eitaa logo
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
545 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
86 فایل
"﷽" رفیق‌من،آرزو‌نڪـن‌شھید‌بشۍ؛ آرزوڪن، مثل‌شھـدا‌زندگۍڪنۍ♡:) ڪانال‌ِدیگمون: #نحوه‌آشنایےوعنایاٺ‌شھید @shahidhadi_61 تبادل: @shahidhadi_tb1 ڪُپے‌ڪردۍ‌دعاۍ‌فرج‌بخون 🕊 مطالب‌‌رگباری‌ڪپے‌نشه‌دوست‌عزیز🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
°🦋|•• • . •.❀به نیّت دوست شهیدم میخوانم . ••❦«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم» . •.✾اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛✨ . •.✾شایسته میباشد در قسمت پایانی دعا به احترام امام زمان (علیه آلافُ التحیةوالثناء)بایستیم و بخوانیم🌿.• . •.✾يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ.❧•` . ⇅♥️🌙🌱°^ 『 @shahid_hadi98.• 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 حدیث روز 💠 💎قال رسولُ الله صلی الله علیه و آله و سلم 🌷المَهدِی طاووسُ أَهلِ الجَنَّةِ💚 🌷مهدی(علیه السلام) طاووس اهل بهشت است.💚 📚الشِّهاب‌ فی‌الحِکَمِ و الآداب، صفحه ١٦ @shahid_hadi99
...♥️ . مــن عاشقـــانــه‌تـریـن شڪـلِ انتـظارِ . .• .. . @shahid_hadi99
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺رهبر انقلاب: بیماری کرونا یک ابتلای عمومی و آزمون برای دنیاست، دولت‌ ها هم در این حادثه امتحان می‌شوند و مردم هم آزمون می‌شوند، آزمون عجیبی است @shahid_hadi99
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍰•^سلام جانا ¹شمع به غبارشمع‌های کیکِ انتظارت اضافه شد.. آری، انتظارت، اگـرمن‌منتظر بودم، که دگـر غیبتی نبود؛ من‌فقط‌ تظاهر به عشق میکنـم، . ‌ولی به‌عشقت قسم عـاشقم‌کن.. عاشقم‌کن که عجیب‌سنگین شده، کوله‌بـارِ حسرت‌نبودتان؛ بـرایم کمی‌ز‌ بودن‌بخوان من‌دلم، به‌داشتنت روشن‌ست‌حضرت‌عشق.. . 🎉 .• ♥️.• . ↳|• @shahid_hadi99
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5897606146042105396.mp3
4.14M
‍🌸 ✨نفس بهار 😍 پیچید تو سبزه زار...💐 🎤حاج مهدی رسولی 💚 عیدکـــــــــم مبـــــروک♥️ @shahid_hadi99
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بخش اول:شمایل پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم😍 🌺قسمت چهارم 1-امام صادق علیه السلام فرمود: هیچ چیز از دنیا برای رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم) بهتر از آن نبود که در دنیا گرسنه باشد و از خدا پروا نماید. 2-روزی یکی از همسرانش پرده‌ای رنگارنگ و با نقش و نگار بر در خانه آویخت،ایشان به او فرمود:این پرده را از من دور کن زیرا چون به او می‌نگرم،یاد دنیا و زرق و برقش می‌افتم. 3-روایت شده:از همه مردم دیرتر عصبانی و زودتر خشنود می‌گشت و مهربان‌ترین،خیر خواه‌ترین و سودمند‌ترین انسان برای مردم بود. @shahid_hadi99
🦋•• 🌿.• . همواره در این فکر بودم که . حضرت موسی(علیه السلام) از آن دختر چه دید؟؟ که حاضر شد برای مهریه‌ی او ده سال از عمرش را چوپانی کند! . جواب را خداوند •.|📖 در قرآن ذکر کرده است: . ﴿تمشي علىٰ استحياء﴾ آن دختر با راه می‌رفت . ♥️.• . [ @shahid_hadi99 ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍰•^سلام جانا ¹شمع به غبارشمع‌های کیکِ انتظارت اضافه شد.. آری، انتظارت، اگـرمن‌منتظر بودم، که دگـر غیبتی نبود؛ من‌فقط‌ تظاهر به عشق میکنـم، . ‌ولی به‌عشقت قسم عـاشقم‌کن.. عاشقم‌کن که عجیب‌سنگین شده، کوله‌بـارِ حسرت‌نبودتان؛ بـرایم کمی‌ز‌ بودن‌بخوان من‌دلم، به‌داشتنت روشن‌ست‌حضرت‌عشق.. . 🎉 .• ♥️.• . ↳|• @shahid_hadi99
دربـرخـی‌منابـع‌برایِ‌حضرت‌مـہـدی{عج}لقب‌خآصـی‌ذڪر‌شده‌با‌عنوان "خُـنَّـس" امـا‌این‌لقب‌از‌ڪجا‌گرفته‌شده؟✨ از‌آیه۱۵‌سوره‌تڪویر‌ڪه‌میفرماد: "فَلا‌اُقسِمُ‌‌بِالْخُنَّس" حالااین"‌خُنَّس‌ْ"‌یعنـی‌چی؟ یعنـی‌آن‌ستآره‌ای‌ڪه‌مـیـرود‌ امـا‌برمـیگـردد..♥️ ڪِـی‌بشه‌برگـردی‌ستاره‌ی‌ِ‌دلـہـا؟!..😍 🎊 . @shahid_hadi99
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم دوستان عزیز گروه با سلام✋ اول اردیبهشت ماه تولد شهید ابراهیم هادی هرسال دور هم جمع میشدیم و مراسم تولد داشتیم🎉🎉🎉 اما امسال... باوجود بیماری کرونا میخوایم متفاومت باشه تصمیم گرفتیم برای یه تعداد از عزیزانی که این روزا بیشتر از قبل داره بهشون سخت میگذره😔 بسته غذایی تهیه کنیم. ازتون تشکر میکنیم 🌹🌹🌹و میدونیم که مثل همیشه همراهمون هستین ☺️ هدیه هاتون رو به شماره کارت زیر واریز کنید👇 ۶۰۶۳۷۳۱۰۲۴۶۵۲۹۷۷ قاسمی 🌱اگه غیر نقدی هم دارین به پی وی مراجعه کنید @Shahadat733 sapp.ir/doostaneshohadaei گروه فرهنگی مردمی شهید ابراهیم هادی سرخس
دوست شهید وآرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون قطعه سرداران بی پلاک بود که من اسم عزیز ام رو گذا‌شتم روش روز بیست و چهارم اسفند خیلی زودتر از موعد فرا رسید تایم حرکتمون شش صبح بود. عطیه رو مامان و باباش آورده بودن. تا مارسیدیم مادرش اومد سمت ما سفارش عطیه اول به مامان کرد بعد به من. جلوی اتوبوس🚎وایستاده بودیم چند تا ازدخترا دور مامان جمع شده بودن چند تا ازآقایون دور بابا.منم کنار عطیه. بالاخره خلوت شد. آقای لشگری و علوی به سمتمون اومدن. هردو همرزم بودن وبوی حسین برای بابا میدادن.بابا بغلشون کرد بوشون کرد. آقای علوی تا عطیه رو دید انگار خوشحال شد. ودحالیکه سرش پایین بود گفت : خانم اسفندیاری حضورتون تو کاروان ما واقعا باعث سعادته. تاعطیه اومد جوابشو بده پریدم توحرفش گفتم: _" آخه خانوم نماینده حضرت آقان واسه همین براتون سعادته؟😒 علوی سررخ شد.. آخیش دلم خنک شد. تااین باشه اینجا خود شیرینی نکنه.. 😐آقای لشگری هم خندید.. اما شادی من زیاد دووم نیورد صدای توبیخ کننده مامان،بابا وبهار : _زینب😠 بالاخره ما سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم منوعطیه پیش هم نشستیم. یه مسیری که خوابیدیم .وقتی بیدار شدم دیدم عطیه روی پای من خوابیده. آروم از تو کوله پشتیم رو درآوردم و شروع کردم به خوندن. یه نیم ساعتی بود که داشتم کتاب میخوندم که عطیه از خواب بیدار شد داشت چشماشو میمالید که چشمش به کتاب تو دستم افتاد : _وایییی سلام بر ابراهیم😍 _خخخخ بیا بخون کتابو از دستم قاپید. ✨راوےعطیه✨ جلد کتاب رو نوازش کردم وشروع کردم به خوندن. برگ اول کتاب آشنایی بود. 《ابراهیم در اول اردیبهشت سال 36در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به جهان گشود.او چهارمین فرزند خانواده به شمار میرفت. با این حال پدرش مشهدی محمدحسین به او علاقه خاصی داشت. اونیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود.پدری که با شغل توانسته بودفرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند. ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخی یتیمی راچشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد... ادامہ_دارد.. نام نویسنده؛بانومینودری
برای نماز و ناهار اتوبوس ایستاد.من اونقدر غرق کتاب بودم که متوجه نشدم که زینب با بهار رفت. واقعا یه پهلوون واقعی بوده میخواستم داستان اذان ابراهیم رو بخونم که متوجه شدم بهار زینب رو بغل کرده. کتاب رو گذاشتم زمین و به سمتشون رفتم. _بهار چیشده؟😢 بهار: هیچی پارسال همین سفرو با حسین اومده گویا همینجا ناهار خوردن واسه همون داره گریه میکنه😒 بعد آرومتر بهم گفت: _داداشم رو صدا کن😢 زینب داشت توبغل بهار گریه میکرد😭که داداش بهار (آقامهدی)گفت: _خوبین آبجی؟ دیدم چشماشوبست _وایی زینب😱 بهار:زینب؟ زینب؟😰وای خاک بر سرم دوباره از حال رفت.داداش ببین اینور امداد جاده ای نیست؟ خداروشکر بود،منو بهار زینبو بغل کردیم بردیم اونور خیابون... بازم داروی تقویتی وقتی دکتر فهمید برای زینب چه اتفاقی افتاده گفت: _این خانم یه خلا عاطفی بزرگ پیدا کرده شاید اگه یه برادر دیگه داشت اینقدر شکسته نمیشد. از لحاظ روانشناسی میگم خدمتتون یه آقایی باید جایگزین برادرشون بشه تا کمی از خلا پربشه داخل اتوبوس زینب بخاطر داروها خوابید ومن رفتم سراغ اذان 🍃اذان🍃 در ارتفاعات انار بوریم.هوا کاملا روشن بود.امداد گر زخم گردن ابراهیم را بست.مشغول تقسیم نیروها وجواب به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها باعجله اومد سمتم وگفت: _حاجی حاجی😨!!یک سری دستاشونو بالا گرفتن دارن میان این سمت!! باتعجب گفتم: _کجا هستن؟! باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از تپه مقابل پارچه سفید به دست گرفته وبه سمت ما می آمدند.فوری گفتم: _بچه ها ! مسلح بایستید شاید حقه باشه! لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی افسر فرمانده بودخودشان را تسلیم کردند. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. مثل باز جو پرسیدم: _اسمت چیه، درجه و مسوولیت خودت رو بگو! خودش رو معرفی کرد وگفت: _درجه ام سرگرد و فرمانده نیروی هایی هستم که روی تپه واطراف آن مستقر هستند ما از لشگر بصره هستیم که اعزام شدیم. پرسیدم: _الان چقدر نیرو رو تپه هستند؟ گفت _هیچی چشمانم گرد شد. گفت: _ما آمدیم خودمان را اسیر کردیم بقیه رو هم فرستادم عقب الان تپه خالیه! گفتم _چرا؟😳 فرمانده عراقی به جای اینکه جواب منو بده گفت: _أین المؤذن؟ با تعجب گفتم _مؤذن؟؟!😧 اشک در چشمانش حلقه زدو گفت: _به ما گفتن شما مجوس وآتش پرستید باور کنید همه ما شیعه هستیم ما وقتی فهمیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند واهل نماز نیستند در جنگیدن با شما خیلی تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای موذن شما را شنیدم تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین .ع. آورد گفتم باخودم تو با برادر دینی؟ات میجنگی؟ نکند مانند ..😢 هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم... بعد از دقایقی گفت _مؤذنتون زنده اس؟ گفتم _آره رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود.تمام هجده عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند.نفرآخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد و میگفت: _منو ببخش من شلیک کردم.😭🙏 بغض گلوی من راهم گرفته بود.😢 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری