#آسمانے_شو
او به خواندن دعاهای ڪميل و ندبه وتوســل مقيد بود.
دعاها و زيارتهای هر روز را بعد از نماز صبح ميخواند. هر روز يا زيارت عاشورا يا سلا آخر آن را ميخواند.
هميشــه آيه وجعلنــا را زمزمه ميڪرد. يڪبار گفتم: آقا ابــرام اين آيه برای
محافظٺ در مقابل دشمن است، اينجا ڪه دشمن نيست!
ابراهيم نگاه معنے داری ڪرد وگفٺ: دشــمنی بزرگتر از شيطان هم وجود
دارد!؟
📚سلام بر ابراهیم، جلــد۱
↝°@shahid_hadi99
#آسمانے_شو
روش امر به معروف و نهے از منڪر ابراهيم در نوع خود بســيار جالب بود.
اگر ميخواسٺ بگويد ڪه ڪاری را نڪن سعے ميڪرد غير مستقيم باشد.
مثلا دلایل بدی آن ڪار از لحاظ پزشــڪے، اجتماعے و... اشــاره ميڪرد تا
شــخص، خودش به نتيجه لازم برسد. آنگاه از دســتوراٺ دين برای او دليل
می آورد.
📚سلام بر ابراهیم، جلــد۱
↝°@shahid_hadi99
#آسمانے_شو
.
در هیئتهـا و جلساتمذهبی وقتی میدید صاحبخانه برای پذیراییهیئت مشڪل دارد ، بدون ڪمترینحرفی برای همه میھمانهـا و عزادارهـا غذا تھیه میڪرد.
میگفت:
مجلـس امـامحسین(ع) باید ازهمه لحاظ ڪاملباشد🌿.
.
شبهای جمعـه هم بعداز برنامـهبسیج برایبچهها شام تھیهمیڪرد.
📚|^^سلامبـرابراهیم،جلد¹
|🖤🌿↷
@shahid_hadi99
#آسمانے_شو
ابراهيم در موارد جديٺ ڪار بســيار جدی بود.
اما در موارد شوخے و مزاح بسيار انسان خوش مشرب و شوخ طبعے بود. اصلا يڪے از دلائلے ڪه خيلے ها
جذب ابراهيم ميشدند همين موضوع بود.
📚سلام بر ابراهیم، جلــد۱
↝° @shahid_hadi99
#آسمانے_شو
هر زمان ڪه تهران بوديم برنامه شبهای جمعه آقا ابراهيـم زيارٺ حضرٺ عبدالعظيم بود.
ميگفٺ: شب جمعه شب رحمٺ خداسٺ. شب زيارتے آقا اباعبدالله اسٺ. همه اولياء و ملائڪ ميروند ڪربلا، ما هم جايي ميرويم ڪه اهل بيٺ گفته اند: ثواب زيارت ڪربلا را دارد.
بعــد هم دعای ڪميــل را در آنجا ميخواند.
ســاعٺ يڪ نيمه شــب هم برميگشٺ.
📚سلام بر ابراهیم، جلــد۱
↝°@shahid_hadi99
#آسمانے_شو
در بازرسے تربيٺ بدنے مشغول بوديم. بعد از گرفتن حقوق و پايان ساعٺ
اداري، پرسيد: موتور آوردي؟
گفتم: آره چطور!؟ گفٺ: اگه ڪاری نداری بيا با هم بريم فروشگاه.
تقريبا همه حقوقش را خريد ڪرد.
از برنج و گوشت، تا صابون و... همه چيز خريد. انگار ليستے براي خريد به او داده بودند!
بعد با هم رفتيم سمٺ مجيديه، وارد ڪوچه شديم. ابراهيم درب خانه اي را زد.
پيرزنے ڪه حجاب درستے نداشٺ دم در آمد. ابراهيم همه وسائل را تحويل داد.
يڪ صليب گردن پيرزن بود. خيلي تعجب ڪردم!
در راه برگشــٺ گفتم: داش ابرام اين خانم ارمنے بود؟! گفٺ: آره چطور مگه!؟
آمــدم ڪنار خيابان. موتور را نگه داشــتم و با عصبانيت گفتم: بابا، اين همه فقير مسلمون هسٺ، تو رفتے سراغ مسيحيا!
همينطور ڪه پشت سرم نشسته بود گفٺ: مسلمون ها رو ڪسے هسٺ ڪمڪ ڪنه.
تازه، ڪميته امداد هم راه افتاده، ڪمڪشون ميڪنه. اما اين بنده هاي خدا ڪسي رو ندارند.
با اين ڪار، هم مشڪلاتشان ڪم ميشه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم ميشه.
📚سلام بر ابراهیم، جلــد۱
↝°@shahid_hadi99
#آسمانے_شو
ايــن اواخر هــر هفته با هــم ميرفتيم زيارٺ، نيمه هاي شــب هم بهشــٺ
زهرا ،سر قبر شهدا. بعد، ابراهيم براي ما روضه ميخواند.
بعضے شــب ها داخل قبر ميرفٺ. در همان حال دعای ڪميل را با ســوز و
حال عجيبے ميخواند وگريه ميڪرد.
📚سلام بر ابراهیم، جلــد۱
↝°@shahid_hadi99
#آسمانے_شو
يڪ روز مدير مدرسه راهنمائے پيش من آمد. با من صحبت ڪرد و گفٺ:
تو رو خدا، شما ڪه برادرآقاے هادي هستيد با ايشان صحبت ڪنيد ڪه برگردد مدرسه!
گفتم: مگه چے شده؟!
ڪمے مڪث ڪرد و گفٺ: حقيقتش، آقا ابراهيـم از جيب خودش پول ميداد
به يڪے از شاگردها تا هر روز زنگ اول براي ڪلاس نان و پنير بگيرد!
آقای هادی نظرش اين بود ڪه اينها بچه هاي منطقه محروم هســتند. اڪثرا
سر ڪلاس گرسنه هستند. بچه گرسنه هم درس را نميفهمد.
مدير ادامه داد: من با آقاي هادي برخورد ڪردم. گفتم: نظم مدرسه ما را به
هم ريختے، در صورتے ڪه هيچ مشڪلے براي نظم مدرسه پيش نيامده بود. بعد
هم سر ايشان داد زدم و گفتم: ديگه حق نداري اينجا از اين ڪارها را بڪنے.
آقاي هادي از پيش ما رفت. بقيه ساعتهايش را در مدرسه ديگري پرڪرد.
حالا همه بچه ها و اوليا از من خواستند ڪه ايشان را برگردانم.
📚سلام بر ابراهیم، جلــد۱
↝°@shahid_hadi99
#آسمانے_شو
توپ را انداختم ڪه سرويس بزند.
توپ را در دســتش گرفٺ. آمد بزند ڪه صدائے آمد.
الله اڪبر...
نداے اذان ظهر بود.
تــوپ را روے زمين گذاشــٺ. رو به قبله ايســتاد و بلندبلند اذان گفٺ. در فضاے دبيرستان صدايش پيچيد.
بچه ها رفتند. عده ای براے وضو، عده ای هم براے خانه.
او مشــغول نماز شــد. همانجا داخل حياط.
بچه ها پشت ســرش ايستادند.
جماعتے شد داخل حياط. همه به او اقتدا ڪرديم.
نماز ڪه تمام شــد برگشٺ به سمٺ من. دسٺ داد و گفٺ: آقا رضا رقابٺ وقتے زيباسٺ ڪه با رفاقٺ باشد.
📚سلام بر ابراهیم، جلــد۱
🖤↝°@shahid_hadi99
#آسمانے_شو
يڪبار حرف از نوجوان ها واهميٺ به نماز بود. ابراهيم گفٺ: زمانے ڪه پدرم از دنيا رفٺ خيلے ناراحٺ بوم.
به حالٺ قهر از خدا نماز نخواندم و خوابيدم.
به محض اينڪه خوابم برد پدرم را در خواب دیدم.
درب خانه را باز ڪرد. مســتقيم و با عصبانيٺ به ســمٺ اتاق آمد. روبروےمن ايستاد. براے لحظاتے درسٺ به چهره من خيره شد.
همان لحظه از خواب پريــدم. نگاه پدرم حرفهاے زيادے داشــٺ! هنوز نماز قضا نشــده بود. بلند شدم، وضو گرفتم ونمازم را خواندم.
📚سلام بر ابراهیم، جلــد۱
↝°@shahid_hadi99
#آسمانے_شو
ســرپل ذهاب، ابراهيـم معمولا یڪی دو ساعٺ مانده به اذان صبح بيدار ميشــد و به قصد ســر زدن به بچه ها از محل استراحٺ دور ميشد.
اما من شــڪ نداشتم ڪه از بيدارے ســحر لذٺ ميبرد و مشغول نماز شب
ميشود.
يڪبار ابراهيم را ديدم. يڪ ساعت مانده به اذان صبح، به سختے ظرف آب
تهيه ڪرد و براے غسل و نماز شب از آن استفاده نمود.
📚سلام بر ابراهیم، جلــد۱
↝°@shahid_hadi99