🔰 اندکی #تفکر ༻⃘⃕༅🤲❀⃟
◇| گاهی باید تجدید کرد...
🍃•°«به شوخی به یکی از دوستانم گفتم:
من ٢٢ ساعت متوالی خوابیده ام!
گفت: بدون غذا؟!
🍂•°همین سخن را به دوست دیگرم گفتم:
گفت: بدون نماز؟!
و این گونه خدای هرکس را شناختم...»
🔺#شهید_چمران اینگونه در شوخی های خودش هم خدا را میدید.
🔻 و اما ما...
لازم است گاهی تجدید نفس کنیم
و بنگریم
که چقدر خدا را بنده ایم و کشتی اش را سوار؟!
🍃•°و بپرسیم از خود، که امروزم چگونه بود؟
«با مهدی؟!» یا «بدون مهدی؟!»
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖السلام علیکَ فی اللیل اذا یَغشی و النَّهار اذا تجلّی
🌱سلام بر تو ای مولایی که در شب ظلمانی غیبت، مومنان چشم به راه طلوعت هستند و در صبح ظهور، شکرگزار آمدنت...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#سلام_امام_زمانـم... ♥️
وقتت بخیرحضرت صاحب دلم
#العجلمولایغریبم
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
به حق
#زینب_کبری_سلام_الله_علیها
🌱ســـلـام
سه شنبه مهدویتون بخیر و نیکی
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
📜فرازی از #وصیت_نامه
«شما را وصیت میکنم که از غافلان نباشید روزی برسد که حسرت بخورید که عمر بر باد رفت و پایم لب گور رسید، ولی آمادگی ندارم و بهترین توشه برای این سفر بزرگ که منزلگاهها و عقبههای هولناک دارد، تقوا و عمل صالح است»
#شهید_محمودرضا_ساعتیان...🌷🕊
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
پلهپله تا ملاقات با خدا.mp3
10.22M
✅ شاهکلیدی که امام مهدی علیهالسلام، در تشرف پدر علامهی مجلسی برای افزایش جذب نعمت مادی و معنوی، و دفع بلا و مصیبت، به ایشان معرفی کردند.
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استاد_عالی
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
🌱برادران و خواهران من، امام زمان(عج) غریب است. نباید آقا را فراموش کنیم، زیرا آقا هیچ وقت ما را فراموش نمیکند و مدام در رحمت دعای خیرش هستیم. از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه دعای فرج فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شما است.
هر گناہ ما مانند سیلی است برای حجت ابن الحسن(عج)
#امام_زمان ♥️
#شهیدسجادزبرجدی...🌷🕊
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ماجرای انگشتر سیدحسن نصرالله که در زمان شهادت به دست داشت
♦️دختر شهید ابراهیم عقیل فرمانده نظامی حزبالله لبنان: سید پس از شهادت شهید عقیل، انگشتر وی را گرفته بود و خود سید هنگام شهادت همان انگشتر به دستش بود.
♦️پدرم وصیت کرده بود که بهجای موشکباران رژیم صهیونیستی برای انتقام شهادتش، ۲۰۰ نفر رزمنده به نیروی رضوان اضافه شود تا فرزندان حاج عبدالقادر با این رژیم تا مدتها بجنگند.
#سید_حسن_نصرالله
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت شصت و ششم ▫️نمیفهمیدم باید چه کنم و نمیدانستم چه بلایی سر عامر آمده که
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصت و هفتم
▫️دستم از چنگی که به انگشتانم زده بود، آتش گرفته و چشمانم از وحشت خیره به صورتش مانده بود و او با لحنی خفه زوزه کشید: «برای من هیچ کاری نداره همینجا جون هر دو تون رو بگیرم، پس فقط دهنت رو ببند و هر چی میگم گوش کن!»
▪️احساس میکردم جریان خون در رگهایم بند آمده و نفس در سینهام حبس شده است؛ تا چشمم کار میکرد فقط بیابان بود و با دو نفر غریبۀ قاتل تنها مانده بودم که یک لحظه چشمم سیاهی رفت و قلبم از تپش افتاد.
▫️فشار اسلحه هنوز روی پهلویم بود و راننده با لحنی مطمئن توصیه کرد: «اگه با ما همکاری کنی، هیچ اتفاقی برای تو و این بچه نمیافته!»
▪️دیگر از آن پیرمرد درمانده و مهربان با لهجۀ محلی عراقی خبری نبود؛ به زبان فصیح عربی و با حالتی محکم صحبت میکرد: «ما فقط میخوایم یکم باهم حرف بزنیم، حرفامون که تموم شد، میتونی برگردی خونه!»
▫️اسلحه بین بدن من و زن و دور از چشم زینب قرار گرفته بود و با این حال همین فضای وهمانگیز تاکسی و وحشت من کافی بود تا زینب خودش را بیشتر به چادرم بچسباند و نفسهای تندش را به وضوح حس میکردم.
▪️باورم نمیشد اینطور در مخمصه گرفتار شوم و از اینهمه سادگی و سهلانگاری، پیشمانی قاتل جانم شده بود.
▫️صورتم از ترس، خیس عرق شده بود و فقط خودم را لعنت میکردم چرا امروز فریب این تماس و لحن سادۀ راننده را خوردم، چرا به مهدی حرفی نزدم و نمیدانستم میتوانم دوباره او را ببینم و از همین حسرت، قلبم از غصه یخ زد.
▪️همین چند لحظه پیش خبر مرگ عامر را شنیده بودم و حالا مطمئن بودم تمام پیامهایی که هفتۀ پیش به موبایلم ارسال میشد نه از طرف او که ظاهراً همینها میخواستند صیدم کنند.
▫️نمیفهمیدم خط عامر چطور به دستشان افتاده و نمیدانستم از من چه میخواهند و خبر نداشتم باتلاقی که در آن گرفتار شدم، عمیقتر از مخمصه امروز است که لبهایم به سختی تکان خوردند و به هزار زحمت یک جمله پرسیدم: «از من چی میخواید؟»
▪️زن در سکوتی خشن هر لحظه اسلحه را به بدنم میکوبید و مرد راننده اصلاً انگار صدای من را نمیشنید که فقط با سرعتی سرسام آور در جاده حرکت میکرد و کاملاً از بغداد فاصله گرفته بودیم.
▫️ساعات کار مهدی چندان مشخص نبود؛ ممکن بود هر زمان از روز به خانه برگردد و نمیدانستم جای خالی من و زینب با دلش چه میکند که وحشتزده به التماس افتادم: «منو برگردونید بغداد... این بچه خیلی ترسیده... اگه الان همسرم برگرده خونه ببینه ما نیستیم...»
▪️از شدت وحشت از چشمانم یک قطره اشک نمیچکید و لب و دهانم مثل یک تکه چوب خشک شده بود که حتی نتوانستم حرفم را تمام کنم اما جواب التماسم در آستین بیرحمی زن جوان بود: «نترس! اون فعلاً برنمیگرده خونه! امروز یه جلسه طولانی دارن!»
▫️متحیر نگاهش کردم و تازه به خاطرم آمد چه آمار دقیقی در پیامکها از رفت و آمدهای مهدی میدادند؛ خیال میکردم عامر در کمینم نشسته و حالا میدیدم یک باند از آدمرباها و قاتلها دور زندگی من و همسرم میچرخند که مات و متحیر پرسیدم: «شما کی هستید؟»
▪️اسلحه را محکم در پهلویم زد، طوری که نفسم بند آمد و با فریادی وحشی فرمان داد: «خفه شو!»
▫️ظاهراً راننده منطقیتر بود که از آینه نگاه تندی به زن کرد و شاید میخواست دل من را نرم کند که با لحنی ملایم پاسخ داد: «بهتره چیزی نپرسی، هر چیزی لازم باشه خودمون بهت میگیم.» و همینکه حرفش به آخر رسید، ماشین در برابر خانهای ویلایی و دو طبقه با نمای سنگ سفید و پنجرههایی کوتاه در یک باغ شخصی توقف کرد.
▪️میترسیدم از ماشین پیاده شوم، نمیخواستم قدم به این خانه بگذارم و راننده با آرامش توضیح داد: «یک ساعت اینجا هستیم، یکم صحبت میکنیم، بعد برمیگردیم.» سپس پیاده شد، درِ عقب را باز کرد و همزمان، زن با فشار اسلحه دستور داد تا پیاده شویم.
▫️روی صندلی ماشین خشکم زده و میدیدم رنگ از صورت زینب پریده و چشمانش در حدقهای از وحشت میچرخد که جگرم برای اینهمه معصومیتش کباب شد؛ امیدی نداشتم رحمی به دل سنگشان باشد و باز با ناامیدی التماسشان کردم: «خواهش میکنم بذارید ما برگردیم. این بچه وحشت کرده، حالش خوب نیس...» اما اجازه نداد حرفم تمام شود که با قنداق اسلحه در پهلویم کوبید و با همان صدای زنانه فریاد کشید: «گمشو پایین!»
▪️راننده مقابل در ایستاده و شاید از اینهمه خشونت همکارش کلافه شده بود که سرش را رو به ما خم کرد و با لحن تندی تشر زد: «چت شده رانا؟ بس کن!»
▫️اما انگار او تشنه به خون من، برای کشتنم لَهلَه میزد که با حالتی عصبی اعتراض کرد: «هیچوقت به من دستور نده فائق! تو رئیس من نیستی. هر کاری لازم باشه انجام میدم، اگه صلاح بدونم هردوشون رو تو همین ماشین میکشم، پس فقط کار خودت رو انجام بده.»...
📖 ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 از کمترین وظیفهی واجب خود برای یاری جبههی مقاومت کوتاهی نکنید!
#کلیپ| #استاد_شجاعی
نسخه انلاین دعای مرزداران
منبع :وظایف ما در آخرالزمان
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
Audio_352603.mp3
19.45M
#زبان 🗣
🔸 قسمت (سوم )
🔸( ذکر مبدِل )
با زبان وسعت و یا تنگی برزخ
درست میشه
#استاد_حاجیه_خانم_رستمی_فر
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷#مـعـرفـی_شــهــدا
#شهید_اصغر_محمدحسن
نـام پـدر :نعمت اله
تـاریخ تـولـد : ۱۳۴۲/۰۶/۰۱
مـحل تـولـد :شهرری
وضـعیت تاهل :متاهل
شـغل :پاسدار
تـاریخ شـهادت :۱۳۶۲/۱۲/۰۷
مـحل شـهادت :جزیره مجنون
عـملیـات :خیبر
مـزار : گلزار شهدا
قـطعـه : ۲۷ ردیـف :۱۳ شـماره :۸
🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_اصغر_محمدحسن_صلوات 🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
💚 کانال #شهیدهادی
و #شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
❣دعای فوق العاده عالی که حاج آقا فرحزاد گفتند 👆
#دانلود_ویژه 👌👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
※ بدرقهی شهیده معصومه (آرزو) کرباسی در معراج شهدای تهران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـــسـم الـــلـــه الـرحـــمــن الـــرحـیـم
آمـــده ام ای شـــاه
سـلامــت کـنـم...✋
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
___اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ☀️
⚡️سلام روز
#چهارشنبه_امام_رضایی
بخیر و نیکی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
استاد شون میگفت اومد برای کرمان رفتن و امتحان ندادن ازم اجازه بگیره.
گفتم حیفه نرو.. تو طول ترم غیبت نداشتی.
گفتن : "آخه میخوام برم پیش #حاج_قاسم!" :) 💔
#شهیده_فائزه_رحیمی...🌷🕊
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
میشه سرنوشت ما هم شبیه خودت باشه🥲🚶♂
#مردمیدان
#حاج_قاسم
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
آدم باید هیچ بشه تا به خدا برسه..
ایام سالگرد شهادت
#شهید_مصطفی_صدرزاده...🌷🕊
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان زیبا و ژرف آقای موزون ،کارگردان 《زندگی پس از زندگی》
آقای موزون تجارب ارزشمندی از هر نوع افرادی در سراسر جهان که به کما رفته اند دارد.
واقعا شنیدنی هست ..
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت شصت و هفتم ▫️دستم از چنگی که به انگشتانم زده بود، آتش گرفته و چشمانم از
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصت و هشتم
▫️درد از پهلو تا ستون فقراتم میدوید و مطمئن بودم دیگر هیچ راهی برای فرار ندارم که به اجبار با زینب از ماشین پیاده شدیم و طفل معصوم زبانش به لکنت افتاد: «من میترسم... بابا کجاست؟... بریم پیش بابا...»
▪️و همین لحن معصومانه و شنیدن نام مهدی کافی بود تا دلم از غصۀ نبودنش بمیرد و یک قطره اشک گوشه چشمانم کِز کند که فقط توانستم دستش را محکمتر بگیرم و آهسته زمزمه کردم: «نترس عزیزم. زود برمیگردیم پیش بابا!»
▫️فائق جلوتر میرفت، رانا پشت سر ما با اسلحه کشیک میکشید و من میترسیدم این خانه مقتل من و زینب باشد که در هر قدم فقط چشمان مهدی و نگاه نگرانش در قلبم جان میگرفت و با هر نفس، حسرت حضورش جانم را آتش میزد.
▪️گامهای کوچک زینب پیش نمیرفت، به زحمت او را دنبال خودم میکشیدم و در این برزخ وحشتناک، شرمندۀ فاطمه بودم که خوب امانتداری نکردم و دخترش را به این معرکه کشانده بودم.
▫️وارد خانه شدیم؛ از در و دیوارش وحشت میبارید و انگار هیچکس در این ساختمان بزرگ حضور نداشت که سکوت ترسناک فضا دلم را بیشتر خالی کرد.
▪️جز یک دست مبل ساده و چند کمد قدی و بزرگ، وسیلهای در خانه نبود و فائق اشاره کرد تا روی یکی از مبلها بنشینم.
▫️باورم نمیشد این مرد ترسناکی که روبرویم ایستاده، همان راننده تاکسی مقابل بیمارستان باشد که زیرلب فقط دعایم میکرد و حالا تنها شباهت فائق به آن پیرمرد، ریش و موی سفیدش بود و مثل اینکه دنبال مدرکی باشد، با چشمانی خیره، سر تا پایم را برانداز میکرد.
▪️رانا روسریاش را از سرش برداشته و با موهایی طلایی و مثل یک سگ نگهبان با اسلحه بالای سرم ایستاده بود.
▫️فائق مقابلم نشست و انگار میخواست اعتمادم را با کلامش بخرد که با لبخندی کمرنگ عذرخواهی کرد: «اگه تو مسیر اذیت شدید، متاسفم!»
▪️سپس نفس بلندی کشید و مثل اینکه صحبتهایش از قبل آماده باشد، شمرده شروع کرد: «ما از نیروهای مبارزه با تروریسم هستیم. همونطور که میدونید ایران تشکیلات مخفی تروریستی در عراق ایجاد کرده و همسر شما یکی از نیروهای اصلی این تشکیلاته. شما یه عراقی هستید و قطعاً امنیت کشورتون براتون خیلی مهمه. ما میدونیم بنا به شرایطی مجبور شدید با این آدم ازدواج کنید، اما الان باید به ما کمک کنید.»
▫️از اینکه دنبال مهدی بودند، حالم به هم ریخته و او فهمید تمام تنم برای همسرم به لرزه افتاده که با آرامش تاکید کرد: «نگران نباشید! ما نمیخوایم بهش آسیب بزنیم. فقط اطلاعاتی داره که برای ما خیلی مهمه.»
▪️حرفهایش به ردیف و بیقافیه از دهانش بیرون میزد و از اراجیفی که به هم میبافت، فکرم زیر و رو شده بود؛ یک کلمه پاسخ نمیدادم و از سکوتم خیال کرد خامم کرده که با لبخندی فاتحانه، تکلیفم را مشخص کرد: «ما کار سختی از شما نمیخوایم. فقط انتظار داریم در چند مورد ساده با ما همکاری کنید.»
▫️من و زینب را از مقابل بیمارستان ربوده و انتظار داشت خیرخواهیاش را باور کنم که فقط زینب را محکم در آغوشم گرفته بودم و باز هم چیزی نگفتم تا با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دهد: «امشب یکی از دوستان ما مقابل در خونه منتظر شماست. فقط کافیه تلفن همراه مهدی رو با خودتون بیارید دم در. گوشی چند دقیقه دست همکار ما میمونه و بعد بهتون تحویل میده.»
▪️میدانستم همسرم از نیروهای نظامی ایران است؛ در همین مدت زندگی مشترکمان متوجه شده بودم تلفن همراهش لحظهای از دستش جدا نمیشود و مطمئن بودم اطلاعات مهمی در موبایلش دارد که تمام ترس و وحشتم را با نفسی کوتاه فرو خوردم و صدایم همچنان میلرزید: «اگه گوشیاش رو بردارم متوجه میشه. من نمیتونم این کارو بکنم.»
▫️فائق سرش را بالاتر گرفت، ریشخندی نشانم داد و به طعنه پرسید: «دنبال دردسر که نمیگردی؟»
▪️مظلومانه نگاهش کردم که زن هر دو دستش را سر شانهام فشار داد، سرش را پایین آورد و کنار گوشم تهدیدم کرد: «اگه امشب موبایل رو تحویل ندی، جنازه هر سه نفرتون فردا صبح تو خونهتون پیدا میشه! همونجوری که جنازه اون یارو رو پیدا کردن!»
▫️از تهدیدش تمام تنم تکان خورد، طوری که متوجه کنایۀ کلام آخرش نشدم و انگار نقشهایشان را تقسیم کرده بودند که رانا تهدید میکرد و فائق با مهربانی راهکار پیشنهاد میداد: «بلاخره شما تو اون خونه زندگی میکنید، یجوری برنامهریزی کنید تا چند دقیقهای همسرتون مشغول کاری بشه و هر ساعتی مناسب بود، به ما اطلاع بدید.»
▪️سپس با چشمان باریکش به صورتم دقیق شد و با حالتی بهظاهر دلسوزانه نصیحت کرد: «جونتون انقدر ارزش داره که گوشی همسرتون رو چند دقیقه با خودتون بیارید دم در. خیالتون راحت، ما نمیخوایم گوشی رو سرقت کنیم، دوباره میتونید گوشی رو از همکارم تحویل بگیرید و بیسر و صدا بذارید سر جاش.»...
📖 ادامه دارد...
Audio_15367.mp3
20.17M
#زبان 🗣
🔸 قسمت (چهارم )
🔸( تیری که به خطا میرود )
عاقبت کنترل نکردن زبان
#استاد_حاجیه_خانم_رستمی_فر
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124