eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
587 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
"✨یَا مَنْ ذِکْرُهُ حُلْوٌ ✨" اسمت‌ڪہ‌شیریـن‌است، تلخےچای‌دنیایمــان ☕️ درحلاوت‌ذڪـــــرت‌📿 حل‌مےشود :)❤️ 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
لَیـت‌َشِعـرۍٖ ... ای‌ڪاش‌مےدانستم :)💔! مہربانم‌آقا ... ڪاش‌بودم‌تا‌لڪ‌الوقاء‌والحمے'💚! صبح‌بخیرآقای‌من'✨! 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
هدایت شده از ✿⊰『 ࢪۅح‌وُࢪِیحآݩ🌿』⊱✿
هدایت شده از ✿⊰『 ࢪۅح‌وُࢪِیحآݩ🌿』⊱✿
او ماند که در کنارِ زینبۜ باشد..🌱
گاهےتورامیانِ‌آرزوهایم‌گم‌میکنم🚶‍♂! اماڪاش‌میشدروزی‌آمدن‌تو ... تمام‌آرزوهایم‌میشد✨! - یابن‌یاس💕 السݪام‌علیڪ‌یا‌بقیة‌الله💚
ای‌غـروبِ‌جمعھ✨! مولایم‌چہ‌شد؟ :)💔
غروبِ‌جمعہ‌مرا‌ ... یاد‌تاسوعا‌مےاندازد'🥀!
ای‌اهل‌زمان! صاحبمان،باز،نیامد'💔!
همینجوری‌هم‌دلِ‌عزیزِ‌زهرا'س از‌بےوفایےماوعقب‌افتادن‌ِدوباره‌ی‌ ظهورشون،خـــــــــــــــــــون‌هست'💔! نمازتو‌عقب‌ننداز ...نذاربیشتر‌غصہ‌بخورن🚶‍♂ ✨!
. . مےگفت: یہ‌موقع‌از گناهات‌خجالت‌نڪشیا🚶‍♂! مهدی'عج‌هست ... جورِتڪ‌تڪِ‌گناهاتو‌میڪشہ💔!(: - خیلے‌راست‌مےگفت‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "قسمت‌چهاردهم - شب‌اول - این‌همہ‌دلدادگےالله‌اڪبر! 📜" جلوی درِ حسینیه که رسیدیم، گل از گل سعید شکفت و کل صورتش شد یه لبخند از ته دل! متعجب از رفتارش، رد نگاهش رو گرفتم. سیدمهدی، بچه به بغل، دم درِ حسینیه ایستاده بود و با کسی حرف می‌زد. سعید با عجله ماشین رو پارک کرد که خندیدم و گفتم: چیه حالا چرا اینقدر ذوق زده‌ای؟! نیم نگاهی بهم کرد و گفت: تو که نمیدونی این بشر چقدر خوبه! ماهه، ماه! سرچرخوندم و به چهره‌ی مهربون سیدمهدی چشم دوختم: جدی؟ تا این حد؟! -نوچ! خیلی بیشتر ازین حرفا! خواست پیاده شه که بازوشو چسبیدم: وایسا ببینم! اگه اینقدر که میگی خوبه پس چرا مجبورش کردی اون حرفو بهم بزنه؟! به سیدمهدی نیم نگاهی کرد: دقیقا چون خیلی خوبه! تو چشمام نگاه کرد و گفت: چون میدونستم به مهربونیِ این بشر، آدم پیدا نمیشه! میدونستم اگر ناراحتت کنه، بعدا اینقدر بهت محبت میکنه که یه چیزیم بدهکار میشی... پاشو بیرون گذاشت که بره اما باز داخل شد و با انگشتش رو فرمون کشید: این خط، این نشون! این بشر موندنی نیست! اینقدر سریع از ماشین پیاده شد که نرسیدم بپرسم یعنی چی که موندنی نیست؟! نفسمو بیرون دادم و با فاصله از سعید، پیاده شدم و پشتش راه افتادم. سیدمهدی با دیدن سعید، بچه‌ای که بغلش بود رو پایین گذاشت. تو کسری از ثانیه چنان تو بغل هم گره خوردن که یکی نمیدونست فکر میکرد سالهاست همو ندیدن! آروم آروم جلو رفتم و نزدیکشون که رسیدم سلام کردم. سیدمهدی لبخند پررنگی به صورتم زد. جلو اومد و بغلم کرد. زیر گوشم گفت: بخشیدی منو؟! از بغلش که بیرون اومدم خندیدم و گفتم: شما هنوز تو فکرشی؟! فراموشش کن بابا! نگاه ازش گرفتم که چشمم به دختربچه‌ای افتاد که پای سیدمهدی رو محکم چسبیده بود. از دیدن روسریِ کوچیکش که مثل خانوما بسته بود و چادری که سرش بود، لبخندی روی لبم نشست. رو به سیدمهدی پرسیدم: دخترته؟! سرتکون داد. گفتم: اوه! یعنی اینقدر از ما بزرگتری که بچه داری؟ خندید و گفت: نه بابا! متولد چندی؟! -هفتاد +خب من شصت و نه ام! سعید ثقلمه‌ای بهم زد و گفت: عیب از ماست که سرمون بی کلاه مونده اخوی! سیدمهدی بلند بلند خندید. دلم پیشِ دخترش بود. رو یه زانو نشستم و با لبخند گفتم: سلام خانم کوچولو! چقد حجاب به شما میاد! پای باباش رو رها کرد و جلوتر اومد. شروع کردم با لحن بچگانه باهاش حرف زدن. لبخند که رو لبش نشست. دستامو باز کردم و پرسیدم: میای بغلم؟! سرشو کاملا بلند کرد تا بتونه باباش رو ببینه. سیدمهدی که سرتکون داد، قدمی جلوتر اومد و بغلش کردم. لپ تپلش رو بوسیدم و گفتم: شما که اینقدر قشنگ حجاب کردی، بگو ببینم اسمت چیه فرشته کوچولو؟! خجالت کشید و انگشتش رو به دهنش گرفت. با خنده همینطور که تو بغلم بود از جا بلند شدم که باباش گفت: بابایی؟ اسمتو به عمو بگو. انگشتش رو از دهنش بیرون آورد و با صدای بچگونه‌ش گفت: رقیه! از شنیدن صداش ضربان قلبم بالا رفت، صورتش رو بوسیدم و با ذوق قربون صدقه‌ش رفتم که صدام زد و یه ظرف قند تو دلم آب کرد: عمو؟! -جانِ عمو؟! + اسم شما شیه؟! -شیه؟! الهی من قربون حرف زدنت بشم! اسمم علی اکبره! ذوق زده خندید و گفت: اسم داداشیِ حضرت رقیه هم علی اکبره! -آره خوشگلم. تو هم داداش داری؟! سرشو بالا برد. گفتم: میخوای منم داداش صدا کنی؟! بی اختیار نگاهم رفت سمت سیدمهدی. لباش میخندید و نگاهش رضایت داشت اما ابروهاش از تعجب بالا رفته بود. رقیه دستاشو بهم زد: میشه؟! -بله که میشه! منم آبجی ندارم! ذوق زده دستاشو دور گردنم حلقه کرد. سعید نزدیکم شد و آروم، طوری که صداشو به زور میشنیدم گفت: خجالت بکش! اگه ازدواج کرده بودی بچه‌ت همسن رقیه بود! نیم نگاهی بهش کردم و وقتی از لبخندش فهمیدم شوخی میکنه گفتم: باز تو حسودیت شد؟! شانه بالا داد و حرفی نزد... •♡•♡•♡• قاری، قرآن خوند و سخنران، سخنرانی کرد. نوبت به من رسیده بود. منی که از استرس دستام میلرزید و قلبم رو تو دهنم حس میکردم. سرمو انداختم پایین تا چاره‌ای برای استرسم پیدا کنم که بی اختیار به زبونم اومد: یا علی‌بن‌حسین! کمکم کن. قلبم چنان آروم شد که برای لحظه،ای از ذهنم گذشت نکنه سکته کردم! اما نه... این همون لطفی بود که سعید بار ها ازش گفت و اشک، امونش رو برید! -علی اکبر؟! آماده‌ای داداش؟! تندی برگشتم سمت سعید و بی اختیار تکرار کردم: داداش؟! لبخندی زد و گفت: من میثم رو داداش صدا میکردم. تو... میثمِ این روزامی. 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "قسمت‌چهاردهم - شب‌اول - این‌همہ‌دلدادگےالله‌اڪبر! 📜" کسی سعید رو صدا زد و فرصت ابراز احساساتم که از قلبم سر ریز شده بود و کل جونمو گرفته بود، نشد! سعید چند لحظه‌ای به کسی که صداش کرده بود نگاه کرد و بعد رو به من گفت: وقتشه! باز استرس، عین خوره به جونم افتاد: سعید من دارم از دلهره میمیرم! -دور از جونت! وقتی دید وضعم خراب تر از حد تصورشه. مکثی کرد و دور و برش رو نگاه کرد. بعد طوری که انگار چیزی به ذهنش رسیده باشه، دست رو تو جیبش کرد و تسبیحی رو درآورد. لحظه‌ای بهش نگاه کرد و تو دست من گذاشتش و مشتم رو بست: پنج سال پیش رفت کربلا! ازون موقع هم هر محرم دور مچ میثم بود. میگفت اضطرابش رو آروم میکنه و به نفسش برکت میده. آروم رو مشتم زد و گفت: دستِ تو باشه بهتره. از ذوق نفسم بند اومده بود. تا خواستم لب باز کنم و حرفی بزنم، دستش رو به نشانه سکوت بلند کرد و گفت: دیره! برو... دستش رو پشتم گذاشت و آروم هلم داد. نزدیک منبر که شدم برگشتم و نگاش کردم. با لبخندش بهم انرژی داد و و لب زد: بسم الله بگو آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و با بسم الله، رو پله‌ی اول منبر نشستم. با لحن آهنگینی که چندین بار تمرین کرده بودم، پشت میکروفون بسم الله گفتم و با یه مقدمه کوتاه، زیارت عاشورا رو شروع کردم. همین که رسیدم به جمله‌ی «السلام علیک یا ثارالله و ابن ثاره»، صدای گریه ها بلند شد. جاخوردم! اینقدر که بین خوندنم فاصله افتاد و سربلند کردم تا ببینم نکنه اتفاقی افتاده که اینطور گریه میکنن! اما وقتی دیدم همه سرا پایینه و نگاهشون به کتاب دعاست، به عشقشون به امام حسین (ع)، غبطه خوردم! (: نه مثل بقیه، بخاطر عشق زیادم به امام حسین (ع)؛ که از ناراحتیِ دلی که سنگ شده، بغض کردم و صدای خوندنم لرزید. بین زیارت عاشورا، جایی که اطمینان داشتم جملاتش رو حفظم، سربلند کردم و با نگاهم دنبال سعید گشتم. روی زمین، کنار منبر نشسته بود. کتاب دعا دسته‌ش بود اما صورتش رو پوشونده بود و شونه هاش تکون میخورد... دلم از حسرت سوخت. آهی کشیدم و رسیدم به جایی به ارباب رو صدا میزنن: یا اباعبدالله! بغض گلوم رو گرفت. برای چند لحظه حس عجیبی به دلم نشست. حال کسی رو داشتم که به گوشش بخونن: آقا هواتو دارن! خیالت راحت! بد و خوب رو با هم میخرن! نه از خوندن زیارت عاشورا، که از چیزی که بی اختیار با دلم میشنیدم، به گریه افتادم. از گریه من، صدای گریه جمع بلند تر شد. متعجب از ناله‌های «یاحسین» سربلند کردم. شنیده بودم وقتی تعجب میکنن میگن: الله اکبر!... اما تا حالا نشد بگم. نشد تا امروز که از شنیدن ناله‌های عزادارای ارباب، پشت میکروفون تکرار کردم: الله اکبر! الله اکبر... نتونستم زیارت رو ادامه بدم، انگشتم رو بین صفحه گذاشتم و کتاب رو بستم. اشاره‌ای به جمع کردم و انگار که کسی جمله‌ای به ذهنم مشق کرده باشه، پشت میکروفون زمزمه کردم: این همه دلدادگی؟ الله اکبر! نفسی گرفتم و لبخندی به لبم کشیدم. انگار که امام حسین (ع) جایی بین این جمع نشستن، لب به سخن باز کردم: ارباب! صدامو داری، مولا؟! بغض گلومو گرفت و صدای گریه‌ی جمع بلند شد. چنان قلبم به تپش افتاده بود که حس میکردم هر لحظه‌ست که از سینه۰م بیرون بزنه! به زحمت بغضمو قورت دادم اما صدام میلرزید: آقا! میدونم نوکر خوبی نبودم... چشام تار شد و اشکی تا رو کتاب تو دستم چکید: آقا! میدونم بدم! میدونم گنه کارم! بغضم شکست و به گریه افتادم: ولی بخدا دوسِت دارم! وقتی ناله های یا حسین رو شنیدم و دست های بلنده شده رو دیدم، صبر نکردم! با همون گریه و نفس های تیکه تیکه، ادامه دادم: آقا اشکامو ببین! اشکامو نمیخری؟! آقا ببین دلم شکسته! دلمو نمیخری؟! برای یک لحظه، تصویر گنبد امام حسین (ع) که رو جلد پشتیِ روایت عشق چاپ شده بود، از جلوی چشمام گذشت. نمیدونم چی به سر دلم اومده بود که بی قراری میکرد! حس میکردم منم... منم دلتنگم! صورتم رو پاک کردم و باز به جمع اشاره کردم: آقا ببین عاشقاتو! ببین سینه زناتو! یه کربلا قسمتِمون نمیکنی؟! سرمو پایین انداختم و به گریه افتادم! تو دلم زمزمه کردم: مولا چیکار کردی با من؟! من که نوکری بلد نبودم!! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
اندراحوال‌ِدلت، هرچہ‌بگویے،حالِ‌من‌خوب‌ ڪند ...💕✨ ای‌مرامت‌را‌سپاس؛حال‌دلم‌راخوب‌ڪـن (: https://harfeto.timefriend.net/16306891757234 - منتظرم رفقا'✋🏻❤️!
خواستم‌شب‌بخیربگویم ...🌙 یادم‌آمد‌شبےڪہ‌مهدی'عج،نیامده‌؛ تماماً‌تلخے‌ست :)💔 ✋🏻
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
✨ . . هنگامی‌ڪھ‌نمی‌دانے، کجا‌بروۍ‌بھ‌سوۍ‌من‌بیا‌ ...💕(: امضا‌: خــــدا‌ 🌸🌱 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
. . .💛'!
💕 . . مَن‌این‌حال‌خوب‌ِ‌باتو‌بودن‌را‌ ... با‌تمام‌شادی‌هاۍ‌دنیـٰا‌عوض‌نمی‌کنم‌'❤️! (: ✨ 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
- وهمیشہ‌برای‌قاسم‌ها ... شھادت،شیرین‌تر‌ازعسل‌باشد'❤️! :) 💕✨ 『قرارگاه‌شھیدغلامے
•|🌸🍃|• حاج‌حسین‌یکتـا: دنبالِ‌این‌باشیدکہ یه‌دوست‌خوب‌پیداڪنید کہ‌شماروبہ‌خدا برسونہ'❤️! - چہ‌رفاقتی‌بہتر‌از‌رفاقت‌با‌شہدا؟ :)💕 『قرارگاه‌شھیدغلامے