قول و قراری گذاشت و راهۍِ مقصدی شد که به گواهِ دلش، نقطهی وصال مقصود بود❤️(:
حاجتش صدایِ بلندی شد و در فراز و نشیبِ وجودش پژواک شد :
خدایا ؛ من مےخوام آقام رو ، امام زمانم رو ، بابام رو ببینم ! ❤️(:
و .. پتکِ سرزنش بود که لحظهای صدبار بر سرِ دلش کوبیده مےشد و صدایے ڪه خطایِ دعایش را در گوشش فریاد مےزد !
با خود گفت :
بار ها وقتِ سلام، نامتان را بردم و زمزمه کردم
آقایِ من ! اگر دیدمتان و نشناختمتان، سلام علیڪم💕!
لبخندِ تلخے به رطبے ڪه خود خوردھ بود در حالے که چند باری دیگران را از آن منع کرده بود زد و رو به گنبد، با چشمے اشڪی گفت :
ممنون ڪه حاجتم رو دادید❤️(:
و سلامِ آخر را داد و رفت ..
اما همچنان، صدایے در گوشش فریاد مےزد :
دعا ڪردی ببینے اما نگفتے ببینم و بشناسم و سلامے کنم و .. ! حاجتے که نصفه و نیمه خواسته بودیاش را گرفتے .. دیدی ! ولے نشناختے💔(: