.
خانم یا آقای عزیزی که متاهل هستی و با جنس مخالف دوستی
اصلا خودت که گناه میکنی و خیانت و همه این ها به کنار
میدونی چه ظلمی داری در حق بچت میکنی ؟؟؟
میدونی چه ظلمی در سرنوشت بچت داری میکنی ؟؟؟
میدونستی عمل شمای پدر و مادر تاثیر مستقیم بر سرنوشت بچه هاتون داره ؟؟؟
.
.
تا حالا براتون سوال نشده شمر چرا عاقبتش چنین شد ؟؟؟
شمری که در جنگ صفین یار امام علی بود
یعنی در کنار امام حسن و امام حسین و حضرت عباس میجنگید برای امام علی
و شمری که ۱۵ بار پای پیاده به مکه رفته بود
سوال نشده براتون چرا این طور شد شمر ؟؟؟
.
.
باور کن حاضرم قسم بخورم ۹۰ درصد ماها عبادت های شمر رو هم تو عمرمون نکردیم
بعد شمری که چنین بود چرا کارش رسید به جایی که نشست رو سینه امام زمانش و سر امام زمانش رو جدا کرد ؟؟؟
.
.
میدونید چرا؟ ؟؟
چون شمر مادرش گناه کار بود و یه خطایی کرد که سرنوشت شمر رو برگردوند
نقل شده مادر شمر تو بیابونی داشت میرفت
بعد عطش برش غلبه میکنه و آب هم نداشته
تا میرسه به یه خیمه ای و یه مردی تو اون خیمه بوده
مادر شمر ازش درخواست آب میکنه
اون مرد در ازای آب به مادر شمر درخواست گناه منافی عفت میده و مادر شمر قبول میکنه
و این عمل مادر شمر باعث میشه که سرنوشت شمر تغییر کنه
.
.
بله عزیز من
منو شما هر عملی انجام بدیم تاثیر مستقیم داره در نسل های بعد از خودمون
پس مواظب اعمالمون باشیم
.
.
منو شما دو راه بیشتر نداریم
یا این که راحت گناه کنیم بله لذت هم داره ولی زودگذر
یه راه هم داریم که پاک زندگی کنیم و اسممون جاویدان بشه مثل تمام انسان های خوب در زمین که فوت کرده اند
و در اون دنیا هم در خوشی باشیم
پس به نظرتون آدم عاقل کدوم راه رو انتخاب میکنه ؟؟؟
.
.
تا الانم هرچقدر گناه کردیم
امشب مرد و مردونه بریم در خونه خدا
و توبه واقعی کنیم
و از الان شروع کنیم یه زندگی جدید رو
و از الان شروع کنیم که یه آدم دیگه بشیم و بشیم اونی که خدا و امام زمان دوست داره
و شک نکنیم خدا میبخشه
.
.
به نظرم تا همین جا کافیه
و بیشتر از این دیگه باعث میشه گه سرتون درد بیاد
ممنون که وقت گذاشتید و به صحبت های حقیر گوش کردید
اگر عمری بود شب های دیگه بقیه صحبت ها رو میکنیم
صحبتی دارید برامون اینجا بنویسید 👇👇
اینجا بنویسید 👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/17086355590580
.
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت پانزدهم
▫️زهر کلامش طوری جانم را گرفت که دیگر نشد در برابر سیل اشکهایم مقاومت کنم، سدّ صبرم شکست و اشک از هر دو چشمم فواره زد: «بسه عامر، دیگه ادامه نده! من نخواستم یا تویی که چند دقیقه قبل از عقد به من میگی میخوای بری آمریکا؟ فکر میکنی من دوستت ندارم؟ اما تو نخواستی منو ببینی! تو غیر از خودت به هیچکس فکر نمیکنی!»
▪️یک ساعت مکالمه تنها به گریه و گلایه و شکایت گذشت و حرف آخر را او به تلخی زد: «من میرم، چون دیگه اینجا موندم فایدهای نداره! اما همیشه منتظرت میمونم تا بیای پیشم.»
▫️گریه از کلماتش میچکید و این گفتگو داشت جانمان را میگرفت که بدون خداحافظی تماسمان تمام شد.
▪️او همان شب رفت و من سه سال در شهر وحشتناکی که داعش برایمان ساخته بود، اسیر شدم.
▫️آنچه در این سه سال از جنایات و وحشیگری داعش دیدم، برای پیر کردن دل و سفید شدن موهایم کافی بود و به خدا با هیچ کلامی قابل بیان نبود!
▪️از قتل عام سربازان باقیمانده در شهر و گورهای دستهجمعی و سربریدن و زنده سوزاندن مردم و قوانین جنون آمیز و این ماههای آخر هم غارت آذوقۀ خانهها که منابع مالی داعش در فلوجه به آخر رسیده و محصولات زمینهای کشاورزی و هر آنچه در انبارهای مردم مانده بود، به یغما میبردند.
▫️حالا من به دست پلیس مذهبی داعش و به هوای هوسی که به دلش افتاده بود، از فلوجه ربوده شده و در میان راه با جوانمردی غریبهای نجات پیدا کرده بودم و نمیدانستم درست در چنین شبی، عامر اینجا چه میکند.
▪️در این سه سال هرآنچه از عشق و احساسش در دلم بود، مُرده و امشب بیش از آنکه عاشقش باشم، متنفر و عصبی بودم.
▫️میدانستم اگر آن تلفن قبل از عقدمان برقرار نشده بود، من همان روز همسر عامر شده و به بغداد آمده بودم و اینهمه عذاب نمیکشیدم که در پاسخ دلشورۀ چشمانش، به تلخی طعنه زدم: «میشیگان خوش گذشت؟»
▪️نورالهدی مضطرب نگاهمان میکرد، عامر محو خشم چشمانم شده بود و من مثل شمعی که در حال مردن باشد، میسوختم و همزمان شعله میکشیدم: «اصلاً خبر داری چی به سر من اومده؟ میدونی امروز داشتن منو کجا میبردن؟ میدونی امروز ...»
▫️خجالت کشیدم بگویم امروز از چه جهنمی رها شده و انگار از همین اشارۀ پنهان، همه چیز را فهمیده بود که سرش را با هر دو دستش گرفت و به مدد حال خرابش، موهای مشکیاش را چنگ میزد.
▪️عرق غیرت در صورتش میجوشید، رگ پیشانیاش از خون پُر شده و لحنش رعشه گرفته بود: «تو که خبر نداری من چی کشیدم! فکر میکنی میشیگان به من خوش گذشت؟ مگه میشه جایی که تو نباشی به من خوش بگذره! سه سال هر روز منتظر بودم این اخبار لعنتی یه خبری از فلوجه بده! هر روز منتظر بودم تلفنم زنگ بخوره و تو پشت خط باشی.»
▫️سپس با موج احساس نگاهش به ساحل چشمانم رسید و با بغضی که گلوگیرش شده بود، بیصدا نجوا کرد: «آمال! من این سه سال به هیچکس نتونستم فکر کنم جز تو! به هیچ دختری فکر نکردم به این امید که یه روز دوباره تو رو ببینم!»
▪️چندبار پلک زد تا اشکی که در چشمش نشسته بود مهار کند و آخر نشد که یک قطره تا روی گونهاش پایین آمد و با همان چشمان خیسش به رویم خندید: «اما این از خوشبختی منه که وقتی برای یه مرخصی ۱۵ روزه اومدم عراق همون زمان بتونم تو رو ببینم!»
▫️او میگفت و من دیگر حتی نمیخواستم صدایش را بشنوم که دستان لرزانم را بالا گرفتم تا ساکت شود و با نفسی که برایم نمانده بود، دنیا را روی سرش خراب کردم: «هیچوقت دیگه نمیخوام ببینمت!»
▪️و حرفی برای گفتن نمانده بود که با قدمهای سست و سنگینم به سمت اتاق کنج خانه رفتم و دیگر نمیشنیدم نورالهدی چه میگوید و با چه جملاتی میخواهد آرامم کند.
▫️تا سحر گوشۀ اتاق در خودم فرو رفته بودم، صدای قدمهای عامر را میشنیدم که مدام دور خانه میچرخید و نورالهدی لحظهای رهایم نمیکرد و با نرمی لحنش نازم را میکشید: «باور کن من بهش نگفتم بیاد! امشب قرار بود بیاد خونه ما ولی وقتی تو اومدی من بهش زنگ زدم نیاد. خیلی اصرار کرد دلیلش چیه، مجبور شدم بگم تو اینجایی ولی بازم بهش گفتم نیاد!»
▪️و نبض احساس برادرش زیر سرانگشتش بود که لبخندی زد و با مهربانی ادامه داد: «ولی وقتی فهمید تو اینجایی دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم. میخواست هرجور شده تو رو ببینه!»
▫️میدانستم دوستم دارد و دیگر در قلب من ردّی از محبتش نمانده بود که هر چه نورالهدی زیر گوشم میخواند، با سردی چشمانم تمام احساسش را پس میزدم تا آوای اذان صبح از منارههای مساجد بغداد میان نخلهای شهر پیچید و من به عزم وضو از اتاق بیرون رفتم...
📖 ادامه دارد...
لینک قسمت چهاردهم 👇👇
https://eitaa.com/shahid_hadi124/71441
.
سلام
والا اگر همسرتون هم نخواد بره سمت این چیزا ولی شما دو دستی دارید اونو هل میدید سمت این کارا
شما باید اینقدر به همسرتونمحبت کنید و اینقدر همسرتون رو سیراب کنید که اصلا چشمش به سمت کسی دیگه نره
خب چرا تو خونه برای همسرتون آرایش نمیکنید یا لباس زیبا نمیپوشید ؟؟
متاسفانه خانم ها یاد گرفتند آرایش رو فقط بیرون کنند واسه بقیه
ولی برای همسرشون که میشه تو خونه هیچی
.