟📌
در چه موردۍ صحبت ڪنیم؟🔍
چه موضوعۍ رو تحلیلوبررسۍ کنیم؟🔗
یا ... چه شبهاتے تو ذهنتونه؟⚠️
چه سوالاتے دارید⁉️
منتظرِ نظراتتون هستیم! یاعلے✋🏻🌸🌪
+ https://abzarek.ir/service-p/msg/348691
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
یاعلے'؏✋🏻💚!
الحمدلله رفقا همیشه پایهان✌️🏻❤️!
دمِ شما گرم! ✋🏻🌹
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ادامه آنچہ در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 ( قسمت بیست و دوم به بعد ) 🌷' قسمت بیست و دوم : این دلو باید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ادامه آنچہ در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 ( قسمت بیست و دوم به بعد ) 🌷' قسمت بیست و دوم : این دلو باید
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهشتم - تنهاترینسردار! 📜"
... اِنَّ الرائِدَ لا یَکذِبُ اهلَه!
زیر لب زمزمه کردم: قطعا رائد به خانوادهی خود دروغ نمیگوید!
متوجه معنایِ جملهش شدم اما متوجه ارتباطش با حرف هایی که قرار بود بشنوم، نمیشدم. پرسیدم: یعنی چی؟
-این یک ضرب المثله.
چند صفحه جلوتر، روایت هایِ دیگه از نامهای که حضرت مسلم برای امام حسین (ع) نوشتن، هست که تو یکی از این نامه ها، به استنادِ کتاب تاریخ طبری، حضرت مسلم از این ضرب المثل استفاده کردن و گفتن:
فان الرائد لا یکذب اهله! ان جمع اهلِ الکوفه معک! فاقبل حین تقرا کتابی، والسلام علیک!
که اگر مفهومِ ضرب المثل رو در نظر بگیریم، میشه:
راهنما به کسانِ خود دروغ نمیگه! جماعتِ مردمِ کوفه، با شما هستن. وقتی که نامه منو خواندی، حرکت کن!
سوالاتِ زیادی تو سرم میچرخید. چشمامو ریز کردم و گفتم: یعنی... رائد میشه راهنما؟ به چه زبونی؟
نوچی کرد و گفت: رائد راهنما نمیشه. اینی که گفتم، مفهومِ ضرب المثل بود. رائد به کسی میگن که وقتی حرفی میزنه دروغ نمیگه! حالا میتونه راهنما یا هر کسی دیگهای باشه...
+خب... چرا رائد؟
+قدیما به کسی که اهل قبیله اونو برای پیدا کردن آب و چراگاه میفرستادن، رائد میگفتن...
بعد کم کم صداقتِ این افراد، ضرب المثل شد!
سر تکون دادم: آها! پس جریان اینه! ولی خیلی جذابه ها!
-چی؟ رائد؟
+نه! اینکه هزار و اندی سالِ قبل هم از ضرب المثل استفاده میشده! اون هم تو نامهی کسی مثل مسلم! من تا حالا نمیدونستم...
+تو کمتر منابعی در موردش گفته شده. اینکه من و حالا هم تو، ازش خبر داریم اولا لطف خدا و بعد هم زحمتِ حاج علی بوده! اینکه چنین گنجی رو به یادگار گذاشتن...
نفسِ آه مانندی کشید و گفت: چقدر جاشون خالیه...
لبخندِ تلخی زد و گفت: پسرش هم که بی مرام از آب درومد! خودش رفت پیشِ بی بی(س)، منو با یه کوه دلتنگی جا گذاشت!
چیزی نداشتم که بگم.
هیچوقت نفهمیدم چطور باید یه داغدیده رو آروم کنم؛ چه برسه به سعیدی که همزمان، هزار و یک درد رو رو دوشش تحمل میکرد.
از طرفی حاج علی، از طرفی میثم... و از اون ها سخت تر، شهادتِ محسن!
فقط سکوت رو خوب بلد بودم، پس با سکوتِ بغض آلودِ ماشین، سکوت کردم.
سعید دستی به صورتش کشید و گفت: بگذریم... گفتی تا خبردار شدنِ نعمان خوندی؟
سرتکون دادم. گفت:
نعمان که خبرِ بیعت مردم کوفه، با مسلم رو شنید، رفت بالای منبر و بیعت با مسلم رو دامن زدن به تفرقه افکنی و آشوب و فتنه جلوه داد و گفت هرکی بیعتش با مسلم رو بشکنه، در امانه!
