✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامهقسمتبیستوششم - حَسبـٖیَ الله! 📜"
بعدِ سه هفته، شب بود و تنها بودم. سعید و ایمان، بعدِ تماسِ حاج باقر، بهم ریخته و آشفته از اتاق بیرون رفتن اما ... دلِ من آروم بود!
صدایِ چیک چیکِ قطراتِ سِرُم و صدایِ موسیقیِ هماهنگِ جیرجیرک ها، بهترین بهانه برای شکستنِ سکوت بود!
نیمه های شب بود. دم دمای اذانِ صبح!
اما عطشِ دیدن، خواب رو از چشمام برده بود و چوب کبریتِ اشتیاق رو بین پلک های خواب آلودم گذاشته بود.
خسته بودم اما دیدن، هنوز حتی ته دلم رو هم نگرفته بود، چه رسد به اینکه سیرم کنه...
چشم چرخوندم که نگاهم به دفتر و خودکار سعید افتاد. چقدر دلتنگ نوشتن بودم!
دست بردم و دفتر و خودکارِ سعید رو برداشتم.
چشمم به قرآنش افتاد! لبخندی روی لبم نشست.
دفتر و خودکار رو روی پاهام گذاشتم و قرآن رو برداشتم. بوسیدمش. لایِ صفحهش رو باز کردم و تموم وجودم رو از عطرِ گلِ محمدیِ خشک شده، پر کردم!
قرآن رو کنارم گذاشتم و خودکار رو برداشتم.
نوشتن با دستِ چپ، برای منِ دست راست، خیلی سخت بود اما دلتنگ تر از اون بودم که بتونم سختی رو به دلم بفهمونم!
درِ خودکار رو باز کردم و روی کاغذ نوشتم:
بسم الله النور!
اشک، کاغذِ رو به روم رو خیس و دید من رو تار کرد! من حتی دلم برایِ تار شدن چشمام از اشک هم تنگ شده بود! (:
دیدنِ کلمات سخت بود!
دست دراز کردم و عینکی که بعدِ آسیب دیدنِ بیناییم، یارِ چشمام شده بود اما هنوز به همیشه بودنش عادت نکرده بودم رو برداشتم و روی چشمام گذاشتم.
حالا بهتر میدیدم: بسم الله النور!
خطِ قشنگی نداشت دستِ چپم اما برای منی که سه هفته تاریکی میدیدم، بدخطی هم قشنگ بود!
خودکار رو بین انگشتام جا به جا کردم و نوکش رو روی کاغذ به رقص درآوردم:
بندگانِ عرب زبانت، وقتی لطفی از یکدیگر میبینند، میگویند: شکراً!
حال من نمیدانم! اگر شکر را برایِ سپاس بندگانت میگویند؛ چون تو، یگانه معبودی که جریانِ نامت بر دلم حاجتم را روا ساخت را چه بگویم؟
چون تو، هو الاحدی که ادعونیِ آیاتِ قرآنت را، در زبانِ دلم هم معنا ساختی تا استجب لکم را نشانم دهی، را چه بگویم؟
چون تو، هو الصمدی که صدایِ الله گفتنم را نخواستی و به ذکرِ یک بارِ دلم برای بذل محبتت بسنده کردی، را چه بگویم؟
دمی بیا و خود، به الفبایم ساختِ حمدت را آموزش بده!
راستی! من از کِی شاعر شدم جانا؟
تو می دانی! چون تو بودی که از عشق، جنون یادم دادی! (:
بیشتر از این پرحرفی رو درست نمیدونستم!
باید ساکت میشستم تا حالا، هو النور بگه و من آب شدن کیلو کیلو قند تو دلم رو شاهد باشم!
قرآن رو باز برداشتم و باز بوسیدم!
سورهی هدیهی دوباره خدا به چشمام، "نور" رو باز کردم و پای حرفایِ هوالمحبوب نشستم:
اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ کَأَنَّهَا کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَکَةٍ زَیْتُونِةٍ لَّا شَرْقِیَّةٍ وَلَا غَرْبِیَّةٍ یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌ عَلَی نُورٍ یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَن یَشَاءُ وَیَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ !
- خدا نور پدید آورندهی آسمان ها و زمین است.
نور هدایت و معرفت الهی همانند چراغ روی طاقچه است:
روی آن شیشه براقی است و شیشه چراغ چنان می درخشد که انگار ستاره ای تابان است.
سوخت چراغ هم روغن زلال زیتون است.
برگرفته از درخت بابرکتی که وسط باغ کاشته اند و آفتاب از هر طرف به آن می تابد.
این روغن به قدری صاف است که بدون آتش گرفتن هم روشنی می دهد.
بله، نور چنین چراغی صدچندان است!
خدا هر که را شایسته بداند، با این نور به مقصد می رساند.
خدا برای مردم این نکته ها را می آورد و او هر چیزی را میداند.
قرآن رو بستم.
حالا، رو در و دیوار و آسمون، حتی روی روشنایی ماه هم میدیدم:
نورٌ عَلَی نُور ! یَهْدِی اللَّه لِنُورِهِ مَن یَشَاءُ ...✨
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - او ..! 📜"
قلم دست گرفته بودم و روی صفحه های دفتر سعید، خط خطی میکردم. می نوشتم اما با دستِ چپ، بیشتر شبیه به نقاشی های کودکانه بود.
رابیشتر از قبل به نوشتن علاقه نشون میدادم.
شاید اتاقی که دلم رو برای ننوشتن در اون حبس کرده بودند، کوچیک تر بود و دلم برای قلم دست گرفتن و نوشتن، بیشتر تنگ شده بود!
در با شتاب باز شده و سرم رو از روی برگه بلند کرد.
سعید بود که با لبخند دندون نمایی، وارد اتاق شد و می شنگید: به سلاااام! احوالِ داداشم چطوره؟
از انرژیِ صداش، بی اختیار خندیدم و جوابش رو دادم.
با چشم و ابرو به دفترش اشاره کرد و گفت: چی مینویسی؟
با لبخند نگاهی به نوشته هام، که فقط خودم میتونستم بخونمشون انداختم.
تا خواستم جوابش رو بدم، در باز شد و اینبار ایمان داخل شد.
نگاهم سمتِ کیسه ای که تو دستش بود و به نظر لباس هایِ من رو توش ریخته بود افتاد.
به جای سلام و علیک، پرسیدم: اینا چیه؟
ایمان خیلی جدی نگاهی به پلاستیک انداخت و گفت: معلوم نیست؟ موزه دیگه! خریدم بخوری قوت بگیری!
صدای خندههامون بلند شد و این یعنی حرفش بانمک بوده اما من و سعید همزمان گفتیم: بی نمک!
ایمان هم که متوجه تناقض بین رفتار و حرفمون شده بود، شانه بالا انداخت و گفت: خدا شفاتون بده!
کنجکاوی به خنده هام چیره شد.
حدس هایی میزدم اما اطمینان بهش، کارِ ساده ای نبود! اون هم برای منی که یک ماه، تو این چهار دیواری بودم!
خندم رو خوردم و پرسیدم: نه جدی! این لباسا برا چیه؟
سعید نگاهی به ایمان انداخت: میگی؟
ایمان کیسه رو کنارِ من گذاشت: با کمالِ میل!
-پس از اولِ قصه شروع کن!
+حله!
نفسی گرفت و خیره به چشمای مشتاق من، نمک ریخت: خب... یکی بود، یکی نبود! زیر گنبد کبود، غیر از خدا هیچکس نبود!
سعید با خنده گفت: نه دیگه اینقدر از اول!
ایمان اخمی کرد و گفت: وسط قصه حرف نزن بچه! عه!
از قیافه سعید، معلوم بود به زور جلوی خندیدنش رو گرفته و ساکت مونده! مثل من!
-میگفتم... یه علی اکبری بود که خیلی بچه خوبی بود!
علی اکبر قصه ما، یه روز بعدِ تک خوری کردن و تنها تنها از پشت بوم و مهمونش فیض بردن، میدوئه میره تو کوچه پشتیِ هیئت!
تا خواستم بگم: من خودمم دیر متوجه شدم میزبان چه مهمان عزیزی شدم؛ سعید با لبخند آروم گفت: شوخی می کنه!
-علی اکبر یکم شیطون بود!
