eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
35.8هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
12هزار ویدیو
114 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
ارتباط موفق_48.mp3
11.54M
۴۸ 💥دروغگویی و فریبکاری در هر ارتباطی، قطع کننده‌ی ریسمان آن ارتباط است! ـ چه در ارتباطات اجتماعی (مثل دغل‌کاری در کسب و کار) ـ و چه در ارتباطات خانوادگی و دوستی (مثل خیانت در تمام ابعاد)، نه تنها قدرت جذب انسان را کاهش داده و دامنه‌ی ارتباطات فرد را دائماً تنگ‌تر می‌کند؛ بلکه راه جذب برکات خداوند را مسدود می‌کند.✘ 🎤 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 با چه امیدی؟ _این همه تبلیغات علیه ما وجود داره، ما به چه امیدی انجام بدهیم؟ و چطوری؟ پاسخ قرآن رو ببینید... 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
21.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_🌷_چـه کـــرده ای ؟ کـه پـس از تــو بـه هــر کـجـا کـه تـو بـودی غـمـی نـشـسـتـه بـه جـایــت... 😭💔💔 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 تاریخ تولد: 1365/5/2 محل تولد: خرم آباد تاریخ شهادت: 1391/9/24 محل شهادت: رزمایش عمومی خرم آباد وضعیت تأهل: متاهل تعداد فرزندان: یک تحصیلات: کاردانی حسابداری ✍شهیدی که نه پدرش را دید و نه پسرش را ... پدرش در عملیات والفجر ۹ در سلیمانیه عراق به شهادت رسید و پیکر مطهرش حدود ۱۰ سال بعد برگشت سجاد دو ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد و پدر شهیدش را هرگز ندید. پسر خودش نیز دو ماه بعد از شهادتش به دنیا آمد و او هم پدرش را ندید 😭 سجاد در آذر ماه سال ۹۱ بر اثر انفجار در حین خنثی سازی گلوله های عمل نکرده به فیض شهادت نائل آمد وقتی بالای سرش رسیدند درحالیکه یک دستش قطع شده بود و غرق به خون بود فقط ذکر یا حسین علیه سلام بر لب داشت... مهربان بود، با صفا بود، خاکی و بی ادعا بود و بیقرار شهادت 📝 فرازی از دستنوشته شهید: «قافله سالار شهدا حسین علیه سلام است. پروردگارا مرا به این قافله برسان» 🌸شادی روح پاک همه شهیدان و 🌸 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
10.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫غدیر یعنی: من، نه زنم؛ نه مرد! آدمَــم! ویژه‌ی 🌟مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِيٌّ مَوْلَاهُ 🌟؛ یعنی؛ او تـــمامِ مـــن است ! تـــمام مـــحــمـد...♥️ تمامِ مرا، تا رسیدن به تمامتِ نور، با تمام جان، دوست بدارید ❤️. 🗓20 روز تا عید بزرگ 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
Part02_علی از زبان علی.mp3
7.82M
*خاطراتی از مکه *راه رفتن درخت به اعجاز پیامبر (ص) *ماجرای انذار عشیره ( یوم الدار) *نزول آیه "وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ" *اعلام جانشینی علی (ع) توسط پیامبر *هجرت به مدینه *توطئه قتل پیامبر در دارالندوه *خوابیدن در بستر پیامبر ( لیله المبیت) قسمت2⃣ 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرموقع‌به‌بهشت‌زهرا‌میرفت؛ آبےبرمیداشت‌وقبورشهدارومیشسٺ‌! میگفٺ‌: 🌱باشهداقرارگذاشتم‌که‌ من‌غبارروازروی‌قبرهای‌آنها‌بشورم‌و‌آنھـٰا هم‌غبارگناه‌رو‌از‌روی‌دلِ‌مـن‌بشورند...🌱 ...🌷🕊 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 بسم ربِّ زهـــرا سلام الله __ قسمت پنجاه و سوم داستان #شهیدتورجی_زاده...🌷 _امام رضا علیه
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 بسم ربِّ زهـــرا سلام الله __ قسمت پنجاه و چهارم داستان __ روزهای آخر راوی: علی تورجی  از مشهد که برگشت حال و روزش تغییر کرد. نشاط عجیبی داشت. از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد. از همه حلالیت طلبید. شنیده بودم بیشتر شهدا در آخرین حضورشان تغییر می کنند. حالا به راستی این را شاهد بودم. محمد خیلی تغییر کرده بود. از مشهد برای همه سوغات آورده بود. سوغاتی همه را تحویل داد. بعد پارچه سفیدی را از ساک بیرون آورد. گفت: این برای خودم است. مادر با تعجب گفت: این چیه! محمد هم گفت: کفن! همه می دانستیم که شهید غسل و کفن ندارد. من شک ندارم که می خواست ما را آماده کند. قرار بود فردا با دوستانش عازم جبهه شود. همان روز رفتیم به گلستان شهدا. سر قبر شهید سید رحمان هاشمی. دیگر گریه نمی کرد. دو تن دیگر از دوستانش درکنار رحمان آرمیده بودند. به مزار آنها خیره شد. گویی چیزهایی را می دید که ما از آنها بی خبر بودیم. رفت سراغ مسئول گلستان شهدا. از او خواست در کنار سید رحمان کسی را دفن نکند! ایشان هم گفت: من نمی توانم قبر را نگه دارم. شاید فردا یک شهید آوردند وگفتند می خواهیم اینجا دفن کنیم. محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت وگفت: شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگه دار!! ظهر بودکه از خانواده خداحافظی کرد. داخل حیاط ایستاده بود. می خواست چیزی به مادر بگوید اما نگفت! یکی دوبار آمد حرفش را بزند ولی سکوت کرد. مرتب می رفت و می آمد. مادر پرسید: چیزی شده!؟ کمی مکث کرد. بعد گویی حرفش را عوض کرد و گفت: منتظر پدر هستم. به هر حال محمد از همه ما خداحافظی کرد و رفت. همان شب شوهر خواهرم را دیدم. پرسید: محمد چیزی به شما نگفت؟ گفتم:نه، چطور مگه! گفت: امروز عصر آمد درب مغازه ما. حرفهایی زد که خیلی عجیب بود. حالت وصیت داشت. به من گفت: جنازه من را که آوردند از حسینیه بین فاطمه علیها السلام تشییع کنید. قبل از دفن لباس سپاه را به من بپوشانید. پیشابی بند یا زهراء سلام الله علیها به سر من ببندید. در گلستان شهدا در کنار سید رحمان مرا دفن کنید! پدر و مادرم مرا در قبر بگذارند! روی سنگ قبر من هم فقط بنویسید: یا زهراء علیها السلام. خیلی نگران بودم. یاد حرفهای محمد به مسئول گلستان شهدا افتادم: یک ماه اینجا را برای من نگه دار. یعنی محمد می داند کی و چگونه شهید می شود!؟ محمد وصیت نامه اش را نوشته بود. آن را در جایی گذاشته و رفته بود. این حوادث اضطراب من را زیاد کرده بود. یعنی دیگر محمد را نمی بینم! همه خاطرات کودکی، مدرسه، کار و ... در ذهنم مرور می شد. چند روز بعد نامه ای فرستاد. نصیحتهای شخصی برای من بود. مقداری پول در حساب داشت. گفته بود صدقه و ردّ مظالم بدهم! از افرادی هم پول طلبکار بود. گفت: اگر نیاوردند آنها را حلال می کنم. در پایان همان مطالب شوهر خواهرم را تکرار کرد. کجا و چگونه مرا به خاک بسپارید و ... ... 📚 کتاب یازهرا 💚 به کانال و بپیوندید 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd