⇠#داداشحسین🌿ˢᵗᵒʳʸ'
- خوشا بہ حالت اۍ شھیــد❤️!
ڪه همسایہۍ دیوار بہ دیوار🔗
مھربانۍ بۍپایان خدا هستۍ🌱
⇢‹قرارگاهرفاقت›
⇢ ‹🌱🍋›
"حُبُّ الـدُّنیا یُفسِـدُ العَقݪَ وَ یُصِـمُّ القَلبَ
عَن سَماع الحِڪمَھِ وَیوجِبُ اَلیمَ العِقـابِ"
دلبستگۍبـہدنیـا،عقݪرافـاسـدمۍڪند🚶🏻♂
قلبࢪاازشنیدݩحڪمتناتـوانمۍسازد 💔
وباعثعـذاب دردناڪمێشود 🕳
#غررالحڪم🌿
⇢ ‹قرارگاهرفاقت›
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
⇢ ‹🌹🕊› همہعالمشدهڪنعانزِفراقِرخدوست ! یوسفگمگشتہۍاینهمہیعقوب ... کجاست💔؟ #اللهُمَعَجّ
- بۍ تماشاۍ تو ...
با این همہ غم ها چہ ڪنم💔؟!
#امام_زمان'عج💚
#اَیْنَصٰاحِبُنـٰا🕊؟
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- بۍ تماشاۍ تو ... با این همہ غم ها چہ ڪنم💔؟! #امام_زمان'عج💚 #اَیْنَصٰاحِبُنـٰا🕊؟
↻میگمـا رفیق ...!
امشب چقـدر بہ فڪر امام زمانت بودۍ؟
حواست بود آقامون امروز هم نبودن؟💔
#شبتونامامزمانۍ✨🌸!
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
‹بِسمرَبِّمولاناٰ،صاحِبألزَمان'؏ـج🌹🌿›
⇢ ‹🌿🌹›
"خداۍ من ... ✨
چـہ دارد آنڪه تـو را نـدارد؟ 🚶🏻♂
و چہ ندارد آنڪه تو را دارد؟ 🌱"
- قسمتےازدعاۍامامحسین(؏ـلیہالسلام)
درروزعرفھ🌸
#ازعبدڪالعاشق📞✨
⇢ ‹قرارگاهرفاقت›
⇢ ‹💫🍁›
"أَنَّ اللّھَ يحَُولُ بَينَْ الْمَرْءِ وَ قَلْبِہ"
خداوندميانانسانوقلباوحايلمۍشود💕!
- خدایــٰا'❤️
نگذارچیزهایۍڪهدوستندارۍ،
بہقلبمنبرسـد ...
منحواسمنیست🚶🏻♂،
خودتمراقبقلبمباش'💚
#منــٰاجــٰاٺ🍃!
⇢ ‹قرارگاهرفاقت›
بہ قول علامہحسن زادھ✨:
خـدایا از توبـه هام توبـه💔!
⇢ ‹قرارگاهرفاقت›
یادت باشہ ...⚠️
تا خودتو درست نڪنۍ ،
نمۍتونۍ بقیہ رو درست ڪنۍ✋🏻!
#خیلۍتڪونمداد🚶♂!
⇢ ‹قرارگاهرفاقت›
شور - بسم الله آی همه نوکرا_۲۰۲۱_۱۰_۲۸_۱۵_۲۶_۳۳_۱۹۵.mp3
2.19M
بسم الله آی همہۍ نوڪرا ✋🏻❤️!
هـر ڪه دارد هوس ڪربوبلا ...،
بسم الله🕊🌸!
#شب_جمعه✨!
⇢ ‹قرارگاهرفاقت›
⇢ ‹🌼🌻›
- السلام اۍ شاھ خراسـٰان ✋🏻💕
من بہ عشق تو تا آسمـٰان هشتم رفتم✨!
