#رفیق_شهید ↭ شهید مصطفے چمران
#پیامےازبهشتـ
[💌] سال دوم یڪ استاد داشتیم
ڪه گیر داده بود همه باید
ڪراوات بزنند..
سر امتحان چمران ڪراوات نزد
استاد دو نمره ازش ڪمـ ڪرد
شد هجده
بالاترین نمره..
#ڪـراوات
→ @shahid_hadi99
👓 بین #دوم_خرداد و #سوم_خرداد فاصله از زمین تا آسمونه!
اولی نماد ذلت و غرب پرستی و وادادگی
و دومی نماد عزت و اسلام و مقاومت!
(دوم خرداد ۹۶ روز رای گیری و انتخاب روحانیه)
(روز سوم خرداد ۶۱ روز آزاد سازی خرمشهره)
@shahid_hadi99
بسته ام عهدکه درراه شهیدان باشم...
چادرمشکےمن رنگ شهادت دارد...🥀
#ز_تبار_زهرا🍃
➴@Shahid_hadi99
♥↷
↵ارݩے ڪسے ݕگوید ڪه ٺ را
ݩدیده ݕاشد....
ٺ ڪه ݕا مݩے همیشه...چه ٺرا
چه لݩٺراݩے♥
#ݒرۅف
#ســرداردݪهـا♥
✿Ⅰ @shahid_hadi99 Ꮬ
♥↷
↵مـا اهݪتوئیم..هرڪس ڪه
ٺورا دۅسٺ ݩدارد...ݕ جهݩمـ....
#ݒرۅفـ
#آقامۅݩ😍✋🏻
#زٺݕارعݪے
✿Ⅰ @shahid_hadi99 Ꮬ
#ازخنده تا خاڪریز😉
یڪ قناسه چے ایرانےڪه به زبان عربے مسلط بود اشڪ عراقیها را در آورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده مترے خط عراقیها ڪمین ڪرده بود و شده بود عذاب عراقیها.چه مے ڪرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد: " ماجد ڪیه ؟ " یڪے از عراقیها ڪه اسمش ماجد بودسرش را از ﭘس خاڪریز آورد بالا و گفت: " منم"
ترق !
ماجد ڪله ﭘا شد و قل خورد آمد ﭘاے خاڪریز و قبض جناب عزراییل را امضا ڪرد!دفعه بعد قناسه چے فریاد زد: " یاسر ڪجایے؟" و یلسر هم به دستبوسے مالڪ دوزخ شتافت!
چند بار این ڪار را ڪردتا اینڪه به رگ غیرت یڪے از عراقیها به نام جاسم برخورد. فڪرے ڪرد و بعد با خوشحالے بشڪن زد و سلاح دوربین دارے ﭘیدا ڪرد و ﭘرید رو خاڪریز و فریاد زد:" حسین اسم ڪیه؟ " و نشانه رفت. اما چند لحظه اے صبر ڪرد و خبرے نشد. با دلخورے از خاڪریز سر خورد ﭘایین. یڪ هو صدایے از سوے قناسه چے ایرانے بلند شد: " ڪے با حسین ڪار داشت " جاسم با خوشحالے هول و ولا ڪنان رفت بالاے خاڪریز و گفت: " من"
ترق!
جاسم با یڪ خال هندے بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!😂😂😂😂
↯📿🌙
@shahid_hadi99
تحدیر جز 29.mp3
4.77M
🌙: #ویژهبرنامهماھمبارڪرمضان
تلاوت هرروز یڪ جزء از قرآن ڪریمـ📖
بھ صورت تحدیر(تندخوانے)
[• جزء بیست ونهمـ •]
@shahid_hadi99
••📿••
{دعای روز بیست و نهم ماه رمضان ♥️}
°↺بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ غَشّنے بالرّحْمَةِ وارْزُقْنے فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ وطَهّرْ قلْبے من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین.❀.•
خدایا بپوشان در آن با مهر و رحمت و روزے ڪن مرا در آن توفیق و خوددارے و پاڪ ڪن دلم را از تیرگےها و گرفتگےهاے تهمت
اے مهربان به بندگان با ایمان خود.❀.•
#ماهِ_مهمانے 🌙
↳|• @shahid_hadi99 •|❥
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
#به_روز_باشیم 😉
﹝✯به قول پرستو✯﹞
❁ پاره سنگے در آسمان چرخيد
بال گنجشڪ ڪوچڪے لرزيد
چيزے از شاخه بر زمين افتاد
ڪسے از روے شيطنت خنديد
❁ شاعرے روے دفترش خم شد
شانه هايش ز درد تير ڪشيد
قطره اے از قلم به ڪاغذ ريخت
دفتر از درد بر خودش پيچيد
📚نویسنده∶آقای قیصر امین پور
#معرفےڪتاب
↯📿🌙
@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
#یڪ_ورق_زندگے.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° #پارتسیزدهم _پس ڪجاست؟ پدرشوهرم جواب داد: _خدا مےد
#یڪ_ورق_زندگے.•
براے خداحافظے بر میگردمـ↻•°
#پارتچهاردهم
خودم را برای مامان لوس ڪردم و پرسیدم:
_خبرۍ از من نگرفت؟
_چرا...پرسید سڪینه ڪجاست؟گفتم خیلے نگرانت بود و باور نمےڪرد بےخبر جایے رفته باشے.من هم آرامش ڪردم و آمدم.
نورعلے ازینڪه تو را آزرده خاطر ڪرده بود خیلے ناراحت شد.به من گفت فردا پسفردا مےآید زرویجان.بعدش من و بابات خداحافظے ڪردیم و آمدیم...
نفس راحتے ڪشیدم و از جا بلند شدم.چادر نمازم را برداشتم و دو رڪعت نماز خواندم و خدا را شڪر ڪردم ڪه اتفاق خاصے براۍ نورعلے نیفتاد.
چادرم را تا مےڪردم ڪه صداۍ در بلند شد.برادرم رحیم در را باز ڪرد و صداۍ پا به اتاق نزدیڪ شد.پردهۍ اتاق ڪنار رفت و ناگهان نورعلے وارد اتاق شد.از تعجب داشتم شاخ در مےآوردم.با خودم گفتم:
_قرار نبود بیاید.
قبل از اینڪه بنشیند پرسیدم:
_مامان گفت فردا پسفردا میاۍ.
خندید و در جوابم گفت:
_ناراحتے بروم؟
برادران و خواهرانم دور نورعلے حلقه زدند و هرڪدام از او سوالے مےپرسیدند.
_ڪجا رفته بودۍ؟
_چرا رفته بودۍ؟
_تصادف ڪردۍ یا ڪتڪ خوردۍ
_...
نورعلے هم با حوصله جواب آن ها را مےداد:
_چیزۍ مهمے نیست.تڪلیف داشتم با آدم های ضدانقلاب مبارزه ڪنم ڪه مجروح شدم.
مادرم با عصبانیت بچه هارا تار و مار ڪرد و گفت:
_انقدر از داداش نورعلے سوال نڪنید.اذیت مےشود.
پدر از نورعلے خواست تا پاهایش را دراز ڪند و راحت باشد تا جاۍ زخم ها اذیتش نڪند اما نورعلے حاضر به این ڪار نبود.با اصرار پدرم مجبور شد پایش را دراز ڪند.من ڪه جلوۍ پدرم خجالت مےڪشیدم خوشحالےام را بروز دهم راهے آشپزخانه شدم.آن شب من و مادرم شام مفصلے را اماده ڪردیم.
سفره پهن شد و انواع خوردنے ها آمادهۍ خوردن بودند.همه مان منتظر پدر بودیم تا اولین لقمه را بردارد.پدر بسم الله گویان مشغول خوردن شد.براۍ نورعلے غذا ڪشیدم .چند دقیقه بعد بشقاب نورعلے را خالے از غذا دیدم.
یواشڪے به نورعلے گفتم:
_شڪمو!
مادر به نورعلے غذا تعارف ڪرد اما نورعلے با این ڪه اشتها داشت اما خجالت مےڪشید دوبار غذا بڪشد.
بعد از شام برایش غذا ریختم و به اتاق دیگرۍ بردم تا سیر شود.مادر هم از داخل حیاط انارهاۍ تازه را در ظرفے مرتب چیند و براۍمان آورد.نورعلے به میوه ها خیلے علاقه داشت...مخصوصا به انگور،انار خربزهمشهدۍ و پرتغال خونے.
بعد ازینڪه برای بار دوم غذاش را ته خورد .پرسیدم:
_پات چطور است؟
_چیز مهمے نیست خوب مےشود.
انار را چهار تڪه ڪردم و توۍ ڪاسه دان ڪردم.ڪاسه را جلویش گذاشتم و گفتم:
_قرار نبود امروز بیاۍ..
دانه هاۍ انار را توۍ مشتش ریخت و گفت:
_وقتے پدر و مادرت رفتند نتوانستم طاقت بیاورم با خودم گفتم بلند شوم و بیایم پیش تو.الان پدر مادر سڪینه برایش تعریف مےڪنند و نگران مےشود.معطل نڪردم. آمدم.
_ڪار خوبے ڪردی.مرا از دلشوره درآوردۍ.وقتے مامانم گفت حالت خوب است باور نڪردم.گفتم اگر حالش خوب است چرا خودش نیامده....
-------------------
ادامھدارد...
|° کپی به شرط دعای خیر
↝•°@shahid_hadi99