حواسش نبود نباید وسطِ کوچه وایسه حتی اگر اون کوچه بن بست باشه!
این وسط یه نامرد از حواس پرتیش استفاده میکنه و علی اکبر رو که فکر میکنه ما نفهمیدیم تصادف عمدی بوده و نمیدونه مقصرش بعد یه فصل کتک خوردن افتاده تو هلفدونی، رو پرت کرد رو هوا و ... چشمتون روز بد نبینه، آش و لاشش میکنه!
دهنم باز مونده بود.
نمیدونستم حرفای ایمان جدی بود یا شوخی!
حتی نمیدونستم از شنیدنش خوشحالم یا ناراحت! گیجِ گیج بودم!
رو به سعید پرسیدم: این چی میگه؟
سعید خندید و گفت: هیچی بهش توجه نکن، خودش از رو میره!
ایمان بازوی سعید رو هل داد و طلبکارانه گفت: هوی! پررو خودتی!
سعید بلند بلند خندید و ایمان رو به من گفت: داستانای من عینِ حقیقته بچه جون!
-یعنی چی؟ الان یعنی معین رو گرفتین؟
با افتخار و غرور سرتکون داد و گفت: اونم جریانش مفصله! فقط در همین حد بدون که سعید خیلی خاطرت رو میخواد!
سعید لگدی به ساق پای ایمان زد و چشم غره ای بهش رفت که یعنی : نگو !
ایمان با آخ و نال گفت: پات نشکنه! اصلا حالا که اینطور شد همه چیو میگم!
رو کرد به من و گفت: اون شب که اومد برا منت کشی و تو کلی سرش غر زدی، بعد اینکه خوابیدی پاشد اومد اداره و با رفقاش تو نیروی انتظامی ارتباط گرفت و به صبح نرسیده فهمید کار کی بوده.
بعدم راس ساعت شیش صبح، خودش و چند تا مامور پاشدن رفتن درِ خونهی معین!
همین که معین در رو باز میکنه، سعید یقهشو میگیره و همونجا بازجویی رو شروع میکنه!
اونم که فکر نمیکرد سعید ربطی به پلیس و این حرفا داشته باشه، با پررویی تمام گفت کار خوبی کرده و حقت بوده!
هیچی دیگه سعید هم آتیشی میشه، میزنه سر و صورتِ اون بدبخت رو خونین و مالین میکنه!
خندید و گفت: یعنی اگر پلیسا نمیومدن معین رو از زیر دست و پای سعید بیرون بکشن، الان چند تا اتاق اونور تر افتاده بود!
نگاهِ افتخار آمیزی به سعید کرد و گفت: همینشو دوست دارم! با غیرته! دمش گرم!
خوب حالشو گرفت! سزای هر کی که با رفیق سعید اینکارا رو کنه، همینه!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - او ..! 📜"
نمیدونستم از ذوق چی بگم، دهن باز کردم تا هر طور میتونم خوشحالیمو ابراز کنم و ممنونش باشم که دستمو گرفت و گفت:
وظیفهم بود داداشم! حالا اون قسمت کتک کاریش شاید خیلی جالب نبود ولی وقتی اون شب که رو زمین دیدمت یادم میومد، خون جلو چشمامو میگرفت!
مکثی کرد و با لحنی که پر از التماس بود گفت: تو فقط خوب شو! همین برام بسه!
غرقِ محبت برادرانهش، درگیر با بغضم بودم که ایمان همه چی رو بهم زد!
شروع کرد با دهنش صدایِ آهنگ هندی درآوردن و الکی دستشو به چشماش کشید، انگار که داره اشکشو پاک میکنه:
آه! قلبم از این همه احساس فشرده شد!
آه ای ابر های بارانی! بر من ببارید و نگذارید کسی اشکِ احساسم را ببیند!
از اداهاش بغضم یادم رفت و به خنده که هیج، به قهقمه افتادم.
سعید هم دولا شده بود و دستش رو به دلش گرفته بود و میخندید!
-خب دیگه! شوخی و خنده بسه! ساکت شین میخوام داستان بگم!
دستامو دو طرف لپم گذاشتم تا بتونم جلوی خندم رو بگیرم.
ایمان که سکوتمون رو دید، گفت:
علی اکبر قصه ی ما یه هفته بین آسمونیا خوش گذروند و بعد برگشت به زمین!
یک ماه بعد یهو یه اتفاق خاص افتاد!
قدم هاش رو سمت سعید برداشت و شمرده شمره گفت: دوباره یکی بود یکی نبود! زیر همون گنبدِ کبود داستانِ قبل، غیر خدا هیچکس نبود.
قبل ازینکه داستانش رو شروع کنه، دستش رو رو دهنِ سعید گذاشت.
من تعجب کردم اما سعید عین خیالش نبود!
سرش رو پایین انداخت و گوشهی کاپشنش رو بین انگشتاش به بازی گرفت.
-یه آقاسعیدی بود که خیلی بچهی گلی بود!
از وقتی که راوی داستان کنارش بوده، جز رفاقت و مرام و معرفت، چیز دیگه ای از سعید دیده نشده! البته... نمیشه انکار کرد که اگر عصبانی بشه، دیگه نمیشه جلوشو گرفت.
نگاهی به سعید انداختم. شونه هاش تکون میخورد و بی صدا می خندید.
-این آقا سعیدِ ما همه جوره دمش گرم بود! جدا از اخلاق و رفتار، هوشش هم نظیر نداشت.
سعید دست ایمان رو گرفت تا از رویِ دهنش برداره اما ایمان رو دستِ سعید زد و گفت: زیادی تقلا کنی برات گرون تموم میشه ها! اونوقت پتهت رو میریزم رو آب!
سعید چش غره ای به ایمان رفت و باز سرش رو پایین انداخت.
حالا میتونستم بفهمم دلیلِ این کار ایمان، شکسته نفسی ها و تواضعِ سعید بود که اگر میتونست حرف بزنه، داستانِ ایمان رو سانسور میکرد!
ایمان، لبخند پیروزمندانه زد و ادامه داد:
هنوز پا تو بیست سالگی نذاشته بود که سپاه متوجه استعدادش شد و جذبش کرد. از همون موقع بود که راوی باهاش آشنا شد. گذشت و گذشت! آقا سعیدِ قصهی ما هر روز بیشتر و بیشتر برای مافوقش عزیز میشد.
اهل چاپلوسی نبود و خیلی وقتا از این جهت هم ضربه میخورد اما خودش، اینقدر آپشن داشت که بدون لوس بازیا، گلِ اداره بشه و به چشم بیاد.
سعید سر بلند کرد و با التماس نگاهی به ایمان کرد. ایمان خندید و گفت:
مگه نگفتی یه روز میشینه تو جایِ خالیِ رفاقتمون؟ اونی که قبلا اونجا نشسته بود، این چیزا رو نمیدونست؟
از طرفی متوجه حرفاشون نمیشدم و کنجکاوی قلقلکم میداد. از طرفی هم شنیدن حرف هایِ ایمان برام جذاب شده بود و کنجکاویم رو سدِ شناختم از سعید میدیدم.
ساکت موندم و به هزار سوال ذهنم، وعدهی «وقتِ دیگه» ای دادم!
سعید نگاهِ با محبتی به من کرد و اینبار با رضایت سرتکون داد.
لبخند رو لب هایِ ایمان نشست و دستش رو از دهنِ سعید برداشت.
مگه جریانِ اون جایِ خالی چیشد که میتونست راهِ تواضعِ سعید رو ببنده؟
ایمان نزدیک تر به من ایستاد و ادامه داد: رئیسمون دلش میخواست فرماندهی تیممون، یکی از جوونا باشن. یعنی یکی از خودمون. بعد از کلی دوندگی، اجازهش رو گرفت اما سنِ سعید کم بود و رئیسمون نتونسته بود برای اون سن و سال مجوز بگیره!
سعید طرفِ دیگهم ایستاد و گفت:
داستانِ ایمان هم داستانِ جذابیه!
به عنوانِ یه پاورقی تو داستانِ خودم، باید بگم که فرماندهی تیممون ایمان شد و هنوز هم فرماندهی بنده و بقیه همکارامه!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - او ..! 📜"
تا حالا ندیده بودم ایمان خجالت بکشه و سرخ و سفید بشه.
درست این بود که چیزی نگم تا بیشتر از این خجالت نکشه اما چون نمیتونستم چیزی که شنیده بودم رو باور کنم، بین خنده های سعید، پرسیدم: ایمان؟ جدی تو فرماندهی سعیدی؟
ایمان نگاه تیزی به سعید کرد. سعید خندید و گفت: زدی ضربتی، ضربتی نوش کن!
ایمان با خجالت نگاهی به من کرد و آروم سر تکون داد.
پذیرش اینکه ایمان، با این حد از شوخ طبعی و سرزندگی فرماندهی یک تیم باشه، خیلی سخت بود.
اصلا تصورم از ایمان جوری نبود که بتونم باور کنم، ایمان فرماندهی سعید باشه!
اگر سعید اینیه که ایمان میگه، پس خودش چه اعجوبهایه؟
بی اختیار میخندیدم و نگاهم رو بین سعید و ایمان میچرخوندم.
نگاهِ تند ایمان به سعید و خنده های از ته دلِ سعید، ترکیب جذابی رو ساخته بود.
چندباری که حرف های سعید و ایمان تو سرم مرور شد، چیزی ذهنم رو درگیر کرد. پرسیدم:
ایمان! مگه نگفتی به سنِ سعید نمیخورد؟ پس چطور به تو خورد؟
سعید پیش دستی کرد و گفت: سه سال ازم بزرگتره!
هنوز بزرگ تر بودنِ ایمان رو هضم نکرده بودم که ایمان نگاهِ خبیثانه ای به سعید کرد و گفت:
بعد از اینکه یه تیم شدیم، بحثِ اعزام به سوریه پیش اومد. تو سوریه سن و سال مطرح نبود!
توانِ مدیریت عملیات و ذهنِ فعال مهم بود. و سعید تو اولین اعزامش به سوریه، فرماندهی عملیات شد و هنوز هم هست!
سعید زد تو صورتش و نفس سنگینی کشید و گفت: علی اکبر جونِ هر کی دوس داری دیگه از این چیزا چیزی نپرس که یکم دیگه بگذره، هر چی نباید رو هم میگیم!
از سعید که نا امید شدم رو کردم به ایمان تا ذوقم رو ابراز کنم که گفت: راست میگه! ذوق هم نکن...
خیلی سعی کردم خودم رو کنترل کنم اما نتونستم و شور و اشتیاقم، گدازههای آتشفشانِ قلبم شد و فوران کرد:
آخه مگه میشه کنارِ دو تا از فرمانده های مهم ترین و حساس ترین موقعیت های امنتی کشور باشم و ذوق نکنم؟
هر دو با سرعت سمتم اومدن و جلویِ دهنم رو گرفتن. سعید گفت: علی اکبر میخوای بلندگویِ بیمارستان رو بیارم تو اون هویتِ ما دو تا رو بگی؟
ایمان خندید و گفت: راست میگه دیگه! همه هنرِ ما به ناشناخته بودنمونه. یه کار نکن از هر چی گفتم پشیمون بشما!
دو تا دستمو به نشانه تسلیم بلند کردم که دستاشونو برداشتن. هر دو خندیدن و سعید گفت: کم کم راه میوفتی!
ایمان، جایِ قبلیش ایستاد و گفت: آقا میگفتم. اونایی که گذاشتمو بذار یه ورِ ذهنت، حالا اینا رو گوش کن:
تو هیئتِ علی اکبر حسین (ع)، هر سال دهه منتهی به اربعین رو مراسم میگیرن.
مراسمِ ده روز تا اربعین و خودِ اربعین، از باشکوه ترین مراسمایِ هیئته!
هر سال دقیقا تو این دو روزه که همه به فکرِ بزرگتر کردنِ هیئت میوفتن و تو ایام شهادت حضرت زهرا (س)، مطمئن میشن باید یه کاری بکنن!
صبح که تلویزیون روشن بود، دیدم که مجری می گفت ده روز تا اربعین مونده.
همون موقع بود که برای بارِ دوم، بعد از برگشتنِ چشمام، طعمِ هق هق و اشکای بی امون رو چشیدم.
حالا هم با تصورِ هیئتی که امشب مراسم داره و منی که از رفتن و بودن تو مراسم، محرومم، بغض گلومو گرفت: امشبه! نه؟
سعید نوچی کرد و نزدیکم شد: الهی قربون دلِ پاکت بشم! برای چی بغض میکنی آخه؟
ایمان اینهمه صغرا کبرا کرد که به بغض نکردن و حسرت نخورن برسه!
ایمان خندید و دستم رو گرفت: آخرش نذاشتی داستانم رو درست و حسابی تعریف کنم و به کلاغه به خونهش نرسید برسم!
تو داستان سعید، از خوبی هاش گفتم که بگم: اولا بخاطرِ محبتی که از تو تو دلشه و دوما بخاطر گفتنِ چیزی که مرتبط با کارشه، با همون مرام و معرفت و البته زرنگیش، اینو از دکتر برات گرفت...
کاغذِ تا شده ای رو دستم داد. نگاهی بهش کردم و پرسیدم: این چیه؟
لبخندی زد و گفت: بازش کن!
تایِ برگه رو باز کردم. اینبار از شوقِ دیدن نوشته هایِ روی کاغذ، چشمام تار و اشکم ریخت.
با نفسی که از ضربانِ بی نظمِ قلبم، به سختی درمیومد، پرسیدم: یـ... یعنی...
سعید لبخندِ مهربونی زد و گفت: یعنی امشب ارباب دعوتت کردن! مهمونِ حضرتِ زهرایی!
بغضم شکست و به هق هق افتادم.
کاغذ رو روبه روم گرفتم و دوباره متنش رو خوندم.
روی مهرِ دکتر نوشته بود: مرخص!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهشتم - تنهاترینسردار! 📜"
تا جایی که میشد، صندلی رو عقب داد تا بتونم پامو دراز کنم و راحت بشینم.
برایِ دکتر هم عجیب بود که عصبِ پای من پاره شده اما من درد رو احساس میکنم!
سفارش هایی که دکتر کرده بود و قول هایی که سعید، برای ترخیص من داده بود، محتاط ترش کرده بود و برایِ کوچک ترین اقدامی، هزار بار موقعیت رو میسنجید و بالا و پایین میکرد.
خودم داخل ماشین بودم و پام بیرون بود.
نگاهی به سعید، که مدام این طرف و اون طرف میرفت و چیزهایی رو زیر لب زمزمه میکرد انداختم و گفتم:
داداش! نمیخوای نصفِ دیگهمم سوار کنی؟
لبخندی روی لبش نشست. گفت:
میترسم به پات فشار بیاد. این فاصله اندازهای هست که لازم نباشه پاتو خم کنی.
اما اگر رو یه دست اندازِ کوچیک هم برم، ممکنه دردت بگیره.
به این درد هایِ تکراری عادت کرده بودم اما به نگران دیدنِ سعید، نه!
نگاهی به صندلی عقب انداختم و گفتم: میخوای بشینم عقب؟
ابرو بالا داد: نه! ماشالا قدت بلنده. نمیتونی پاتو دراز کنی!
نوچی کرد و کاپشنش رو درآورد.
تو سرمایِ استخون سوزِ دمِ غروب، آستین هاشو بالا زد و گفت: اینطوری نمیشه! باید یه بلایی سرِ این چهار چرخ بیارم!
جست زد سمتِ صندلی عقب و کله کرد زیرِ صندلی من.
کامل چرخیدم سمت عقب اما سر از کارش درنیاورم!
چند دقیقه ای که گذشت، سرشو از زیر صندلی بیرون کشید. دستاشو بهم زد و گفت: حالا شد!
کنار رفت و با احتیاط، صندلی رو عقب تر کشید و به صندلی هایِ عقب چسبوند. خندیدم و گفتم:
چه بلایی سرش آوردی؟ صندلیِ ماشینا اینقدر عقب نمیاد که!
چشمکی زد و گفت: پایِ رفیقِ من وسط باشه، تا خود صندوق عقب هم میاد!
پایِ سنگینم رو برداشتم و تو ماشین جا دادم.
سعید که کنارم نشست، دستی به موهایِ بهم ریختهش کشید و گفت: صندلی ها چه برق دار شدن! نگا.. به بابراس گفتم زکی!
موهاش رو که مرتب کرد بی مقدمه گفت: خیلی بی معرفی!
جا خوردم: چی گفتی؟
کمربندش رو بست و استارت زد: حرفِ من نیست! چیزیه که شنیدم...
اخمام تو هم رفت: کی چنین حرفی زده؟
با ابرو به صندلی عقب اشاره کرد و گفت: اوشون!
برگشتم عقب. کسی نبود! یعنی، بدون اینکه برگردم هم میتونستم بفهمم اما فعلا سرکاری بودم که سعید منو گذاشته بود: گرفتی منو؟ جز من و تو کسی اینجاست!
با خونسردی گفت: کسی نه! چیزی!
-چیزی؟
نوچی کردم و گفتم: سعید میشه واضح حرف بزنی؟
به نگرانیم خندید. کش اومد و از صندلی عقب کتابی رو برداشت و سمتم گرفت: منظورم از اوشون، ایشون بود!
با تعجب کتاب رو از دستش گرفتم. پشت و رو بود. چرخوندم و از دیدن جلدش نفسم گرفت: روایتِ صحرایِ عشق!
اشک چشمام رو گرفت. سعید راست میگفت.
من خیلی بی معرفت بودم نسبت به یادگاری که بابایِ میثم، شهیدِ سوریه و فداییِ حضرت زینب(ع) به دستم رسید.
خیلی بی معرفت بودم نسبت به کتابی که منو کوبید و از نو ساخت.
حرف هایِ تو سینهی این کتاب بود، که من رو، به منی که باید باشم نزدیک کرد و صراطِ مستقیم رو نشونم داد و از راهی که بودم، هلم داد تو راهی که باید باشم!
دستی به جلدش کشیدم و با خوندنِ اسمش، خوابی که روشنیِ زندگیِ تاریکم شد رو مرور کردم.
برگه هاش رو ورق زدم و زمزمه کردم:
تو که تو خوابم سفید بودی!
پس این عاشقانه ها چجوری به سفیدیِ برگه هات قدم گذاشتن؟
به صفحه آخر رسیدم و سرخی شعرِ آشنایی چشمم رو گرفت:
چشمِ دل باز کن که جان بینی،
آنچه نادیدنیست، آن بینی!
برگشتم به صفحات قبل و اینبار گفتم:
چی تو وجودتونه که چشمِ دنیایی من نمیبینه!
این چشمِ پلک رویِ هم گذاشتهی دلِ من، چی رو باید ببینه که نمیبینه؟
کتاب رو بستم و تو بغلم گرفتم.
بی اختیار زمزمه کردم: ببخشید! ببخشید که بی معرفت بودم...
اشکم که ریخت، سعید گفت: داداشم! نمیخوام حالِ دلتو بهم بریزم ولی... من به دکتر قول دادم نذارم اشکات بیاد. برای چشمات خوب نیست...
لبخندی رو صورتم نشست. اشکامو پاک کردم و گفتم: هر چی تو بگی.
کتاب رو از بغلم جدا کردم و صفحهای که نشانک بینش گذاشته بودم رو باز کردم.
نگاهم که به کلماتِ پشتِ هم ردیف شده افتاد، چشمام تار شد و پیشونیم تیر کشید.
بی اختیار دستم رو روصورتم گذاشتم و آهِ کوتاهی کشیدم.
سعید ماشین رو نگه داشت و با نگرانی گفت: علی داداشم؟ چیشد؟ خوبی؟
دردِ چشمام، کمتر از قبل سراغم رو میگرفت اما با هربار اومدنش، بیشتر از قبل نفسم رو بند میاورد!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهشتم - تنهاترینسردار! 📜"
دست رو سینهم گذاشتم و به زور نفسی گرفتم:
خوبم! یه... یه کم چشام درد گرفت...
عینکم رو از چشمام پایین کشیدم و دو دستی سرم رو چسبیدم.
سعید کتاب رو از دستم گرفت و نگاهم رو سمت خودش کشید.
لبخندِ با محبتِ روی صورتش، آرومم میکرد.
گفت: من بخونم برات، قبوله؟
خندیدم و گفتم: پس چجوری رانندگی کنی؟
کتاب رو روی داشبورد گذاشت و گفت:
قبلا خوندمش، متنش رو تو ذهنم تایپ کردم. شما رخصت بده، باقیش با من!
سرمو به پشتیِ صندلی تکیه دادم و گفتم:
با قرآن خوندت که حال کردم.
ببینم داستان گفتنت چجوریه، اگر حال کردم، عین قرآن خوندنات، دائم الرخصت میشی!
خندید: آخر چیشد؟ رخصت؟
-فرصت!
نفسی گرفت و پرسید: تا کجاشو خوندی؟
-یادم نیست تا کدوم صفحه ولی...
تا اونجا خوندم که مسلم برای امام حسین علیه السلام نامه نوشت و گفت هجده هزار نفر برای بیعت آمادن.
بعدم این خبر به گوش نعمان که از دار و دسته یزید بود، رسید.
سری تکون داد. پاشو رو گاز فشار داد و زمزمه کرد: اِنَّ الرائِدَ لا یَکذِبُ اهلَه!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهشتم - تنهاترینسردار! 📜"
... اِنَّ الرائِدَ لا یَکذِبُ اهلَه!
زیر لب زمزمه کردم: قطعا رائد به خانوادهی خود دروغ نمیگوید!
متوجه معنایِ جملهش شدم اما متوجه ارتباطش با حرف هایی که قرار بود بشنوم، نمیشدم. پرسیدم: یعنی چی؟
-این یک ضرب المثله.
چند صفحه جلوتر، روایت هایِ دیگه از نامهای که حضرت مسلم برای امام حسین (ع) نوشتن، هست که تو یکی از این نامه ها، به استنادِ کتاب تاریخ طبری، حضرت مسلم از این ضرب المثل استفاده کردن و گفتن:
فان الرائد لا یکذب اهله! ان جمع اهلِ الکوفه معک! فاقبل حین تقرا کتابی، والسلام علیک!
که اگر مفهومِ ضرب المثل رو در نظر بگیریم، میشه:
راهنما به کسانِ خود دروغ نمیگه! جماعتِ مردمِ کوفه، با شما هستن. وقتی که نامه منو خواندی، حرکت کن!
سوالاتِ زیادی تو سرم میچرخید. چشمامو ریز کردم و گفتم: یعنی... رائد میشه راهنما؟ به چه زبونی؟
نوچی کرد و گفت: رائد راهنما نمیشه. اینی که گفتم، مفهومِ ضرب المثل بود. رائد به کسی میگن که وقتی حرفی میزنه دروغ نمیگه! حالا میتونه راهنما یا هر کسی دیگهای باشه...
+خب... چرا رائد؟
+قدیما به کسی که اهل قبیله اونو برای پیدا کردن آب و چراگاه میفرستادن، رائد میگفتن...
بعد کم کم صداقتِ این افراد، ضرب المثل شد!
سر تکون دادم: آها! پس جریان اینه! ولی خیلی جذابه ها!
-چی؟ رائد؟
+نه! اینکه هزار و اندی سالِ قبل هم از ضرب المثل استفاده میشده! اون هم تو نامهی کسی مثل مسلم! من تا حالا نمیدونستم...
+تو کمتر منابعی در موردش گفته شده. اینکه من و حالا هم تو، ازش خبر داریم اولا لطف خدا و بعد هم زحمتِ حاج علی بوده! اینکه چنین گنجی رو به یادگار گذاشتن...
نفسِ آه مانندی کشید و گفت: چقدر جاشون خالیه...
لبخندِ تلخی زد و گفت: پسرش هم که بی مرام از آب درومد! خودش رفت پیشِ بی بی(س)، منو با یه کوه دلتنگی جا گذاشت!
چیزی نداشتم که بگم.
هیچوقت نفهمیدم چطور باید یه داغدیده رو آروم کنم؛ چه برسه به سعیدی که همزمان، هزار و یک درد رو رو دوشش تحمل میکرد.
از طرفی حاج علی، از طرفی میثم... و از اون ها سخت تر، شهادتِ محسن!
فقط سکوت رو خوب بلد بودم، پس با سکوتِ بغض آلودِ ماشین، سکوت کردم.
سعید دستی به صورتش کشید و گفت: بگذریم... گفتی تا خبردار شدنِ نعمان خوندی؟
سرتکون دادم. گفت:
نعمان که خبرِ بیعت مردم کوفه، با مسلم رو شنید، رفت بالای منبر و بیعت با مسلم رو دامن زدن به تفرقه افکنی و آشوب و فتنه جلوه داد و گفت هرکی بیعتش با مسلم رو بشکنه، در امانه!
با کسی که باهاش جنگ نداشته باشه جنگ نداره و به مال و اموال و زندگیش هجوم نمیبره.
بعد هم گفت اگر بیعتتون با یزید رو بشکنید و باهاش مخالفت کنید، با شمشیری که تو دستمه باهاتون میجنگم. و در نهایت هم معاویه رو حق و حضرت مسلم رو باطل اعلام میکنه!
چشمام چهارتا شد و بی اختیار خندیدم: چی چی؟ کی حقه؟ احیانا قبلِ سخنرانی چیزی نزده بود؟
نیم نگاهی بهم کرد و خندید: نمیدونم... تو تاریخ که چیزی گفته نشده! البته که از صحبت هاش خِیری هم ندید!
+چطور؟
-بعدِ سخنرانیِ مضحکش، یه نفر به اسمِ عبدالله بن مسلم، پسر سعید حضرمی از هم پیمان های بنی امیه از وسط جمع بلند میشه و میگه:
این وضعیت رو جز ستمگری اصلاح نمیکنه! این کاری که تو میخوای با دشمنات بکنی روشِ ناتوان هاست!
تعجب کردم: اینکه گفت با شمشیر میکشمتون شیوهی ناتوان هاست؟
ابرو بالا داد و گفت: برای قومی که به سرِ شیش ماهه رحم نمیکنن، آره! ناتوانیه!
بغض گلومو گرفت. یادِ روضهی حضرت علی اصغر (ع) آتیشم میزد.
سعید نفسِ سنگینی کشید و ادامه داد:
همین عبدالله بن مسلم بلافاصله برای یزید نامه نوشت و از بیعت کردنِ مردم کوفه و ناتوانی نعمان تو حکمرانی به یزید خبر داد و ازش خواست کسی رو برای خلافت به کوفه بفرسته که بتونه با دشمنایِ یزید، مثلِ خودِ یزید رفتار کنه!
بعد از عبدالله دو نفر دیگه که یکیشون عمر بود هم برای یزید نامه ای با همین محتوا نوشتن.
+یکی فرستاد دیگه! باز اون دو تا برای چی فرستادن؟
-فکر میکردن اگر خبر بیعت و ناتوانی نعمان رو به یزید برسونن، یزید میگه به به چه چه، فلانی چه وفاداره و زرنگه!
بذار برای خلافتِ کوفه انتخابش کنم!
پوزخندی روی لبم نشست: نکرد! نه؟
-نه! عمر همیشه خیال خلافت تو سرش داشت و در نهایت، این آرزو رو به گور برد!
حس خوبی بهم دست داده بود. پرسیدم: کی خلیفه شد؟
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهشتم - تنهاترینسردار! 📜"
-جریان داره! وقتی نامه ها، به دست یزید رسید، غلامش، سرجون رو صدا زد تا ازش مشورت بگیره.
چشام گرد شد: از غلامش؟ احیانا این میمون باز، وزیر و مشاور نداشته؟
-داشته اما این غلام مثل همهی غلاما نبوده. سرجون هم غلامِ یزید بود هم پدرش. علاوه بر اون کاتبِ جفتشون هم بوده. پدرش هم تو همین دم و دستگاه بود.
+آها.. پس خرش خیلی برو داشته!
سعید از طرز حرف زدنم به خنده افتاد: آره حسابی! سرجون هم زرنگی میکنه و میگه اگر معاویه زنده بود، حرفش رو میپذیرفتی؟
جواب یزید هم که مشخصه.
بعد سرجون رفت و یکی از نامه های معاویه رو آورد و گفت که معاویه تو اون نامه عبیدالله بن زیاد رو برای خلافتِ کوفه منصوب کرده اما چون مُرد، حکمتش دست نخورده موند و اجرا نشد.
یزید هم که میدونست کل قومِ عبیدالله به وحشی گری و سرکوبِ اتفاقاتی مثل اتفاقی که تو کوفه افتاده بود به وحشیانه ترین روش های ممکن مشهورن، پیشنهاد سرجون رو قبول کرد و حکمِ خلافت رو برای ابن زیاد فرستاد!
تو حکم هم نوشت که دنبال مسلم بگرد و وقتی پیداش کردی ازش بیعت بگیر! اگر بیعت نکرد، بکشش!
+حالا میفهمم چرا به نعمان میگفت ناتوان! مرتیکه وحشی!
سعید بلند بلند خندید و گفت: دلت پره ها!
شانه بالا دادم: راست میگم والا!
سرتکون داد و از ادامه قضیه گفت: ابن زیاد، بصره رو که اون زمان حاکمش بود به برادرش سپرد و خودش سمت کوفه راه افتاد.
چون شنیده بود که حضرت مسلم برای امام حسین(ع) از مردم بیعت گرفته و مردم مشتاقِ حضور امام حسین(ع) هستن، شبیه امام حسین(ع) لباس پوشید و وارد شهر شد تا از صحتِ خبری که شنیده مطمئن بشه.
کشیده شدنِ ذهنم سمتِ پشتِ بوم و اون خاطرات تکرار نشدنی، دست خودم نبود. با بغض گفتم: شالِ سبز و عمامهی مشکی؟
سعید نگاهی بهم کرد و پرسید: چطور؟
اشکی که از گوشهی چشمم چکید رو پاک کردم و گفتم: امام زمان (عج) هم همینطوری لباس پوشیده بودن!
سعید نگاهشو ازم گرفت و چیزی نگفت.
تو سکوتِ ماشین، میشد صدایِ قورت دادنِ بغضش و لرزش نفس هاش رو شنید.
نمیخواستم بخاطرِ حسرتِ چیزی که ندیده غصه بخوره. صورتم رو پاک کردم و گفتم:
سعید! اگه قول بدی همهی روایت عشق رو برام بگی، منم از امام زمان (عج) بیشتر برات میگم.
لبخندی زد و گفت: قول!
از اشتیاقش تو صداش، لبخندی رو صورتم نشست: منم قول!
بینیش رو بالا کشید و اشکاش رو پاک کرد: خب... کجا بودیم؟
+ابن زیاد وارد کوفه شد...
-آها آره! ابن زیاد با همون ظاهر وارد کوفه شد و اشتیاقِ مردم رو بیشتر از چیزی که شنیده بود، دید! مردم دورش رو گرفته بودن و با خوشحالی خوشامد میگفتن.
صدایِ مرحبا بک یا رسول الله، قدمت خیر مقدم، تموم شهر رو گرفته بود.
مسلم بن عروه که از یارانش بود، وقتی این رفتار مردم رو دید، گفت: کنار برید! این، امیر عبیدالله بن زیاد است!
نتونستم جلوی خندم رو بگیرم: تا جایی که من میدونم، به چوب و درخت و وزغ میگن «این»! خوبه خودشونم میدونستن خلیفهشون وزغی بیش نیست!
صدایِ خندهی سعید بلند شد و تاییدم کرد. گفت:
آره... تازه وقتی مردم فهمیدن این، کیه؛ همه رفتن. جوری که وقتی ابن زیاد برگشت پشت سرش رو نگاه کرد، جز چند تا مرد کسی رو ندید!
+هههه! دماغ سوخته خریداریم!
-سوخت! بدم سوخت! اینقدر که مستقیم رفت تو مسجد جامع و بالای منبر و تا میتونست برای مردم خط و نشون کشید و مخالفانش رو به مرگ و غارت تهدید کرد! مردم رو بخاطر دوست داشتن امام حسین (ع) سرزنش کرد و سرانِ قبایل رو توبیخ کرد!
+نه من فهمیدم! این بدبخت حسودیش شده بود!
-اینم حرفیه... بعد تازه ته حرفاش گفت حرفای منو به این مردِ هاشمی برسونید تا از من بترسد!
زدم زیر خنده: ترس؟ از این؟ اعتماد به نفسش سقفِ کاخشو سوراخ نکرد احیانا؟
خندید و داستان رو ادامه داد: ابن زیاد هم بیکار ننشست و برای پیدا کردن مسلم نقشه کشید.
صبح روز بعد، سران قبایل رو جمع کرد و تا میتونست به اونها سخت گرفت و با کوبندگی جولان داد و تا میتوست پرحرفی کرد! همونجا هم گروهی از کوفیان رو گرفت و کشت!
جا خوردم: چیشد؟ کشت؟
سرتکون داد: کشتن برای اونها جزئی از روزشون بود! اگه نمیکشتن صبحشون شب نمیشد!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهشتم - تنهاترینسردار! 📜"
از تعجب حرفی نتونستم بزنم.
گفت: بعد هم شروع کرد به خط و نشون کشیدن.
گفت همه باید اسم کسایی که پیرو امام علی (ع) بودن و تفرقه افکنن و با عقایدش مخالفن رو بنویسن!
هر کسی نوشت که نوشت. اما اگر کسی نمی نوشت باید تضمین میکرد که تو قبیلهش کسی ضد حکومت نیست! و کسی هم سرکشی نخواهد داشت!
یعنی برای آینده هم قول بدن! و در بی اساس بودن حکومتش همین بس که گفت هر کس چنین کاری نکنه، مال و اموال و خونش بر ما حلاله!
فکم قفل شده بود. اینهمه بی منطقی و بی عدالتی رو نمیتونستم هضم کنم!
-گفت اگر در قبیله ای یه نفر پیدا بشه که پیرو امام علی (ع) بوده، و اسمش به این زیاد گفته نشده باشه، بزرگ اون قبیله جلویِ در خونه¬ش به چهار میخ کشیده میشه!
تموم تنم لرزید. سعید نگاهی بهم کرد و گفت: وحشتناکه، نه؟
صدام میلرزید: جلوی خونهش؟ چهار میخ؟ اما ..
-تاریخ پر از این وحشی گری هاست! که هنوزم که هنوزه ادامه داره!
زبونم بند اومد: چـ چی؟
-پس فکر میکنی محسن و همهی کسایی مثل محسن برای چی از همه چیشون دست کشیدن و رفتن و خون دادن؟
امروز داعش داره وحشی گری های تاریخ رو به تصویر میکشه! به چهار میخ کشیدن که خوبه!
داعش جلوی چشمِ زن و بچه، سرِ مرد و پدر خونواده رو گوش تا گوشت میبره! آدم رو زنده زنده میسوزونه و هزار تا جنایت دیگه که از گفتن خیلی هاش شرم میکنم!
نمیدونم چیشد و چه اتفاقی برای دل وحشت زدهم افتاد که پرسیدم: سعید! میثم اسیر نشد دیگه؟ نه؟ زندست؟
نگاهی بهم کرد و با غصه گفت: نمیدونم!
دست و پام شل شد: نمیدونی؟ اما... اما تو گفته بودی اسیر نشده!
-گفته بودم! اما ... الان هیچی معلوم نیست!
+یعنی چی؟
مکثی کرد و گفت: یکی از دلایلی که امشب داریم میریم حسینیه، میثمه! اما نخواه الان برات توضیح بدم! بذار برسیم، به موقعش همه چی رو متوجه میشی!
خواستم چیزی بپرسم اما اطمینان به صلاحدیدِ سعید، مانعم شد و سکوت کردم.
سعید نفس عمیقی کشید و داستان رو از سر گرفت:
حضرت مسلم که خبر اومدن ابن زیاد و سخنرانی و سخت گیری هاش به مردم و سران قبایل رو شنیدن، از خونه مختار که لو رفته بود بیرون اومدن و تو خونهی هانی بن عروه مرادی مستقر شدن.
حس و حال از تنم رفته بود. توصیفات سعید از وحشی گری های داعش و تصور اسیر شدنِ میثم، عذابم میداد. آروم پرسیدم: مگه از اول نرفته بود خونهی هانی؟
-قرار بود برن خونهی هانی اما چون موقع ورودشون به کوفه، به کوفی ها اطمینانی نداشتن و از صحتِ حرفاشون با خبر نبودن، برای اینکه محل اقامتِ اصلیشون لو نره، موقتا رفتن خونهی مختار تا مردم رو جمع کنن و فرماندهی تشکیل بدن و بعد، خونهی هانی رو مرکز فرماندهی قرار بدن!
همین کارشون هم باعث شد تا تسلط نسبیشون روی کوفه، محل اقامتشون لو نره.
در واقع و به زبون امروزی، به دشمن «ضد تعقیب» زدن.
+چقدر جذاب! چه تاریخِ جون داری داریم!
لبخند زد: آره واقعا!
نفسی گرفت و ادامه داد: بعد از تغییر محل اقامت حضرت مسلم، شرایط برای ابن زیاد سخت تر از قبل شد. تصمیم گرفت یکی از غلام هاش به اسم معقل رو برای جاسوسی بفرسته.
پس سه هزار درهم بهش داد و گفت مسلم و یارانش رو پیدا کن و این سه هزار دینار رو بهش بده و بگو: با این پول با دشمنات بجنگ! و با این کار خودت رو جزو یاران و دوست دارانشون نشون بده. اگر این سه هزار دینا رو بهشون بدی بهت اعتماد میکنن و کارهای سریشون رو ازت پنهان نمیکنن!
+عجب! پس ازون موقع بساط جاسوس و ستون پنجم پهن شده بود!
-چه بسا هم که از قبل تر... معقل پول رو گرفت و رفت پیشِ مسلم بن عوسجه، از یاران حضرت مسلم. معقل از مردم شنیده بود که مسلم بن عوسجه برای امام حسین(ع) بیعت میگیره برای همین یک راست رفت سراغش و هر چی ابن زیاد بهش مشق کرده بود رو بلغور کرد!
بهش گفت من مشتاقم مسلم بن عقیل رو ببینم، با او بیعت کنم و این پول ها رو تقدیمش کنم.
مسلم بن عوسجه ازش بیعت و پیمان های سفت و سختی گرفت که خیرخواه و روراست باشه و کارها رو پنهان کنه!
ولی کیه که پایِ پیمان و بیعتش بمونه؟
+هعی! امان از حبِ دنیا ..
سعید آهی کشید و ادامه داد: معقل روز های زیادی به خونهی مسلم بن عوسجه رفت و آمد کرد تا بتونه حضرت مسلم رو ببینه! ...
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهشتم - تنهاترینسردار! 📜"
... گذشت تا روزی که شریک بن اعور فوت کرد و معقل، بالاخره راهش به رسیدن به حضرت مسلم باز شد!
رفت پیش حضرت مسلم و باهاشون بیعت کرد و پول ها رو تحویل داد. اینقدر خودش رو خوب جلوه داد که بعد مدتی، اولین نفری بود که میومد و آخرین نفری بود که میرفت!
از همهی اسرار و خبرهای پنهانی با خبر میشد و تک تکشون رو تحویل ابن زیاد میداد!
+ای داد! این شریک بن اعور کی بود؟ چرا مرد که معقل بتونه به هدفش برسه؟
-شریک بن اعور از یاران امام علی (ع) بود. تو جنگ های صفین و جمل هم شرکت داشت.
هیچی مثل خیلی از آدما، مریض شد و فوت کرد...
+عه... خب، معقل چیشد؟
-وقتی ابن زیاد فهمید که حضرت مسلم کجان، به فکر به دام انداختن هانی افتاد. به سران قبایل گفت: چرا هانی به همراه بقیه، نزد من نمیاد؟
محمد بن اشعث با چند نفر دیگه پیش هانی رفتن و گفتن: امیر از تو یاد کرده و گفته چرا سراغ ما رو نمیگیری! حرکت کن و نزد او برو!
+رفت؟
-رفت! رفت و گیر افتاد! ابن زیاد همون اول ازش پرسید: مسلم کجاست؟
هانی که ابراز بی خبری کرد. ابن زیاد معقل رو صدا زد تا هانی ببینه، کسی بینشون بوده که غلامِ ابن زیاده و همه چیز برای ابن زیاد روشنه!
با نگرانی پرسیدم: چه بلایی سر هانی آورد؟
-اول ازش خواست که حضرت مسلم رو تحویل بده و وقتی امتناع کرد، ابن زیاد ضربه ای به پیشانیش زد و تمو صورت هانی خونی شد!
پیشونیم تیر کشید. ناله ای کردم و گفتم: من خوب میفهمم دردِ پیشونی یعنی چی!
سعید برخلاف همیشه که ابراز نگرانی میکرد، خندید و گفت: الان چرا دردت گرفت؟ تو رو که نزد برادر من!
نگاهِ طلبکاری بهش کردم و گفتم: خنده داره؟
شانه بالا داد: بیخیال! ادامشو گوش کن...
دست از پیشونیم کشیدم و گوش به حرفاش دادم: بعد از اینکه هانی رو زندانی کرد، از اینکه مردم بخاطرش شورش کنن، ترسید و سریع مردم رو جمع کرد و رفت بالا منبر!
مثل همیشه، مردم رو از تفرقه افکنی که منظورش همون پیروی از حضرت مسلم و همراهاشون باشه، منع کرد.
همین که خواست از منبر پایین بیاد، یکی از دیده بان ها داخل مسجد شد و گفت: پسر عقیل آمد! پسر عقیل آمد!... ابن زیاد هم وحشت کرد و به سرعت وارد قصر شد و همه در ها رو بست!
پوزخندی زدم و گفتم: خب تو که موشی، چرا با دمِ شیر بازی میکنی؟
سعید با لبخند سری تکون داد و گفت: عبدالله بن خازم که از یاران حضرت مسلم بوده تعریف میکنه میگه اولین نفری که به حضرت مسلم خبرِ کتک خوردن و زندانی شدن هانی رو داده اون بوده.
وقتی حضرت مسلم خبر رو میشنون بهش میگن که بره و بین بقیه اصحاب و یاران که همه اطراف خونه هانی بودن شعاری رو فریاد بزنه!
+چه شعاری؟
-یامنصور! امِت! یعنی: ای پیروز! بمیران!
+چه جذاب!
-آره... همین شعار تو جنگ بدر هم استفاده شده!
+بعدش چیشد؟
-حضرت مسلم چند فرمانده مشخص تا اون ها همه مردم رو جمع کنن! چیزی نگذشت که مسجد و بازار از جمعیت پر شد!
ابن زیاد خیلی ترسیده بود و تنها کاری که ازش برمیومد، بستنِ درهای قصر بود.
اون زمان تو قصر جز سی تا نگهبان و بیست نفر از اشراف کوفه و خونواده و نزدیکانش، کس دیگه ای نبود!
+خیلی دوست دارم بدونم چطور شد که ورق برگشت!
سعید، آهی کشید و گفت: ترس از مرگ! حبِ دنیا! ...
وقتی ابن زیاد عرصه رو به خودش تنگ دید، نقشه ای کشید و به سران قبایل و بزرگان کوفه گفت که هر کدوم به یکی از برج های قصر برن و از بالای قصر به مردم اشراف پیدا کنن.
اونها هم این کار رو کردن و به مردم گفتن: از خدا پروا کنید و در فتنه و بحران شتاب نکنید! و اتحاد امت را بر هم مزنید! و لشکر شام را به سوی خود نکشید! که شما پیش از این، آمدنِ آنان را چشیده اید و روش آنها را تجربه کرده اید!
+حتما از ترس جونشون گذاشتن و رفتن! آره؟
سرتکون داد: یه عده اینطوری رفتن. یه عده هم وقتی شنیدن، ابن زیاد وعده داده هر کسی که شمشیرش رو تحویل بده، به اندازهی وزن شمیرش طلا میگیره، با حرصِ مال دنیا و عده ای هم به زورِ خونواده هاشون، دمشون رو رو کولشون گذاشتن و دِ برو که رفتیم!
دل نگرانِ مسلمی که میدونستم عاقبش چیشده، پرسیدم: چند نفر برای مسلم موند؟
-تا وقتی هوا روشن بود، پونزده نفر! اما وقتی برای نماز به مسجد رفتن و بعد راهی کوچه های کوفه شدن، همون پونزده نفر هم از تاریکی استفاده کردن و رفتن!
غصه پرده ای شد و دلم رو پوشوند: مسلم چیشد؟
-تنها شد! تنها ترین سردار!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهشتم - تنهاترینسردار! 📜"
غصه پرده ای شد و دلم رو پوشوند: مسلم چیشد؟
-تنها شد! تنها ترین سردار!
+اینطوری گیر ابن زیاد افتاد؟
-نه اونم جریان داره.
نفسی گرفت و ادامه داد:
حضرت مسلم کوفه رو بلد نبودن. راه رو نمیشناختن و وقتی کسی براشون نموند، تو کوچه ها کوفه، گم شدن!
کسی نبود راه رو نشونشون بشه یا وقتی دشمنی به سمتشون حمله کرد ازشون دفاع کنه و هم دردشون باشه...
تنها تو کوچه های کوفه میگشتن و نمیدونستن کجا برن. اینقدر رفت تا تشنگی اذیتشون کرد. در خونهای زدن و آب طلب کردن. اون خونه، خونهی طوعه بود.
+طوعه لوش داد؟
-نه... طوعه به حضرت مسلم پناه داد!
یعنی اول که حضرت مسلم ازش خواستن که تو خونهش، راهشون بده، طوعه ممناعت کرد و گفت برگرد پیش خونوادت! اما وقتی حضرت مسلم خودشون رو معرفی کردن، طوعه با خوشحالی بهشون پناه داد.
+پس چجوری لو رفت؟
-طوعه پسرِ شربخواری به اسمِ بلال بن اسید داشت. وقتی شب پسرش به خونه میاد، متوجه میشه مادرش به یکی از اتاق های خونه زیاد رفت و آمد میکنه و مدام اشک میریزه. مشکوک میشه و از جریان میپرسه.
مادرش همه چی رو تعریف میکنه و ازش قول میگیره که به کسی چیزی نگه! اما باز هم حب دنیا، بی مرامی رو در حق حضرت مسلم تموم میکنه!
+چطور؟
-بعد از اینکه سر و صداهایِ بیرون قصر ساکت میشه، ابن زیاد دستور میده سربازاش برن و ببینن حضرت مسلم و یارانش به مسجد رفتن یا نه!
سربازا میرن و میگن خبری نیست! اما ابن زیاد که بزدل تر از این حرفا بوده، دستور میده طناب های حصیری رو آتیش بزنن و پرت کنن سمت حیاط مسجد، تا فضا روشن بشه و مطمئن باشه هیچکس تو مسجد نیست که اُوفش کنه!
من که جای خود داشتم، خودشم خندهش گرفت و دستی به صورتش کشید: آدم نمیدونه به حال این تاریخ بخنده یا گریه کنه ..
نفسی گرفت و ادامه داد: وقتی مطمئن شد هیچکس نیست، وارد مسجد میشه و با تهدید، بزرگان و سرانِ قبایل رو برای خوندن نماز عشاء پشت سر خودش، کشوند به مسجد...
یکی اذان میگه و یکی دیگه بزدل تر از ابن زیاد، میره پیشش و میگه اگه دوست داری خودت با مردم نماز بخون، یا یکی دیگه نماز بخونه و تو برو نمازتو تو قصر بخون، چون احساس امنیت نمیکنم! میترسم دشمنات بهت آسیب بزنن!
خندم گرفت: حالا این سلطانِ وحشت کی بود؟
با خنده گفت: حصین بن تمیم!
چینی به پیشونیم افتاد و با چشمایِ ریز شده، بی مقدمه پرسیدم: سعید! تو اینهمه اسم و اطلاعات رو چجوری حفظ کردی؟
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
تو هم اگر مجبور بشی بین کسایی که بهت میگن: رافضی! و حاضر نیستن برای امنیت خودشون هم شده باهات همکاری کنن و ... طرفت سنگ و آشغال پرت کنن؛ از شیعه بودنت دفاع کنی، یه جور اثبات حقانیتِ دینت رو از بر میکنی که نقطه ویرگول ها رو هم یادت میمونه!
از غصهی دلِ خونِ سعید و بقیهی مدافعان حرم، بغضم گرفت و سرمو پایین انداختم. سعید خندید و گفت: چیشد؟ چیزی افتاده رو زمین؟
با تعجب سربلند کردم: این چیزی که تعریف کردی اینقدر خوشاینده که میخندی؟
لبخند رو لبش خشک شد و من رو از حرفی که زدم پشیمون کرد. نگاهشو ازم گرفت و گفت:
نه خوشایند نیست... سخته! خیلی هم سخته!
برای کسایی بجنگی که هر چی فحش بلدن نثارت کنن و هر چی از دهنشون در میاد بگن! داعش رو حق نمیدونن اما به ما هم اعتماد نمیکنن ... سخته ولی...
لبخندش رو جون داد و گفت: تو دنیایِ پستِ و تاریکِ ما، برای حقی که رو دوشت داری، هر چی بیشتر فحش بخوری، عیارت بالا تره!
نفسِ عمیقی کشید و گفت:
تازه... رافضی بنظر اونا فحشه!
ولی روایتی از ابوالجارود هست که میگه: مردی به امام باقر(ع) عرض کرد: یابن رسول الله! مردم، ما شیعه ها رو «رافضی» صدا میزنن.
حضرت به سینه خودشون اشاره کردن و فرمودن: من هم رافضیام و سه بار این رو تکرار کردن!
برگشت سمتم، سه بار مشتش رو رو قلبش کوبید و گفت: مولایِ ما رافضی بود! منم رافضیام!
حس خوبی تو وجودم جریان گرفته بود.
پرسیدم: این رافضی یعنی چی؟
-رافضی لقبیه که بنی امیه به شیعه ها دادن! در اصل یه اصطلاح سیاسیه، که به کسایی گفته میشه که با حکومتِ زمان خودشون مخالفت کردن!
و... بخاطر اینکه شیعه ها، بعد از رسول الله، از سه خلیفهی بعد پیروی نکردن، به رافضی ها معروف شدن!
نیم نگاهی بهم کرد و گفت: لقبِ جذابیه! نه؟
سرتکون دادم و با شرمندگی گفتم: سعید... ببخشید اونجوری حرف زدم!
زد رو پام و گفت: فدا سرت داداشم! خودتو ناراحت نکن.
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهشتم - تنهاترینسردار! 📜"
لبخندی رو لبم نشست: خب... میگفتی!
ابرو بالا داد: آها آره... ابن زیاد که هشدار حصین بن تمیم رو شنید، گفت به محافظام بگو مثلِ همیشه پشت سرم وایسن و خودت هم بین صف ها بچرخ و مراقب باش! خلاصه نماز تموم شد و رفت بالا منبر!
دستامو بلند کردم و گفتم: وایسا! وایسا! فکر کنم اینجاشو بلدم!
فیگوری گرفتم و صدامو کلفت کردم: آی مردم! پسرِ عقیل بر حق نیست! من بر حقم! من خوبم! من میشینم جلو!
صدای خندهی سعید بلند شد و گفت: آی باریکلا! بعدش؟
شانه بالا دادم: هیچی دیگه! لابد مردمو تهدید کرد هر کی با مسلم باشه خونش حلاله و میکشمش!
-دقیقا همینه... بعدش؟
مکثی کردم و سعی کردم بتونم ادامهش رو حدس بزنم. چیزی به ذهنم زد و به لحنم رنگ تعجب داد: برای سرش جایزه گذاشت؟
سرتکون داد: جایزه گذاشت برای کسی که تحویلش بده! اندازهی دیهش، سکهی طلا!
کوبیدم به پیشونیم و گفتم: وااای! به کیا هم وعدهی طلا داد!
آهی کشید و گفت: بویِ همین طلا بود که هوش از سرِ پسر طوعه برد!
+ای وای! لوش داد؟
-لوش داد! خیلی طول نکشید، که مسلمِ تنها، با سیصد سربازِ مسلح، محاصره شد!
لبخندِ تلخی روی لبم نشست: دردناکه ها ولی... اینکه شیعهی امام حسینی، چنان دلاور بوده که برای دستگیریش، سیصد سرباز فرستادن، یعنی نقطهی روشن تاریخِ شیعه و ظلماتِ تاریخ دشمن شیعه ها! خیلی خوشحالم که شیعه به دنیا اومدم...
نگاه امیدواری بهم کرد: منم خیلی خوشحالم که خودتو شناختی! خیلی...
خجالت زده سرمو پایین انداختم.
گفت: حضرت مسلم وقتی صدایِ سم اسب ها و سر و صدای مرد ها رو شنید، فهمیدن که اومدن سراغشون!
به سرعت اسبشون رو زین کردن، زره پوشیدن، عمامه سرشون گذاشتن و شمشیر به کمر بستن!
سپاه ابن زیاد، در عین بی رحمی و وحشی گری، خونه رو سنگ بارون کردن و با نی های آتیش گرفته، همه جا رو آتیش زدن!
حضرت مسلم هم در کمال آرامش گفتن: ای جان! به سمت مرگ بشتاب که از آن، چاره و گریزی نیست!
نفس عمیقی کشید و گفت: این شجاعت حضرت مسلم، همون چیزیه که تو وجودِ همهی شیعه ها به جا مونده!
همون چیزیه که باعث میشه محسن و میثم و ایمان، سه نفری و با خشاب های خالی شده، جلوی یه لشکر داعشی وایسن و فریبشون بدن تا نتونن ردِ بقیه بچه ها رو بزنن!
از تعجب فکم قفل شده بود. فقط زل زده بودم به صورت سعید و با نگاهم هزار تا سوال میپرسیدم.
سعید، نگاه کوتاهی بهم کرد. لبخندی زد و گفت: خیلی چیزا هست که باید بدونی! مهدی دنبال کاراته! استخدام که بشی، حرفای زیادی باهات داریم!
به زحمت نفسی گرفتم و پرسیدم: محسن و میثم و ... ایمان؟
سرتکون داد!
+همین ایمان خودمون؟
باز سرتکون داد!
نمیتونستم بفهمم چی میشنوم!
کلافه نگاهمو چرخوندم و گفتم: پس... پس ایمان چطور زنده موند؟ چـ... چطور محسن و ایمان برگشتن اما میثم نیومد؟
-جریانش مفصله! الان وقتشـ...
حرفش رو قطع کردم: چرا نباشه؟ چرا میخوای همه چی رو بعدا بگی؟ خب الان بگو!
نفس سنگینی کشید و گفت: اگه میشد، میگفتم!
تا خواستم حرفی بزنم گفت: اصرار نکن علی اکبر! نمیتونم...
نگاهمو ازش گرفتم و با ناراحتی چشم به خیابون دوختم. مکثی کرد و گفت: خیلی طول نمیکشه تا بفهمی! سیدمهدی خیلی زود همه چی رو بهت میگه!
اخمی کردم و پرسیدم: چرا خودت نمیگی؟
خندید: نمیخوای ادامه داستان حضرت مسلم رو بشنوی؟
+بحثو عوض نکن!
-این یعنی نمیخوای؟
چشم غره ای رفتم و گفتم: خیلی بدجنسی! آدمو میذاری تو پوست گردو! بگو...
خندید و داستان رو از سر گرفت:
به تشبیه «مقتل الحسین» حضرت مسلم مثل شیری خشمگین، در برابر سپاه ابن زیاد ایستادن و به اونها حمله کردن و گروهی رو کشتن!
خبر به ابن زیاد رسید. ابن زیاد به محمد ابن اشعث، همون کسی که دستورِ دستگیری حضرت مسلم رو داشت، پیغام فرستاد و گفت:
ای ابورحمان! ما تو را فرستادیم که یک مرد را نزد ما بیاوری! و اینک گروهی از یارانت کشته شده اند؟
پوزخندی رو لب هام نشست.
گفت: محمد بن اشعث هم جوابش رو داد و براش نوشت:
ای امیر! گمان میکنی مرا به سوی یکی از بقال های کوفه یا کفشدوزی از کفشدوزان حیره فرستاده ای؟ آیا نمیدانی که مرا به سوی شیری خطرناک و قهرمانی بزرگ فرستادهای که در دست، شمشیری برنده دارد که از آن مرگ میچکد؟
+چه خفن! از آن مرگ میچکد...
سرتکون داد. گفت: ابن زیاد هم بهش گفت که نمیتونی بهش غلبه کنی! پس بهش امان بده! امانی با قسم های سنگین!
آهی کشیدم و زمزمه کردم: دروغ... دروغ... دروغ...
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