⇠08:00 #یارضـٰاعلیہالسلام'🌹
⇢ ‹قرارگاهرفاقت›
دیگر عادت ڪردهام
گر شبِ جمعہ رسد ،
یادت نڪنم میمیرم :)💔!
#شب_جمعه🕊✨!
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
میگما ...
فردا جمعہست✨!
چے میشہ این شبِ جمعہ ،
آخرین شبِ جمعہای باشہ ڪہ
بدون امام زمانمون گذشت ؟ ❤️(:
#تعجیلدرفرجصلوات💚!
مثل هر شبِ جمعہ ،
امشبم وقت دعاۍ ڪمیل ،
تا بگویم : فَڪَیفَ اَصبِرُ عَلۍٰ فِرٰاقِڪ؟
یاد ڪربلا دلم را مۍشڪند :)💔!
البتہ ...
خوب است✨!
خوب است این دلِ سنگ شدھ
هنوزهم بهانہاۍ براۍ شکستن دارد!💔(:
خوب است !
قطرهاۍ اشڪ بریزم ، خوب است✨!
آخر شنیدهام ڪه گفتہاند :
راه شھادت ، اشڪه🕊🌷!
خوب است✨!
گریہ ڪنم هوایۍ مۍشوم !
بھانہی هوایۍ شدنم شما باشید ،
خیلۍ خوب است❤️(:
خوب است✨!
دلم هوایۍ بشود ، تا ڪربلا مےآید🕊!
#شب_جمعه ڪربلا بیاید ، خوب است❤️!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- آنچه در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 (قسمت های اول تا بیست و دوم ) 🌷' #قسمت_اول : شاید مقدمه💕↓ https://e
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستم - هنوز نہ! 📜"
شبِ سوم، حسینیه از همیشه شلوغ تر بود.
از سر خیابون تا آخرین کوچهی ماشین رویِ منتهی به حسینیه پر از ماشین بود که نه فقط تو جا پارک های مشخص شده، که هر جا به اندازه ماشینشون آسفالت خالی دیده بودن پارک کرده بودن!
کم از دیدن اونهمه ماشین پارک شده که همشون سمت حسینیه میرفتن شوکه بودم، دیدن ترافیکی که از سرخیابون شروع میشد و تا نزدیکای میدون ادامه داشت هم اضافه شد!
وقتی می دیدم سرنشینای ماشین ها، همینکه یکی از خادم های حسینیه رو میدیدن صداش میکردن و از زمان شروع مراسم میپرسیدن و از ترافیک گله و از نرسیدنشون ابراز نگرانی میکردن، مغزم سوت می کشید!
برگشتم از سعید بپرسم مگه امشب تو حسینیه چه خبره که اینهمه آدم اومدن که دیدم داره میخنده!
اخمی کردم و گفتم: دقیقا به چی میخندی؟
یه نگاهی بهم کرد و بلند تر از قبل خندید. گفتم: اینکه پام شکست بس کلاچ و ترمز گرفتم خنده داره؟
اومد چیزی بگه که صدای بوق پشت سریمون بلند شد. ترافیک جریان گرفته بود.
با عصبانیت همینطور که دنده رو عوض میکردم، زیر لب یه نفس غر میزدم!
سعید که تونست جلوی خندهش رو بگیره گفت: داداش دستی رو بکش بذار ما هم سوار شیم! یه نفس غر میزنی سر درد نمیشی؟
چش غره ای رفتم که گفت: خب حالا نخور منو! باور کن اگر خودتم قیافتو میدیدی از خنده کف آسفالت بودی!
بی اختیار نگاهم رفت سمت آینهی ماشین: چمه مگه؟
-الان چیزیت نیست! ولی وقتی پیچیدیم تو خیابون همچین با دهن باز دور و برت رو نگاه میکردی یکی نمیدونست فکر میکرد یه بیست سالی خارج بودی تازه برگشتی ایران!
+اینو وقتی میگن که اوضاع عادی باشه!
با دستم به خیابون اشاره کردم و گفتم: تو اینجا چیز عادی ای میبینی؟
یه نگا به خیابون کرد و سرتکون داد: اوهوم...
برگشت سمتم: تو چیز غیرعادی ای میبینی؟
چشام گرد شد: گرفتی منو؟ اینهمه ماشین پارک شده! اینقدر ماشین زیاده ترافیک قفل شده! همه شون هم که دارن میرن حسینیه! این غیرعادی نیست؟
خیلی خونسرد گفت: نوچ!
سعی کردم بیشتر ازین از کوره در نرم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: میشه بفرمایید تعریف جنابعالی از غیرعادی بودن چیه؟
-اوهوم... غیرعادی بودن یعنی شبِ سوم محرم، شبِ سه سالهی آقا امام حسین (ع)، نیم ساعت مونده به شروع مراسم، بتونی راحت به حسینیه برسی!
چند ثانیه مکث کردم و بعد پرسیدم: نمیفهمم! فرقش با شبای دیگه چیه؟
به جای جواب، پرسید: رقیه رو چقدر دوست داری؟
-دخترِ مهدی؟
+آره!
-خب... خیلی!
+این خیلی یعنی چقدر؟
نوچی کردم و گفتم: میشه بگی ربط حرفات به سوال من چیه؟
+اونم میگم! تو اول جوابمو بده...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خب... درسته بهم میگه داداشی ولی... از بس وقتی بغلم بود، مهمونای حسینیه منو با باباش اشتباه گرفتم، حس میکنم اگر دختر داشتم، اندازه رقیه دوستش داشتم...
لبخندی زد با لحن مهربونی گفت: ایشالا به زودی دختردار میشی!
نمیدونم چرا اما با خجالت سرمو پایین انداختم... گفت: اگه یه روز یکی بزنه تو گوشم، چقدر ناراحت میشی؟
بی اختیار اخم کردم و با تندی گفتم: غلط کرده!
خندید اما خیلی طول نکشید که لبخند از لبش رفت و پرسید: حالا اگر تو گوش رقیه بزنن، چقدر ناراحت میشی؟
از تصور حرفی که سعید زده بود، بغض گلومو گرفت.
با چشمایی که کم کم پر از اشک میشد، نگاش کردم و پرسیدم: مگه دختر بچه زدن داره؟ به چه گناهی؟
با لبخند تلخی تو چشمام نگاه کرد و گفت: امشب شب دختر سه سالهایه که به صورتش سیلی زدن💔!
بدون اینکه پلک بزنه، قطره اشکی از گوشهی چشمش پایین افتاد.
گفت: این مردمی که میبینی، اون روز نبودن که قلم کنن دستی رو که رو دختر ارباب بلند شد... اما امروز که هستن!
اومدن پای روضهت گریه کنن، با اشکاشون دل آقامونو آروم کنن... میخوان بگن امام حسین!
اگه اون روز سرباز نداشتی، امروز نوکر داری!
اومدن بگن اون روز نبودیم، گوشواره به غارت رفت؛ امروز شده جون میدیدم، گوشوارهی طفل معصوم، نه!
نگاه ازم گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت: اگه میبنی امروز بهترین جوونای مملکت میرن سوریه برای جنگ، برای اینه که نذارن دوباره به خواهر و دختر ارباب اهانت بشه!
نذارن خطی به کاشی های حرم بیوفته!
اینکه امروز اینهمه مدافع حرم داریم، صدقه سر همین روضه هاست...
همین اشکا که با اسم بی بی رها میشن!
مکثی کرد و گفت: همین حالی که تو الان داری...
میدونستم از گفتن جمله آخرش منظور خاصی داره اما نه خودش گفت، نه من فهمیدم!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامہقسمتبیستم - هنوز نہ! 📜"
هر دو ساکت بودیم. آروم نمیشدم!
هر بار اشکامو پاک میکردم، فقط با فکر کردن به اینکه صورت رقیه چقدر کوچیکه و زور مردای سپاه یزید چقدر زیاد، بغضم بدتر از قبل میشکست.
-علی اکبر؟
بینیمو بالا کشیدم و صدامو صاف کردم: جانم؟
-تا حسینیه خیلی نمونده. پیاده شو برو که یه وقت دیر نرسی. این ترافیکی که من میبینم باز بشو نیست!
+تو چی؟
-من راه در رو رو بلدم. میزنم از کوچه های پشتی میام.
سرتکون دادم و پیاده شدم. سعید جای من نشست و آروم آروم دنده عقب گرفت.
چشم ازش گرفتم و دستامو تو جیبام فرو کردم.
کاری با جنگ و خون و خونریزیش ندارم!
فقط کاش یه نفر پیدا بشه، بهم بگه چی میشه که یه نفر دست رو بچهای بلند میکنه که قدش تا زانوی آدمم نمیشه! اصلا چجوری زد؟
نکنه نشست رو زمین؟
سوالا تو ذهنم میچرخیدن اما حتی جرات فکر کردن بهشون رو هم نداشتم!
قلبم زیر اینهمه غصه دووم نمیاورد!
همنیکه وارد کوچه شدم، یه نفر محکم بهم خورد و من برای اینکه نیوفتم چندقدمی عقب رفتم.
همنیطور که میخندید، برگشت سمتم و گفت: آقا شرمنده! از عمد نبود حلال کن!
هنوز فرصت نکرده بودم جوابی بدم که هفت هشت تا از بچه های حسینیه با سر و وضع خیس و آب کشیده نزدیک شدن.
همونکه بهم خورده بود، با صدای بلند "یا صاحب وحشتی" گفت و دویید پشت من: جونِ داداش یه کمکی به ما بده! من بیوفتم دست اینا زنده نمی مونم!
از نوع حرف زدنش خوشم اومد. با اینکه اولین بار بود میدیدمش، اما میتونستم حدس بزنم که از رفقای سعید و مهدیه!
فقط اونان که نسبت به غریبه هم محبت دارن و بعد اولین سلام، داداش همه میشن!
خندیدم و چرخیدم سمتش: جون داداش؟ کدوم داداش؟
خیلی جدی گفت: پسر کوچیکهی ننه صغری! داداش ممد بی کله!
نگاهی به چشای گرد شدهم کرد و گفت: تو باغ نیستیا! خودمو میگم!
زدم زیر خنده: آها اوکی! بـ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که طاها صداشو بلند کرد و گفت: قایم شدن فایده نداره! تا کی میخوای در بری؟ مرد باش پای کاری که کردی وایسا!
همین که ترجیح میدم جون داداش صداش کنم، گفت: خب من اگه پا کارم وایسم که جفت پاهامو قلم میکنین!
سینا که از لباسش آب میچکید جلوتر اومد. گفت: ایمان یا با زبون خوش میای جلو پتو رو میگیری میندازی سرت یا میایم به زور میندازیم سرت!
کاوه سر جملهی طاها رو گرفت و گفت: فقط حواست باشه اگر خودت تسلیم نشی یه جور جشن پتویی میگیرم برات که تا سه روز نتونی از جا پاشیا!
بی اختیار خندیدم و گفتم: این مغول بازیا چیه درمیارین؟ چه خبرتونه بابا؟
همشون همزمان شروع کردن به حرف زدن و غرغر کردن.
جون داداش زیر گوشم گفت: کار نداشته باش! حق دارن! گفتن شیر شیلنگ رو باز کنم دیگو پر کنن، زدم شیلنگو کندم همشونو سیل برد!
... و زد زیر خنده!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامہقسمتبیستم - هنوز
[رفقـا نظرتون درمورد"ایمان"چیہ🕶✌️🏻؟]
حالاحالاها با این آقاایمان کار داریم ما😄!
- منتظرما 👇🏻🌸🌿!¡
- https://harfeto.timefriend.net/16354397194354