با کسی که باهاش جنگ نداشته باشه جنگ نداره و به مال و اموال و زندگیش هجوم نمیبره.
بعد هم گفت اگر بیعتتون با یزید رو بشکنید و باهاش مخالفت کنید، با شمشیری که تو دستمه باهاتون میجنگم. و در نهایت هم معاویه رو حق و حضرت مسلم رو باطل اعلام میکنه!
چشمام چهارتا شد و بی اختیار خندیدم: چی چی؟ کی حقه؟ احیانا قبلِ سخنرانی چیزی نزده بود؟
نیم نگاهی بهم کرد و خندید: نمیدونم... تو تاریخ که چیزی گفته نشده! البته که از صحبت هاش خِیری هم ندید!
+چطور؟
-بعدِ سخنرانیِ مضحکش، یه نفر به اسمِ عبدالله بن مسلم، پسر سعید حضرمی از هم پیمان های بنی امیه از وسط جمع بلند میشه و میگه:
این وضعیت رو جز ستمگری اصلاح نمیکنه! این کاری که تو میخوای با دشمنات بکنی روشِ ناتوان هاست!
تعجب کردم: اینکه گفت با شمشیر میکشمتون شیوهی ناتوان هاست؟
ابرو بالا داد و گفت: برای قومی که به سرِ شیش ماهه رحم نمیکنن، آره! ناتوانیه!
بغض گلومو گرفت. یادِ روضهی حضرت علی اصغر (ع) آتیشم میزد.
سعید نفسِ سنگینی کشید و ادامه داد:
همین عبدالله بن مسلم بلافاصله برای یزید نامه نوشت و از بیعت کردنِ مردم کوفه و ناتوانی نعمان تو حکمرانی به یزید خبر داد و ازش خواست کسی رو برای خلافت به کوفه بفرسته که بتونه با دشمنایِ یزید، مثلِ خودِ یزید رفتار کنه!
بعد از عبدالله دو نفر دیگه که یکیشون عمر بود هم برای یزید نامه ای با همین محتوا نوشتن.
+یکی فرستاد دیگه! باز اون دو تا برای چی فرستادن؟
-فکر میکردن اگر خبر بیعت و ناتوانی نعمان رو به یزید برسونن، یزید میگه به به چه چه، فلانی چه وفاداره و زرنگه!
بذار برای خلافتِ کوفه انتخابش کنم!
پوزخندی روی لبم نشست: نکرد! نه؟
-نه! عمر همیشه خیال خلافت تو سرش داشت و در نهایت، این آرزو رو به گور برد!
حس خوبی بهم دست داده بود. پرسیدم: کی خلیفه شد؟
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهشتم - تنهاترینسردار! 📜"
-جریان داره! وقتی نامه ها، به دست یزید رسید، غلامش، سرجون رو صدا زد تا ازش مشورت بگیره.
چشام گرد شد: از غلامش؟ احیانا این میمون باز، وزیر و مشاور نداشته؟
-داشته اما این غلام مثل همهی غلاما نبوده. سرجون هم غلامِ یزید بود هم پدرش. علاوه بر اون کاتبِ جفتشون هم بوده. پدرش هم تو همین دم و دستگاه بود.
+آها.. پس خرش خیلی برو داشته!
سعید از طرز حرف زدنم به خنده افتاد: آره حسابی! سرجون هم زرنگی میکنه و میگه اگر معاویه زنده بود، حرفش رو میپذیرفتی؟
جواب یزید هم که مشخصه.
بعد سرجون رفت و یکی از نامه های معاویه رو آورد و گفت که معاویه تو اون نامه عبیدالله بن زیاد رو برای خلافتِ کوفه منصوب کرده اما چون مُرد، حکمتش دست نخورده موند و اجرا نشد.
یزید هم که میدونست کل قومِ عبیدالله به وحشی گری و سرکوبِ اتفاقاتی مثل اتفاقی که تو کوفه افتاده بود به وحشیانه ترین روش های ممکن مشهورن، پیشنهاد سرجون رو قبول کرد و حکمِ خلافت رو برای ابن زیاد فرستاد!
تو حکم هم نوشت که دنبال مسلم بگرد و وقتی پیداش کردی ازش بیعت بگیر! اگر بیعت نکرد، بکشش!
+حالا میفهمم چرا به نعمان میگفت ناتوان! مرتیکه وحشی!
سعید بلند بلند خندید و گفت: دلت پره ها!
شانه بالا دادم: راست میگم والا!
سرتکون داد و از ادامه قضیه گفت: ابن زیاد، بصره رو که اون زمان حاکمش بود به برادرش سپرد و خودش سمت کوفه راه افتاد.
چون شنیده بود که حضرت مسلم برای امام حسین(ع) از مردم بیعت گرفته و مردم مشتاقِ حضور امام حسین(ع) هستن، شبیه امام حسین(ع) لباس پوشید و وارد شهر شد تا از صحتِ خبری که شنیده مطمئن بشه.
کشیده شدنِ ذهنم سمتِ پشتِ بوم و اون خاطرات تکرار نشدنی، دست خودم نبود. با بغض گفتم: شالِ سبز و عمامهی مشکی؟
سعید نگاهی بهم کرد و پرسید: چطور؟
اشکی که از گوشهی چشمم چکید رو پاک کردم و گفتم: امام زمان (عج) هم همینطوری لباس پوشیده بودن!
سعید نگاهشو ازم گرفت و چیزی نگفت.
تو سکوتِ ماشین، میشد صدایِ قورت دادنِ بغضش و لرزش نفس هاش رو شنید.
نمیخواستم بخاطرِ حسرتِ چیزی که ندیده غصه بخوره. صورتم رو پاک کردم و گفتم:
سعید! اگه قول بدی همهی روایت عشق رو برام بگی، منم از امام زمان (عج) بیشتر برات میگم.
لبخندی زد و گفت: قول!
از اشتیاقش تو صداش، لبخندی رو صورتم نشست: منم قول!
بینیش رو بالا کشید و اشکاش رو پاک کرد: خب... کجا بودیم؟
+ابن زیاد وارد کوفه شد...
-آها آره! ابن زیاد با همون ظاهر وارد کوفه شد و اشتیاقِ مردم رو بیشتر از چیزی که شنیده بود، دید! مردم دورش رو گرفته بودن و با خوشحالی خوشامد میگفتن.
صدایِ مرحبا بک یا رسول الله، قدمت خیر مقدم، تموم شهر رو گرفته بود.
مسلم بن عروه که از یارانش بود، وقتی این رفتار مردم رو دید، گفت: کنار برید! این، امیر عبیدالله بن زیاد است!
نتونستم جلوی خندم رو بگیرم: تا جایی که من میدونم، به چوب و درخت و وزغ میگن «این»! خوبه خودشونم میدونستن خلیفهشون وزغی بیش نیست!
صدایِ خندهی سعید بلند شد و تاییدم کرد. گفت:
آره... تازه وقتی مردم فهمیدن این، کیه؛ همه رفتن. جوری که وقتی ابن زیاد برگشت پشت سرش رو نگاه کرد، جز چند تا مرد کسی رو ندید!
+هههه! دماغ سوخته خریداریم!
-سوخت! بدم سوخت! اینقدر که مستقیم رفت تو مسجد جامع و بالای منبر و تا میتونست برای مردم خط و نشون کشید و مخالفانش رو به مرگ و غارت تهدید کرد! مردم رو بخاطر دوست داشتن امام حسین (ع) سرزنش کرد و سرانِ قبایل رو توبیخ کرد!
+نه من فهمیدم! این بدبخت حسودیش شده بود!
-اینم حرفیه... بعد تازه ته حرفاش گفت حرفای منو به این مردِ هاشمی برسونید تا از من بترسد!
زدم زیر خنده: ترس؟ از این؟ اعتماد به نفسش سقفِ کاخشو سوراخ نکرد احیانا؟
خندید و داستان رو ادامه داد: ابن زیاد هم بیکار ننشست و برای پیدا کردن مسلم نقشه کشید.
صبح روز بعد، سران قبایل رو جمع کرد و تا میتونست به اونها سخت گرفت و با کوبندگی جولان داد و تا میتوست پرحرفی کرد! همونجا هم گروهی از کوفیان رو گرفت و کشت!
جا خوردم: چیشد؟ کشت؟
سرتکون داد: کشتن برای اونها جزئی از روزشون بود! اگه نمیکشتن صبحشون شب نمیشد!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